گزارش از زندگی روزانه یک آتش‌نشان

۲۴‌ ساعت زندگی برای کسی دیگر

وقتی گفت: «من ۷۲ ساعته زندگی می‌کنم!» درست نفهمیدم چه می‌گوید اما وقتی گفت: «هر بار قبل از رفتن به سر کار، پسرم رو جوری می‌بوسم که انگار برای آخرین بار می‌بینمش!» تازه متوجه اصل قضیه شدم. ۲۴ ساعت کار می‌کنند و ۴۸ ساعت استراحت. هادی آتش‌نشان است. کلی اتفاق‌های ریز و درشت توی شیفت‌های ۲۴ ساعته و زندگی ۷۲ ساعته‌اش دیده و با پوست و استخوانش لمس کرده است. این کار را برای امرار معاش انتخاب کرده و برعکس من که فکر می‌کردم حتما پشیمان شده، اصلا این‌طور نیست.
کد خبر: ۷۲۰۲۹۳
۲۴‌ ساعت زندگی برای کسی دیگر

جام جم سرا: گفت: «اگر باز هم به دنیا بیام بازم همین‌کار رو انجام می‌دم!»

- چرا؟
- چون با این شغل هم خودم راضی‌ام، هم خانواده‌ام و هم اون بالایی ازم راضیه! من عاشق اینم که مردم رو نجات بدم شاید اون بالایی هم ما رو نجات بده!
راستش حرف هاش برایم عجیب بود ولی بوی تلخ حرف‌ها و خاطراتش صداقت حرف هاش رامعلوم می‌کرد و همین موضوع، هادی و کارش را برایم جذاب‌تر می‌کرد. شروع کرد از ماجرا‌ها و اتفاق‌هایی که توی یک روز و یک ماه و یک سال برایش رخ داده بود و من با چشم‌هایی گرد شده فقط مانده بودم که چطور می‌شود آدم این چیز‌ها را ببیند و باز هم سرپا باشد و استخوان‌هایش تیر نکشد و باز هم بتواند سر آسوده روی بالش بگذارد. ساعت‌ها حرف زدیم و تمام مدت فقط مات و مبهوت اتفاق‌هایی بودم که او و همکارانش دیده بودند.
به قدری وجه هضم نشدنی اتفاق‌ها ضخیم بود که تازه سریال‌های «آتش نشان‌ها» را باور می‌کردم و چه بسا پیش خودم می‌گفتم: «تازه توی فیلم خیلی چیزا رو نمی‌تونن بگن!» چیز‌هایی که همین‌جا هم نمی‌توان حرفش را زد.

تشخیص واقعیت

اگر از نردبام بالا رفتن و پریدن توی آتش و نجات یک دختر بچه واقعی است، اگر بعد از نجات دختر، جان دادن واقعی است، پس واقعیت من و امثال من چیست؟ اگر امثال امید عباسی، علی خورشیدفر و حمید آذری که هرکدام یک‌طوری خودشان را برای زندگی مردم فدا کردند، زندگیشان واقعی بوده است، پس چرخیدن بیهوده ما توی خیابان‌ها چه معنی می‌دهد؟ آیا دنیاهای ما یکی است؟
چرا دنیای من با یک آتشنشان این همه فرق دارد؟ مثل زمین و آسمان.
معلوم بود رد خیلی از اتفاق‌ها در روحیه هادی جا مانده و همچنان نمی‌تواند اولین جان دادنی که دیده را فراموش کند. از این حیث شاید خیلی از شغل‌ها را بشود شبیه آتش نشانی دانست اما کسی را که اینطور به آتش بزند، می‌شود فقط شاغل و کارش را فقط یک شغل دانست؟

نجات جان، چه انسان، چه حیوان

هادی از وقت‌هایی گفت که کار از کار گذشته بود. اما از ماجراهای جالب هم گفت. از نجات یک گربه گفت و شروع کرد به خندیدن: «یادم نمی‌ره اون شب رو. زنگ زدن که بریم برای نجات. ما هم حاضر شدیم و توی ماشین نشستیم و تازه فهمیدیم موضوع فقط گیر کردن سر یک گربه بین حصار سیم خارداره. چند دقیقه طول کشید تا رسیدیم و دیدیم کلی آدم جمع شده. سریع یکی از بچه‌ها رفت بالا و گربه رو آزاد کرد. همه دست و سوت می‌زدن. ما هم نمی‌دونیم چرا، ولی یه حس خوبی داشتیم. خلاصه که تا چند وقت همه‌اش صحبت اون گربه بود.»
کارهایی هم هست که هادی نه در شیفت، بلکه در ساعت‌های استراحت انجام می‌دهد، مثل باز کردن آسانسور برای همسایه‌هایی که گیر می‌کنند یا جلوگیری از آتش سوزی در محل سکونتش. از هادی پرسیدم: «توی یک روز عادی چه اتفاقی حالت رو خوب می‌کنه؟»

زندگی برای کسی دیگر

گفت: «شیرینی این شغل اینه که می‌دونی خودتو فراموش کردی و داری ۲۴ ساعت برای یه نفر دیگه زندگی می‌کنی. شاید توی ظاهر ساده نباشه اما همین‌که بهش فکر می‌کنیم حالمون خوب خوبه!» بعد هم لبخند زد و گفت: «وقتی یکی از این همه آدم «فقط یک نفر» دعامون می‌کنه، انگار دنیا رو به ما دادن. وقتی یه پیرزن بهمون می‌گه خدا حفظتون کنه، نمی‌دونی چقدر حال می‌ده».

۲۴ ساعت زندگی یک آتش‌نشان

هادی ۶ صبح ماشینش را تحویل می‌گیرد و بعد همراه همکارانش با نرمش و ورزش بدنشان را گرم می‌کنند تا هر لحظه آماده خطر باشند: «هیچ نظمی توی ساعت‌های یک روز ما نیست. هر ۲۴ ساعت یه شکلی می‌گذره چون حادثه هیچ وقت خبر نمی‌کنه!»
وقتی که به ایستگاه رسیدم، تازه از عملیات برگشته بودند و می‌شد بوی دود را از چند متری حس کرد ولی با این حال به خاطر اینکه مبادا دوباره زنگ ایستگاه بخورد فقط به تکاندن خاکستر‌ها و زدن آب به صورتشان اکتفا کردند. می‌دانید این عجیب است که توی هر حالتی ممکن است صدای زنگ ممتد بلند را بشنوند. هادی از روزهای اولش گفت و استرسی که همیشه توی دلش بود. هر آن فکر می‌کرده می‌خواهد زنگ به صدا درآید. گفت: «هر کاری که می‌کردم یه گوشم به زنگ ایستگاه بود و همش می‌گفتم نکنه الان زنگ بخوره. همش نگران بودم و خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کردم که نکنه الان یه نفر شیر گاز رو باز گذاشته یا یه نفر آتیش سیگارش رو انداخته توی سطل پلاستیکی آشغال. ساعت‌ها توی این فکر‌ها بودم. واقعا طول کشید تا عادت کنم به صدای زنگ.»
توی ایستگاه که رفتم ۴ در بزرگ بود که جلوی هر کدام یک ماشین سنگین که تانکرهای آب داشتند پارک کرده بودند. ۳ موتور و یک نیسان هم بود. یک می‌له ۷ متری هم چند متر آن‌طرف‌تر از ماشین‌ها یک سرش توی زمین بود و ادامه‌اش می‌رفت تا طبقه سوم. یک بالشتک بزرگ هم پایینش قرار داشت که برای فرود امن تعبیه شده بود. یک اتاقک شیشه‌ای قبل از شروع پله‌ها بود که چند نفر در آن نشسته بودند و دستگاه‌های بی‌سیم را مدام چک می‌کردند و از توی دستگاه بی‌سیم یکسره صدای خش‌دار یک نفر می‌آمد به اسم مرکز. بعد راه پله شروع می‌شدکه می‌رفت تا طبقه‌های دوم و سوم. یکی از پاگرد‌ها آنقدر بزرگ بود که یک میز پینگ‌پنگ گذاشته بودند و دو نفر داشتند بازی می‌کردند. در طبقه سوم چشمم به آشپزخانه بزرگی افتاد. تلویزیونی هم بود که اخبار نشان می‌داد. چند نفر تلویزیون تماشا می‌کردند و لابد یک گوششان به اخبار بود و یک گوششان هم به زنگ ایستگاه. از سالن بزرگ بین آشپزخانه و خوابگاه که می‌گذشتم، سوراخ بزرگ دیدم که می‌له ۷ متری از آن رد شده بود و به سمت پایین می‌رفت. وقتی از آنجا به پایین نگاه کردم سرم گیج رفت و گفتم اگر کسی نتواند دستش را بند کند چه؟
هادی جوابم را داد: «این کار مثل رانندگی میمونه اولش فکر می‌کنی یاد نمی‌گیری ولی وقتی هم یاد گرفتی دیگه فراموش نمی‌کنی.»

زنگها برای چه به صدا درمی‌آیند

خیلی هیجان انگیز بود تصور اینکه زنگ ایستگاه می‌خورد و آن‌ها از خوابگاه‌شان در طبقه سوم یک راست خودشان را به می‌له می‌رسانند و آن را بغل می‌کنند و سر می‌خورند پایین. همین‌که ازش راجع به می‌له پرسیدم، خندید: «یه شب که پشت سر هم ماموریت رفته بودیم و خیلی خسته بودم روی تخت دراز کشیدم و ظرف ۱۰ ثانیه خواب رفتم. یهو زنگ خورد. مثل همیشه پریدم و می‌له رو گرفتم و رفتم پایین. توی خواب و بیداری فکر می‌کردم هنوز با کف زمین فاصله دارم، واسه همین به قول معروف ترمز نکردم و با همون سرعت اول رسیدم پایین و یه آن مغز استخونم تیر کشید. خلاصه که یک هفته رفتم مرخصی و هنوزم کمرم گاهی اوقات درد می‌گیره.»

تمرین‌های سخت

وقتی از آمادگی بدنی آتش‌نشان‌ها پرسیدم از تمرین‌های سختی که هر روز انجام می‌دهند گفت. از اینکه باید همه‌شان از ساعت ۸ تا ۹ صبح توی محوطه ورزشی ایستگاه فقط بدوند و گرم کنند. از تست‌های ورزشی هر ماه گفت که از آن‌ها گرفته می‌شود و از اینکه همیشه باید وزنشان متناسب باشد و چند کیلو اضافه وزن یعنی حذف از عملیات‌ها که این مسئله برای کسانی مثل هادی و دوستانش که به قول خودشان عشق ماموریت دارند خیلی سخت است. برای همین همیشه حواسشان به وزنشان هست. دو روز در هفته هم باید یک جور مانورهای خاص انجام بدهند. با وسایل سنگین از یک دیوار ۸ متری بالا می‌روند و با طناب می‌آیند پایین. مثل اینکه در یکی از همین مانور‌ها بودند که زنگ می‌خورد و با‌‌ همان خستگی مجبور می‌شوند بروند به یک حادثه آتش سوزی در بازار. آن‌ها برای وارد شدن توی کوچه پس کوچه‌های بازار با مشکل روبه‌رو بودند. از ۳ ایستگاه مختلف می‌آیند و با وصل کردن شلنگ‌های مخصوص خودشان را نزدیک مغازه آتش گرفته می‌رسانند و بعد از ۶ ساعت کار، بالاخره آتش خاموش می‌شود. حساب اینکه چقدر خسته می‌شوند کار سختی نیست.

صمیمی با زندگی

هادی گفت که به طور متوسط فقط می‌توانند روزی ۴ ساعت روی تخت‌ها بخوابند چون به خاطر بودن در نقطه شلوغ شهر دائما صدای زنگ می‌خورد و آن‌ها هم ترجیح می‌دهند در ۲۴ساعت، به خواب عمیق نروند. هادی از جوان‌هایی هم گفت که قدرت تحمل چنین شرایطی را ندارند و خیلی‌هایشان رفتند به سراغ کارهای اداری. از سختی عملیات‌ها گفت و ضعف روحی برخی از کارآموزان و افرادی که نتوانستند تحمل کنند. از شجاعت‌ها هم گفت. از کسانی که بی‌باکانه نردبام‌های ۱۵ متری را می‌گذارند کنار دیوار و بدون ترس خودشان را به دل آتش می‌رسانند و چه بسا در مواردی که این کار غیر ضروری باشد مورد تنبیه هم قرار بگیرند چون اولین شرط برای یک آتش‌نشان سلامتی است. هادی گفت: «آتش نشان باید سالم باشه تا بتونه یک نفر دیگه رو نجات بده. کسی که با بی‌عقلی و فقط از سر خودنمایی خودشو می‌زنه به آتیش، جایگاهی نداره.»
از گپ زدن‌ها گفت. در روزهای عادی که کمتر زنگ می‌خورد، بعد از ظهر‌ها همراه با فرمانده و بچه‌ها دور میز بزرگ آشپزخانه می‌نشینند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند. از مشکلات می‌گویند و هرکس خواسته‌ای که دارد را مطرح می‌کند. خیلی وقت‌ها کارهای خیر هم انجام می‌دهند. مثل صندوقی که همه در آن سهیم می‌شوند.
از ناهار و شام‌هایی گفت که روی میز آشپزخانه می‌ماند و سرد می‌شود چون آن‌ها رفته‌اند سراغ اتفاقی جدید. در کنارش از جو صمیمی و به قول خودش «باحال» بچه‌ها و فرمانده‌شان هم گفت و کلی خاطره از شیطنت‌هایشان.

فلسفه‌ای برای خنده و شادی

راستش بین تعریف خاطره‌هایش آنقدر خندید که بدجور به او غبطه خوردم. اصلا احساس اینکه این آدم‌ها این همه خطر توی زندگیشان می‌بینند و باز این همه می‌خندند عجیب بود برای همین از او پرسیدم: «همیشه اینقدر می‌خندی؟»
گفت: «قبل از اینکه این شغل رو داشته باشم اینجوری نمی‌خندیدم. اما وقتی دیدم هر عملیات می‌تونه آخرین عملیات من باشه، وقتی دیدم ممکنه برای آخرین بار باشه که رفیق‌هام رو می‌بینم، باعث شد تا می‌تونم بخندم و سعی کنم با همه خوب باشم. با اتفاقهای عجیب و وحشتناکی که من می‌بینم، وقتی می‌بینم یه سهل‌انگاری کوچیک، جون یه خانواده رو گرفته، تازه می‌فهمم زندگی می‌تونه کوتاه‌تر از اونی باشه که ما فکر می‌کنیم چه برای سایرین، چه آتش‌نشان‌ها!» در طول روز خیلی‌ها به ایستگاه زنگ می‌زنند و مزاحم می‌شوند، خیلی‌ها زنگ می‌زنند و مشاوره می‌گیرند، خیلی‌ها هم به ایستگاه مراجعه می‌کنند. مثل کسانی که حلقه یا النگو در دستشان گیر کرده. می‌آیند تا با سنگ فرز حلقه یا انگش‌تر را برایشان ببریم. چند ساعت یک بار هم باید شیفت‌‌ همان اتاقک شیشه‌ای را بگذرانند و به پیام‌ها گوش کنند.

ما که قانعیم

از هادی رک و راست پرسیدم: «از امکانات اینجا راضی هستین؟ نردبوم‌هاتون خراب نیست؟»
او هم گفت: «نردبوم‌ها که پیشرفته هستن و از کامپیو‌تر دستور می‌گیرن. توی این ایستگاه دو تا نردبوم داریم که هر دو سالم هستن. امکانات هم خب مسلمه که اگه بیشتر باشه ما راحت‌تر کار می‌کنیم. اگه مزایا بیشتر باشه دیگه دنبال شغل دیگه نمی‌ریم. ولی الان هم که در حد معمولی امکانات و مزایا داریم باعث نمی‌شه کارمون رو انجام ندیم. ما وظیفمون از خود گذشتگی برای مردمه. من و امثال من به همه‌چی راضی‌ایم. مشکلی نیست. ولی بعضی از جوونا که میان به همه چی اعتراض دارن. مثلا می‌گن باید اتاق خواب‌ها نهایتا دو تخته باشه. باید توی هر اتاق یک تلویزیون باشه. باید امکانات تفریحی زیاد باشه. اما بعضی هم قانعند.»
تا قبل از ساعت ۴ صبح، دو بار دیگر از آن ایستگاه برای عملیات‌های مختلف چند نفر اعزام شدند و یک ساعته برگشتند. ساعت ۴ صبح بود که خواستم برگردم. تقریبا یک روز کامل توی یک ایستگاه آتش نشانی بودم و چشم‌هایم از خستگی سرخ شده بود. توی اتاقک شیشه‌ای نشستیم تا آخرین چای را بخوریم. من و هادی و محسن یکی از همکاران هادی. از وقتی من آنجا رفتم ۵ بار زنگ ایستگاه خورده بود و مصاحبه ما دائم نیمه کاره می‌ماند. شیفت بی‌سیم هادی ساعت ۶ تمام می‌شد و ساعت ۷ هم کم‌کم آماده می‌شد که برود خانه. چای آخر را در سکوت خوردیم. از هادی و محسن خداحافظی کردم. از ایستگاه بیرون زدم. هادی و محسن از اتاقک شیشه‌ای برای من دست تکان می‌دادند و من با خودم فکر می‌کردم «چقدر خوب که شما‌ها هستین!».
راه افتادم توی خیابان. هوا خنک بود و آسمان تاریکِ تاریک، اما نور قرمز و زرد ایستگاه آتش نشانی فضای آن حوالی را گرمِ گرم کرده بود. (حمیدرضاحافظی/ایران)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها