
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
من هیچگاه به یاد ندارم او شبی را با دوستانش بیرون از خانه گذرانده باشد یا به مهمانی که ما در آن حضور نداشتیم، رفته باشد. او مرد نسبتا کمحرفی بود و معمولا وقتی با من صحبت میکرد که قصد داشت وسیلهای را تعمیر کند و من هم برای دادن ابزارها به دست او، نزدش میماندم.
من هیچ وقت ندیدم پدرم روزی به بهانه بیماری سر کار نرود یا دقایقی را صرف چرت زدن کند. او هیچ سرگرمی شخصی نداشت و تنها هم و غمش ما بودیم. او یک پدر نمونه بود.
22 سال پیش من خانوادهام را به قصد ادامه تحصیل در دانشگاه ترک کرده و بعد از آن هم ازدواج کردم. پدرم در این سالها، همواره ساعت 9 صبح روز تعطیل آخر هفته با من تماس تلفنی میگرفت و جویای حالم میشد. او همیشه به فکر من و خانوادهام بود. پدر و مادرم چند بار محل سکونتشان را عوض کردندو پدرم در تمام این مدت ارتباطش را با من حفظ کرد.
9 سال پیش که من به کانزاس مهاجرت کرده بودم، پدرم که در آن زمان 67 سال داشت به مدت سه روز پیش من آمد تا در گرمای 50 درجه آنجا، به مدت هشت ساعت در هر روز خانه من را رنگ کند. او میخواست به من کمک کند تا مجبور به پرداخت پول به نقاش نشوم و تنها چیزی که در مقابل از من میخواست، یک لیوان آیس تی بود و این که قلم مو را دقایقی در دستم نگه دارم تا در این مدت کمی با هم صحبت کنیم. اما من که باید در کلاس حقوق شرکت میکردم، فرصت نگه داشتن قلم مو و صحبت کردن با او را نداشتم و آن جا را ترک کردم. پدر شکایتی نداشت.
پنج سال پیش هم او یک روز در همان هوای فوقالعاده گرم کانزاس چیزی حدود شش ساعت زمان صرف کرد تا برای دخترم تاب درست کند. باز هم تنها خواهش او یک لیوان آیس تی بود و این که من دقایقی را در کنارش بگذرانم تا با هم صحبت کنیم. اما من باید رخت میشستم و خانه را تمیز میکردم.
او چهار سال قبل هم یک روز از دنور تا توپکا رانندگی کرد تا درخت صنوبر آبی را که خودشان در کلورودا پرورش داده بودند به ما بدهد. پدر میخواست با این کار به ما کمک کند بتوانیم قطعهای از گیاه رشدیافته در کلورودا را در باغچهمان نگه داریم. اما من و شوهرم برای آن آخر هفته، برنامه یک مسافرت کوتاه را ترتیب داده بودیم و فرصت چندانی برای بابا نداشتیم.
او همچنان تماسهای آخر هفتهاش را با من حفظ کرد. ما اسم آن درخت را «آلبرت خپله» گذاشتیم و هر بار راجع به آن صحبت میکردیم. او صبح یک روز تعطیل مثل همیشه با من تماس گرفت و اسم درخت را از روی اشتباه «اسکار خپله» گفت. من اهمیتی ندادم و چون کار داشتم زود تلفن را قطع کردم.
ساعت 4 و 30 دقیقه همان روز از بیمارستان فلوریدا با من تماس گرفتند و گفتند که پدرم به دلیل آنوریسم بستری است. من لحظهای معطل نکردم؛ سریع بلیت هواپیما به مقصد فلوریدا گرفتم تا به بیمارستان بروم. در راه به این فکر میکردم که چه فرصتهای فراوانی برای بودن با او داشتم و حتی یک بار هم از آنها استفاده نکردم. چرا در این همه سال نخواستم او را بشناسم و متوجه شوم که تا چه اندازه فداکار است. به خودم قول دادم از این به بعد قدرش را بدانم و به اندازه کافی برایش وقت بگذارم. پاسخ این همه فداکاری، قدرشناسی است، نه بیتوجهی.
ساعت یک نیمهشب به بیمارستان رسیدم، در حالی که شنیدم او حدود چهار ساعت است که فوت کرده است. برخلاف همیشه، این بار او فرصت حرف زدن با من را نداشت.
حال هر روز به او فکر میکنم و این که او تنها چیزی که از من میخواست، چند دقیقه زمان بود. هر روز به یاد او هستم و توجهم را مبذولش میدارم، اما چرا این قدر دیر؟
منبع .inspirationalstories.com
لیلا رعیت / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
«جامجم» در گفتوگو با عضو هیات علمی مرکز تحقیقات راه، مسکن و شهرسازی به بررسی اثرات منفی حفر چاههای عمیق میپردازد
سخنگوی صنعت آب در گفتوگو با جامجم: