سید هادی غنی از رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس و جانباز شیمیایی یکی از آن آزادمردانی است که قریب به چهار سال مفقودالاثر بود. او سال ۶۴ شیمیایی شد، سال ۶۵ اسیر و سال ۶۹ از اسارت اردوگاه ۱۱ تکریت آزاد شد. چند خاطره از او زینتبخش صفحه پایداری امروز است؛
سه شبانهروز در پادگان الرشید بغداد، در محاصره و تشنگی بودیم، سپس اسرا را به داخل دخمهای بردند که حالت آشغالدانی داشت و پر از کثافت و گرد و خاک بود. در دوران اسارت، طبق رسم مسلمانی هر کجا که وارد میشدیم سلام میکردیم. وقتی من را به استخبارات بردند، شب بود. من سلام کردم، ناگهان شکنجهگر عراقی چنان سیلی به گوش من زد که من گفتم: آیا جواب سلام این است؟! سپس یکییکی اسرا را برای شکنجه بردند. وقتی چشمان من را باز کردند من گفتم الموت لصدام. با گفتن این حرف، چهار بار زیر شکنجه بیهوش شدم و بعد با چند سطل آب دوباره به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم. یک علت دیگر که خیلی شکنجه میشدم این بود که بسیجی و سادات بودم. آنها معتقد بودند که ایرانیها سید نیستند و ما دروغ میگوییم.
شکنجه برای زیارت!
یک روز دوستان اسیر من، پشت کمرم نوشته بودند؛ یا حسین، یا زهرا، یا شهادت، یا کربلا و عکس گنبد و بارگاه امام حسین (ع) را نقاشی کرده بودند. وقتی عراقیها این تصاویر و نوشتهها را روی کمر من دیدند یکی از آنها پرسید: آیا تو میخواهی به کربلا بروی؟ از آنجا که من شنیده بودم یکی از اسرای ما را به خاطر این که گفته بود میخواهم به کربلا بروم را به قدری شکنجه داده بودند که شهید شده بود، به زبان عربی گفتم: نه.
میخواستم به جای تو فدا شوم
روزی یکی از اسرای اهل زنجان به نام فتحعلی را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای نالهها و جیغ و فریاد او را میشنیدم. من هم در راهروی استخبارات بودم و هرکسی که رد میشد و میدید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من میزد و میرفت؛ آن هم با پوتین تاف عراقی که لبهاش آهندار بود.من به شکنجهگر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانوادهاش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری میکنی؟ الان بهت میگویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلا شنوایی ندارد. آنها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی تا زمانی که با هم در اسارت به سر میبردیم به من میگفت؛ آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش میگفتم: اشکالی ندارد من میخواستم به جای تو فدا شوم.
عدنان وحشی رام شد
در شب اول اسرا را وارد اردوگاهی میکردند که به تونل وحشت معروف بود، شکنجهگر عراقی چنان با باتوم به کمر اسرا میزد که کمر کاملا خم میشد. آیا اصلا میتوانید تصور کنید که این ضربه تا چه حدی محکم بود که کمر را خم میکرد؟! من که شیمیایی هم شده بودم، با واردشدن ضربه، نفس کم میآوردم و همه چیز پیش چشمانم تاریک میشد. یکی از شکنجهگرهای عراقی به نام عدنان، به شدت ظالم بود و همیشه اسرا را با کابل و باتوم میزد، فحاشی میکرد و به حضرت امام خمینی(ره) توهین میکرد. شهید مهندس حاج اسدا... خالدی که همرزم شهید بهشتی بود و هر دوی آنها، انجمن اسلامی خارج از کشور را راهاندازی کرده بودند، آن زمان همراه ما در اسارت بود و با زبان انگلیسی، فارسی و آلمانی با این شکنجهگرها به خصوص عدنان صحبت میکرد تا این که عدنان رام شد! اصلا نمیتوان باور کرد که چگونه عدنان وحشی رام شد به طوری که او قبل از آزادی ما گریه میکرد و میگفت؛ من هم دوست دارم با شما به ایران بیایم. فقط تصور کنید از نظر فرهنگی، چه فعالیتهایی صورت گرفت که این عراقی مزدور وحشی، شبها برای خواندن نماز شب، پشت در آسایشگاه ما میآمد. حتی رفتار ما باعث شد یک سرباز عراقی به نام عوض چنان تغییر رفتار داد که شبها میآمد و به من قرآن میداد بخوانم. گاهی حتی این سربازان، توسط فرماندههایشان توبیخ میشدند.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد