بهترین هدیه

زو‌زو که خیلی فکر کرد یادش افتاد که فصل تمشک هنوز نیامده است. دوباره فکر کرد و خواست یک نارگیل بزرگ برایش ببرد و رفت پیش میمون‌ها، اما فقط یک میمون کوچولو روی درخت بود. زو‌زو داد زد: سلام میمون​. میمون کوچولو گفت: سلام. زوزو گفت: میمون کوچولو می‌شه یک نارگیل بزرگ برای من از درخت جدا کنی.

میمون کوچولو رفت بالای شاخه و یک نارگیل کند و به سمت زو‌زو انداخت. نارگیل با زمین برخورد کرد و ترکید.

زو‌زو گفت: نه این‌جوری... می‌خواهم سالم باشد. برای هدیه تولد زی‌زی لازمش دارم؛ اگر زحمت بکشی بیاوری پایین ممنون می‌شوم، اما میمون کوچولو گفت: پدر و مادرم گفتند به هیچ عنوان از درخت پایین نرو و من نمی‌توانم.

میمون نمی‌توانست نارگیل‌ها را آرام بیندازد و چون ارتفاع زیاد بود هر نارگیلی می‌انداخت، آن می‌شکافت. بنابراین زو‌زو از این هدیه هم منصرف شد و دوباره فکر کرد و به یاد هدیه دیگری افتاد. بله، کندوی عسل و با خودش گفت: یک کندوی عسل برایش می‌برم. زی‌زی عسل خیلی دوست داره و به سمت دشت حرکت کرد و در آنجا به جستجو پرداخت تا بالاخره یک کندو پیدا کرد که از یک درختی آویزان بود. زو‌زو یک چوب بلند برداشت و به سمت کندوی عسل رفت. چوب را بالا برد و به کندو یک ضربه زد، اما ناگهان زنبورها از کندو بیرون ریختند و دنبال زو‌زو کردند. زو‌زو می‌دوید و زنبورها هم به دنبالش تا بالاخره زنبورها از پرواز خسته شدند و به کندو برگشتند و زو‌زو درسی گرفت که دیگر سمت هیچ کندوی عسلی نرود. زو‌زو خسته شده بود و روی چمن‌ها نشست. در همین موقع چشمش به گل‌های زیبا افتاد و با خودش گفت: بهترین هدیه گل است. آره یک سبد گل برای زی‌زی می‌برم و چند ساعتی مشغول چیدن گل بود تا بالاخره تعداد زیادی گل‌های رنگارنگ چید و برای زی‌زی برد. زی‌زی هم به مناسبت تولدش یک کیک خوشمزه درست کرده بود و منتظر دوستانش نشسته بود.

زی‌زی با دیدن گل‌ها خیلی خوشحال شد و رو کرد به زو‌زو و گفت: چرا زو‌زو این همه گل چیدی یک شاخه گل برای من کافی بود. این بهترین هدیه برای من است. زو‌زو هم خوشحال بود که توانسته بود زی‌زی را شاد کند.