بابات رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو؟ این سوال سخت دوران کودکی ما بود، با یک پاسخ تکراری: هردو. وقتی کسی سمج‌بازی می‌کرد تا از ته دلمان خبردار شود، دوروبرمان را نگاه می‌کردیم و مِن مِن کنان می‌گفتیم: مامانم رو. شاید چون مادر همیشه نقش اول قصه‌های چاردیواری ما بود.
کد خبر: ۶۷۳۰۳۷
عزیزترین مرد ​زندگی من

جام جم سرا:

سقفی که پدرم با کار بی‌وقفه و مهربانی پنهانش برپا کرده بود و این داستان تمام پدرهای دنیاست که در پشت صحنه زندگی صبح زود می‌روند و شب می‌آیند اما مرد شماره یک خانه هستند. یادم می‌آید هنگام شیطنت، مادرم می‌گفت: بگذار تا پدرت بیاید شکایتت را می‌کنم؛ و این بهترین تهدید دنیا بود، تهدیدی که اول و آخرش امنیت بود. شب که می‌شد پدرم چشمکی می‌زد و با یک پس گردنی شیرین، هم مادرم را راضی می‌کرد و هم مرا.

دیگر روزهای کودکی من گذشته است و روزگار جوانی پدرم نیز. من جوان شده‌ام و گرد کهنسالی، سیاهی موهای پدرم را خاکستری کرده است. موهای سفیدی که او را وقار و غرور و ابهت بخشیده است و من خوب می‌دانم که در پس هر تار سفید مویش، چه غم‌ها که نتوانستند خم به ابرویش آورند.

روزی که خبر قبولی دانشگاهم را به او دادم، اشک در چشمانش حلقه زد و گفت الهی زنده باشی که خستگی از تنم درآمد. دستش را بوسیدم و گفتم: شما و خستگی؟ باور ندارم!

حالا پدرم پیر شده است، گاهی اخم می‌کند و عصبانی می‌شود، کمی بی حوصله شده و سروصدای بچه‌ها اذیتش می‌کند. هنوز مثل جوانی‌اش، گاهی با مادرم بحث می‌کند، بیماری قلبی و مرض قند، مشت مشت قرص را به او تحمیل می‌کند اما او، قهرمان زندگی من است و همچون کوهی توانم می‌بخشد. فقط می‌توانم بگویم:

عزیزترین مرد زندگی من! وقتی پشتوانه گرم تمام روزهای زندگی‌ام هستی، وقتی روز تعطیل و غیرتعطیلت برای آسایش من فرقی با هم ندارد، وقتی همیشه دلشوره اکنون و آینده من سهم هر روزت است، پس تمام 365 روز، روز شماست.(شیما نادری/ضمیمه چاردیواری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها