روایت کودکی که زائر حرم رضوی بود و دعایش رنگ اجابت گرفت

عکسی که ماندگار شد

زنگ آخر خورد. وسایلم را چپاندم توی کیفم و دویدم توی حیاط. توپ را از مخفیگاه درآوردم و داد کشیدم:«بچه‌ها بیاین وسطنا!»بچه‌ها جمع شدند.از هفته اول مدرسه تا آن‌موقع، یک‌ماه تمام بازی کرده‌ بودیم و این بازی آخر بود.برنده این بازی برنده کل و صاحب توپ می‌شد.
زنگ آخر خورد. وسایلم را چپاندم توی کیفم و دویدم توی حیاط. توپ را از مخفیگاه درآوردم و داد کشیدم:«بچه‌ها بیاین وسطنا!»بچه‌ها جمع شدند.از هفته اول مدرسه تا آن‌موقع، یک‌ماه تمام بازی کرده‌ بودیم و این بازی آخر بود.برنده این بازی برنده کل و صاحب توپ می‌شد.
کد خبر: ۱۴۹۰۵۴۶
نویسنده دکتررامونا میرحاجیان‌مقدم - گروه هیأت
 
آن‌وقت آن تیم می‌توانست زمان و نفرات بازی را مشخص کند.ازهمه مهم‌تر عکس‌شان رامی‌گرفتند ومی‌گذاشتند توی روزنامه‌دیواری مدرسه، آن‌هم روزنامه‌دیواری‌ای که هر فصل فقط یک بار ساخته می‌شد و روی برد مدرسه نصب می‌کردند. 
 
وسطنا
مثل همیشه ناظم داد کشید: «سرویس‌ها منتظرند!» اما کو گوش شنوا. اصلا بخشی از هیجان بازی به همینش بود! زود دو تیم سر جای‌شان قرار گرفتند و بازی شروع شد. هنوز دو تا توپ رد وبدل نشده ‌بودکه سروکله ناظم پیدا شد. چندتایی ازبچه‌ها دررفتند. یکی دوتایی هم دستپاچه گفتند سرویس مادیرمی‌آید.من هم که تازه پاس گرفته ‌بودم توپ راپشت سرم قایم کردم!خب،ازیک بچه‌ کلاس‌دومی چه توقعی دارید؟ اوج مدیریت بحرانم این بود که توپ را محکم‌تر بغل کنم و بگویم: «خانم، ما امروز با سرویس نمی‌ریم!»
ناظم هم اخم کرد و مثل همیشه گفت: «اصلا چه معنی دارد با سال بالایی‌ها بازی کنید! آنهایی که سرویس دارند زودتر بروند، آنهایی که خودشان می‌روند تا کسی می‌آید دنبال‌شان یک گوشه بنشینند، آنهایی که...». گفتیم: «خانم، این بازی برای عکس روزنامه‌دیواری است، خودتان گفتید همه در عکس جا نمی‌شوند! خودتان گفتید از تیم برنده عکس می‌گیرید.» اخم کرد و تا خواست چیزی بگوید شانس‌آوردیم که بلندگو اسمش را صدا زد و دوان‌دوان به طرف دفتر رفت... . ما هم ازخداخواسته به بازی ادامه دادیم. گرمم شده بود و لپ‌هایم از آن‌همه دویدن گل انداخته بود. آن‌قدر محو بازی بودم که مامان را ندیدم. فقط دیدم بچه‌ها اشاره می‌کنند. رو که برگرداندم مامان با اخم پشت‌سرم ‌بود. فوری سلام کردم. مامان بوسم کرد، ولی انگار گر گرفته بودم! چون دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت: «خداروشکر تب نداری.» دلم توی بازی بود. پنج‌تای آخر بود و فکر می‌کردم اگر باشم حتما تیم ما پیروز می‌شود. جایم را دادم به یکی از بچه‌ها و بازی ادامه یافت. روال بازی‌مان این‌طور بود و کسی اعتراضی نکرد، ولی دل من خون بود. شاید الان احمقانه باشد ولی در آن ساعت و آن لحظه، آن بازی حکم بازی‌های المپیک را برای ما داشت. البته برای من حیثیتی هم بود، چون چندتا از هم‌تیمی‌‌ها موافق نبودند من در تیم‌شان باشم.
 
باید برویم حرم امام‌رضا(ع)
مامان چادر را داد دستم و گفت: «بپوش که دیر شد. باید برویم حرم. کیفت رو هم از روی زمین بردار.» حالا دلیل اخمش را فهمیدم؛ کیف و ژاکتم  را روی زمین گذاشته بودم و خاکی شده بود. بعد هم گفت: «نمی‌خواد ژاکت بپوشی، هوا خوبه.» راست هم می‌گفت با این‌که پاییز بود آفتاب داغ بود و هوا گرم. با دوستانم خداحافظی کردم، چاره‌ای نداشتم! مامان، ساندویچ را داد دستم و گفت: «بخور مامان‌جان!» با خودم گفتم مامان هنوز خبر ندارد که ساندویچ صبحانه هم در کیفم مانده‌است. یکی دو گاز به ساندویچ زدم و بقیه‌اش را گذاشتم توی کیف.به سمت حرم راه افتادیم. مامان عجله داشت و وقتی عجله داشت تندتر راه‌می‌رفت، ولی من پاهایم را هم جای دلم در بازی جا گذاشته‌بودم. داد زدم: «من خسته شدم، نمی‌تونم راه بیام!» خندید، کیفم را گرفت و گفت: «راموناخانم! تا الان که وسط حیاط خوب بازی می‌کردی!» لجم گرفت ولی چیزی نگفتم، خب حق با مامان بود، ولی نمی‌دانم چرا مامان تفاوت دویدن در بازی و دویدن در راه را نمی‌دانست. انگار خودش بچه نبوده و ... . در همین فکرها بودم که مامان تاکسی گرفت. راننده گفت: «خانم دو قدم مانده!» مامان گفت: «دخترم خسته شده، اگر اشکالی نداره مارو برسونین.» به حرم رسیدیم و پیاده شدیم. مامان خواست پول بدهد که راننده گفت: «التماس دعا، صلوات بفرستید، راهی نبود.» از دست راننده هم لجم گرفت؛ خب، پولت را بگیر، این‌همه راه ما را آوردی! پول هم نمی‌گیری. این‌قدر نگو راهی نبود، خب من جلوی مامان ضایع می‌شم!
   
مامان یادش رفت، ولی من به امام‌رضا(ع) گفتم
وارد حرم شدیم، سر ظهر بود و آفتاب مستقیم می‌تابید و سنگ‌ها داغ شده بود. مامان سلام داد و من مثل همیشه نگاهش کردم تا گنبد را پیدا کنم و جهت درست سلام را تشخیص دهم. مامان دوید و گفت: «مامان‌جان به مراسم نمی‌رسیم‌ها، یه‌ذره تندتر راه‌بیا» و یادش رفت مثل همیشه به من بگوید که هرچه از امام‌رضا(ع) می‌خواهی بگو. حتی یادش رفت بگوید دعا برای سلامتی و ظهور امام‌زمان(عج) را فراموش نکنی. ولی من برای پیروزی در وسطنا دعا کردم، گفتم: «امام‌رضا(ع) ببین، من دوستام رو ول کردم و اومدم زیارتت، تو کاری کن ما پیروز بشیم، من خیلی اون عکس رو می‌خوام». چه توقعی دارید؟! ۸ ــ ۷ سالم بود! شاید با خودم گفتم امام‌رضا(ع) که خبر ندارد مجبوری آمدم، شاید هم فکر کردم خب، به‌هرحال من الان آمدم زیارت و وسط بازی وسطنا نیستم.
ناگهان مامان ایستاد و سلام‌علیک کرد. آن آقا را خوب می‌شناختم، از روی دوربین روی دوشش، از خنده‌ای که به لب داشت و ... . من اسمش را گذاشته ‌بودم آقای عکاس. از دوستان بابا بود. خیلی دلم می‌خواست بهش بگویم یک روز بیاید مدرسه‌مان و از وسطنای ما عکس بگیرد، ولی خجالت کشیدم. بیشتر دوست داشتم آقای عکاس من را میان بچه‌ها و بازی ببیند. چون یک‌بار که می‌خواست از من عکس بگیرد به مامان و بابا گفت: «به بچه‌های دیگه‌تون بگین بیان تا عکس شلوغ بشه» بابا هم گفته‌ بود این دختر ما یکی‌یکدونه است و برای این‌که آقای عکاس دنبال بچه دیگری نگردد با خنده ادامه داده‌ بود نه‌فقط بچه یکی‌یکدونه که نوه یکی‌یکدونه هم هست. از وقتی می‌رفتم مدرسه و بچه‌ها برای یکی‌یکدونه‌ها شعر می‌خواندند، داشتن یک خواهر یا برادر آرزویم شده بود و خدا را شکر که چند سال بعد محقق شد.مامان و آقای عکاس با هم صحبت کردند، دلم برای مامان سوخت که با این عجله مجبور شده وسط صحن بایستد و شاید مراسم تمام شود. یکهو دیدم مامان به من اشاره می‌کند که هرچی خودش می‌خواهد. گوش‌هایم را تیز کردم 

می‌خوای ازت عکس بگیریم؟
آقای عکاس خندید: «دخترم می‌خوای ازت عکس بگیریم؟» چرا مامان تردید کرده ‌بود را نمی‌دانم! خب چی از این بهتر، آن‌روزها، سی و اندی سال پیش را می‌گویم، خبری از موبایل و دوربین موبایل نبود، کسی هم اجازه نداشت دوربین ببرد حرم و عکس بگیرد. آقای عکاس هم کارمند حرم بود که این اجازه را داشت. فوری گفتم: «بله بله!»
با مامان خداحافظی کردیم و من دنبال آقای عکاس راه‌افتادم. آقای عکاس جلوتر از من راه‌می‌رفت و من پشت‌سرش می‌دویدم. وارد رواق شدیم و کفش‌ها را دادیم کفش‌داری. به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و دوباره راه‌افتاد و وارد صحن بعدی شد. من که دوست نداشتم جورابم خاکی شود پرسیدم: «کفشامون چی؟» جواب داد: «خاک حرم متبرکه، بیا عموجون.» مثل بابا حرف می‌زد. دلم را به دریا زدم و پابرهنه دنبالش راه‌افتادم. هوا خیلی گرم نبود، ولی خورشید مستقیم به سنگ‌ها می‌تابید. پاهایم می‌سوخت، ولی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم. بوی غذای مهمانسرا توی صحن پیچیده‌ بود، دلم ضعف‌کرد. یاد حرف مامان و اصرارش برای خوردن آن ساندویچ افتادم. با خودم گفتم کاش حداقل ساندویچ را در کیفم نمی‌گذاشتم. بعد نگران شدم اگر مامان در کیفم را باز می‌کرد و ساندویچ صبحانه و ناهار را کنار هم می‌دید حتما کلی ناراحت می‌شد که از صبح هیچی نخوردم! مامان که خبر نداشت مثل ورزشکارها می‌خواستم معده‌ام خالی باشد و برای این‌که قوی باشم دو لیوان شیر خورده بودم.
   
به پنجره‌فولاد رسیدیم 
به پنجره‌فولاد رسیدیم. آقای عکاس دوربینش را آماده کرد.می‌گفت این‌طرفی نگاه‌کن، حالا این‌کار نه اون‌کار، نه دستت را بگیر بالاتر و ... .دست‌آخر گفت: «من عکس‌هام رو گرفتم، حالا هر حرفی به امام‌رضا(ع) داری بزن.» بوی عطر حرم در بینی‌ام پیچید، یاد آقاجان افتادم که همیشه می‌گفت: «امام‌رضا(ع) زنده است و حر‌ف‌های ما را می‌شنود.» یاد بابا افتادم که هروقت کارش گره می‌خورد می‌گفت: «از امام‌رضا(ع) می‌خواهم و ان‌شاءا... گره بازمی‌شود.» یاد مراسم امروز افتادم که خاکسپاری دوست مامان در حرم بود و مامان از شب قبل می‌گفت: «فردا جنازه رو برای وداع میارن حرم»، یاد آن دخترهمسایه افتادم، همان که می‌گفتند امام‌رضا(ع) شفایش داده و ... .
 
دست‌هایم را  به پنجره‌فولاد گرفتم!
عطرحرم توی سرم پیچید و یادم رفت کفش ندارم،یادم رفت پاهایم می‌سوزد، یادم رفت گرسنه‌ام،حتی یادم رفت سوژه عکاسم و... .عکس پنجره‌فولاد آن روز روی مجله «حرم» مردادماه سال۱۳۷۲ چاپ شد، روزها روی بیلبورد میدان بیت‌المقدس مشهد(فلکه آب) بود و بارها استفاده شد! آن عکس همانی‌ است که در تصویر این صفحه می‌بینید. تصویر دختری که آن روز هرچه دلش خواست به امام‌رضا(ع) گفت. همان تصویر منی که دلم عکس روی برد مدرسه را می‌خواست و او برای من بهترش را خواست. بهتر از چیزی که در خیال و تصور و خواسته‌های من بگنجد.راستش را بخواهید الان که این متن را می‌نویسم یادم هست آن روزنامه‌دیواری مدلش عوض شد و عکسی رویش جای‌نگرفت، ولی این عکس همان موقع به مدرسه‌مان هم رسید و مدت‌ها روی برد مدرسه نصب بود.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها