حاتمی‌کیا و دستی که جا ماند

«تو می‌دونی گردان بره خط، گروهان برگرده یعنی چی؟ تو می‌دونی گروهان بره خط، دسته برگرده یعنی چی؟ تو می‌دونی دسته بره خط، نفر برگرده یعنی چی؟»
کد خبر: ۶۴۰۴۶۶
حاتمی‌کیا و دستی که جا ماند

شاید هیچ کس فکرش را نمی‌کرد که نویسنده و خالق تصاویر این دیالوگ معروف که با زبان و چهره پرویز پرستویی در آژانس شیشه‌ای جاودانه شد، این سطرها را واقعا زندگی کرده باشد و 30 سال او را هر شب تکان دهد.

دوشنبه شب مراسم بزرگداشت ابراهیم حاتمی‌کیا یک خاطره اعتراف‌گونه هم داشت، او شجاعانه در محضر خانواده شهدا پشت تریبون رفت و از سکانس واقعی در زندگی‌اش سخن گفت که شاید کمتر کسی آن هم پس از گذشت این همه سال توان به زبان آوردنش را داشته باشد، کافی است این خاطره را از زبان خالق بسیاری از فیلم‌های ماندگار سینمای ایران بخوانید:

«هنگام عملیات بدر، برای ساخت فیلم به منطقه‌ای در هویزه رفته بودیم. من به عنوان مسئول یک تیم فیلمبرداری از قایق پیاده شدم و به سمت جایی که می‌گفتند خط بچه‌ها آنجاست، حرکت کردم.

نقطه‌هایی بتدریج نزدیک و نزدیک‌تر شدند و من ‌توانستم آدم‌ها را تشخیص دهم. عده‌ای زخمی و عده‌ای هم در حال کمک به آنها بودند. اولین کسی که مرا دید رو به دوربین گفت: دیرآمدی برادر؛ الان چه وقت آمدن است؟ دومی هم گفت: بهت توصیه می‌کنم جلوتر نروی.

دیگری گفت: جرات نداشتید در شب عملیات بیایید، الان آمدید؟ از پس این نیش و نوش‌ها کم‌کم داشت تصویری واقعی از جنگ به من منتقل می‌شد و هولی به جان همه ما افتاده بود.

کم‌کم صدای آتش به ما نزدیک شد و یک هلی‌کوپتر سنگین عراقی آمد بالای سر ما و خیلی راحت شروع به تیراندازی کرد. دشت خلوت بود و فضایی برای پناه گرفتن نداشت. هلی‌کوپتر راکت بزرگی انداخت و زمین را شخم زد. این نقطه عطف ورود من به میدان جنگ بود. این‌که جنگ بجز زیبایی روی دیگری هم دارد.

پس از صحبت با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که جلو رفتن فایده‌ای ندارد. برگشتیم به دژی که آنجا را ترک کرده بودیم.

آنجا دیگر خیلی واضح گلوله‌های رسام سرخی دیدیم که به سمت ما می‌آمد. در آن میانه سربازی بلند شد که سرک بکشد ببیند کجاست که گلوله‌ای به طرز واضحی به او خورد، او دوباره بلند شد و دوباره تیر به او خورد و دوباره و دوباره. من از نزدیک نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد که جلوی چشمم چنین تصویری رخ داده. سرانجام بچه‌ها او را کشیدند پایین.

عقب‌نشینی شروع شد، در جایی که عقب‌نشینی می‌کردیم حالتی وجود داشت که باید به دفعات از آن رد می‌شدیم و در امتداد و مماس با تیراندازی قرار می‌گرفتیم. گل زمین هم حرکت را بشدت سخت می‌کرد. رد شدن از هر کدام از معبرها برای من ترس وحشتناکی به وجود آورده‌بود.

بتدریج جلو می‌رفتیم تا آتش خمپاره‌ها آن‌قدر قوت گرفت که پناه بردیم به سنگری که تا دیشب برای عراقی‌ها بود. داخل سنگر شدیم و دیدیم که عراقی‌ها دیشب در داخل آن خرابکاری هم کرده‌اند و باید فقط دور این سنگر بنشینیم.

ناگهان صدایی از بیرون آمد که آرپی‌چی‌زن‌ها بیایند بیرون. آرپی‌جی‌‌زن گروه ما نشسته بود و بیرون نمی‌رفت و نشنیده می‌گرفت تا بالاخره یکی به او گفت برادر بیرون شما را می‌خواد، و آرپی‌جی‌زن رو کرد به او و آرپی‌جی‌اش را به او داد و گفت بیا برو، اگر می‌توانی خودت برو.

هرطور بود آمدیم جلوتر و رسیدیم به قایق‌ها و خوشحال از این‌که توانستیم زنده بمانیم. در حال عبور بودیم که یکهو یکی پای مرا گرفت.

برگشتم و دیدم کسی است که نیمی از بدنش در آب و نیمی بیرون است. به قوت پای مرا چسبیده بود و بچه‌ها هم داشتند رد می‌شدند. پرسیدم برادر چه کار داری؟ حرفی نمی‌توانست بزند. صورتش سفید سفید و در اوج معصومیت بود. گویا آمده بود مرا امتحان بکند. پایم را ول نمی‌کرد.

آدم‌ها هم داشتند می‌رفتند و خمپاره‌ها قوت می‌گرفت. می‌دانستم استمدادِ جان می‌کند، اما چاره‌ای نداشتم. شروع کردم انگشتانش را نرم نرم باز کردم، سعی می‌کردم بدون این‌که فشاری به آنها بیاید پای خودم را نجات دهم و بروم... بروم... بروم.... گفتم من می‌روم و به امدادگرها می‌گویم که بیایند کمک...

دست آن عزیز، هنوز و پس از سال‌ها به پای من چسبیده است و از من جدا نمی‌شود.»

سینا علیمحمدی - گروه فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها