روزنامه را باز کردم. در آن فهرست بلندبالا اسم من هم بود. بله! کمتر از یک ماه دیگر من دانشجوی دانشکده پزشکی یکی از بهترین دانشگاههای کشور میشدم. بزرگترین رویای من تحقق پیدا کرده بود. خودم را در روپوش سفید با یک گوشی پزشکی که دور گردنم آویزان بود تصور کردم. قشنگترین تصویری بود که آن روز میشد در خیالم بسازم. خودم را برای شروع یک سفر هفتساله آماده کردم. خبر نداشتم که گذر هفت سال فقط رسیدن به سرپیچ جادهای است که آنسرش آشکار نیست. سالهای اول دانشکده و چهار فصل، وظیفهمان فقط درسخواندن و امتحاندادن بود. دو سال آخر شدیم انترن بیمارستان و نیروی کار تقریبا رایگان بیمارستانهای دانشگاهی. کشیکها سخت بودند و کمخوابی سختتر. برای درسخواندن هم باید از هر فرصتی استفاده میکردی، اما بالاخره تمام شدند و فارغالتحصیل شدم. فراغت پیدا نکرده، خود را باید برای خدمت در منطقهای محروم آماده میکردم. دیگر دستیار تخصصی بالای سرمان نبود و ما خودمان مسئول تشخیص و درمان مریضهایمان بودیم. پر از شور و ذوق بودم. حس رفتن داخل یک قصه قشنگ را داشتم. فرازونشیب داشت، اما از نگاه من یک تجربه کمنظیر هم بود. جوان بودم و بالا و پایینها را به هیچ میگرفتم. دو سال طرح را گذراندم، اما فشار و جو فضای اطرافم، دوستان و خانواده به این سمت بود که باید ارتقا پیدا کنم. آزمون تخصص پیشرو بود. مسیر سهلی نبود. باید کار میکردی و همزمان درس هم میخواندی. دور و برم پر از کتاب و جزوههایی بود که نمیدانستم چطور باید مدیریتشان کنم. قبولی هم به این راحتی نبود. رشتهها براساس سختی و آسانی و پیشبینی درآمد آینده، بعد از فارغالتحصیلی، لوکس و غیرلوکس خوانده میشدند. من یکی از رشتههای غیرلوکس دانشگاه خودم (دانشگاه تهران) قبول شدم. شدم دستیار سال یک رشته جراحی عمومی. دستیار سال یک رشته جراحی بودن یکی از سختترین کارهای دنیاست. 28-27 سالهای، یک دکترتمام، اما در سیستم رزیدنتی مثل یک سربازصفری آنهم در یک نبرد تمامعیار یادگیری و آنکالی و کشیک و بیخوابی و استرس عمل و ... .
حرف از درآمد زدن جایی نداشت و البته برای من بهعنوان یک زن، چندان هم موضوع پراهمیتی نبود اما برای همکاران مرد من که همسر، فرزند و مسئولیت معاش داشتند، امری حیاتی بود که نمیدانم آن سالها چه کردند.
بهعنوان دستیار سال یک، زیر چالش کار و فشار مضاعف دستیاران سال بالاتر و استاد بودیم. شرایط کار سخت بود و انتظار بیشتری نمیشد داشت. بدترین بیماران ممکن از تصادفات تا بیماریهای اورژانس وحشتناک که مریض تا مرگ فاصلهای نداشت را باید میدیدی وحق خطا کردن نداشتی. بیمار به کنار، همراهان بیمار پروژه جداگانهای بودند. فرصت فکر کردن نبود. فقط باید میدویدی، یک دوی استقامت، بدون نقطه پایان. وقت خواب و استراحت نبود. استرس تمام وجودت را میگرفت. دلت حسرت خواب بلند یک روز تعطیل را داشت، اما نمیشد، چون حتی اگر فرصتی هم بود، باید درس میخواندی. امتحانات پرهراس ارتقای سالانه سر جایشان بودند.
چهار سال سخت دیگر را هم گذراندم. شدم یک جراح عمومی. یک جراح جوان بیتجربه که شاید دیگر شور و شوق شش سال پیش بهعنوان پزشک عمومی را هم نداشت.
در پایتخت هم که دریایی از جراحان بانام و پرآوازه بود، محلی از اعراب نداشتم. این بار هم باید در منطقه محروم دیگری خدمت میکردم و بعد از آن امکان و اجازه کار در تهران را پیدا میکردم.
یک جراح عمومی ۳۳ساله که باید از اول کار را شروع میکرد. یک نقطه صفر دیگر!
سخت بود، خیلی سخت. در یک مرکز دورافتاده و کمامکانات دستتنها، بدترین و سختترین بیماران را باید درمان میکردی یا زنده نگهمیداشتی. همیشه نمیشد.
با همه سختیها، آن دو سال را گذراندم. برگشتم پایتخت. یک جراح 35ساله بودم که باید دوباره از صفر شروع میکرد.
بعد از ماهها موفق شدم با یک درمانگاه قرارداد ببندم. آنجا بهعنوان جراح عمومی شروع به کار کردم. بعد از سالها درس و کار، مریضهایم خلاصه میشدند در بخیه و ختنه و دردهای غیراختصاصی شکم و گاهی حتی سرماخوردگی و آلرژی! تعداد عملهای جراحی عملا صفر بود. چه کسی به یک جراح عمومی تازه از طرح آمده، اعتماد میکرد و خودش را به تیغ او میسپرد؟
من یک جراح عمومی ۳۵ساله بودم که به اندازه دوست همسنوسال خودم که کارمند یک اداره معمولی بود یا دوستان مهندسم که لااقل ۱۲سال از فارغالتحصیلیشان میگذشت، درآمد نداشتم اما اداره مالیات طور دیگری فکر میکرد. اداره مالیات مرا مانند کارخانه تولید اسکناس میدید و میخواست مالیات نگرفته از کل مشاغل را از من و همردیفان من بگیرد. دوستان و اطرافیان و مردم هم کم از اداره مالیات در این تلقی اشتباه نداشتند!
سالها گذشته است. امروز من یک جراح 50سالهام. 10سال است که در حوزه سرطان کار میکنم. تازه رسیدهام به جایی که بیماران بسیاری به من اعتماد کنند و بخواهند من جراحشان باشم. در این حوزه انتظار نداری که مانند جراحان زیبایی درآمدهای بالا داشته باشی. کافی است دلداده کار و بیمارانت باشی.
باورش برای دیگران سخت است که تازه در 50سالگی خانهات، خانه کوچک تعاونی مسکن دانشگاه باشد که بعد از 10سال خردخرد پولدادن تحویلت دادهاند یا ماشینت ۲۰۶ پانزده سال پیش یا نهچندان لوکس ساخت چین باشد.
خدمات مشاورههای پزشکی در اینستا، تلگرام، واتساپ، مجالس عروسی و عزا، مهمانی و در خیابان و مغازه و هرجای دیگری هم که بدانند پزشکی، برقرار است و فراغت اندک را صرف میکند.
امان از بیمهریها در رسانه و از تنگنظری برخی مردم و از سوی دیگر دلخوشی دعاهای بسیار!
در میانسالی که خط روی پیشانی و کنار چشمهایمان افتاده و من اندکی به علاقهمندیهای بهتعویقافتادهام از عکاسی، سفر و نوشتن میپردازم، همقطارانم در پی شروع دیگری هستند. دوستان و همکارانم یکیک ترک وطن میکنند. اندوه میافتد به قلبم.
من ماندهام گوشهای از این شهر. به خیال خودم میخواهم یک چراغ در تاریکی باشم. آیا میشود؟ نمیدانم. فقط این را میدانم که هزار بیمهری هم که باشد، وقتی دردی از تن بیماری کم میکنم، وقتی برمیگردم خانه، آسوده و فارغم. کسی در گوشم میخواند:
طبیب شهرم و درمانده از علاج خودم
رواست بر دل من ناروای بعضیها
منبع: ضمیمه چاردیواری روزنامه جامجم
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد