حس میکردم زندگی همراه با او به معنای بدبختی است و او زندگی با من را زندانی شدن و نرسیدن به رویاهایش میدانست؛ پس با رضایت تمام از یکدیگر جدا شدیم و دو سال بدون اینکه خبری از هم بگیریم، زندگی کردیم. او رفت و خانه خلوت شد. تمام روزهایی که او نبود، به ناتالی فکر میکردم. از دست خودم عصبانی شده بودم. وقتی بود تحملش را نداشتم و حالا که حضور نداشت، نمیتوانستم نبودنش را بپذیرم. نمیدانستم این احساسات دوگانه چه معنایی دارد، اما راهحلی هم برایش پیدا نمیکردم.
همیشه وقتی این حس و حال به من دست میداد، از خانه بیرون میزدم و به رستوران کوچک کنار پارک میرفتم. رستورانی خلوت، آرام و دوستداشتنی که محیطش آرامش خاصی به من میبخشید. یک لیوان قهوه مینوشیدم و چند دقیقهای در پارک قدم میزدم تا ذهنم باز شود و بتوانم تصمیم درستی برای زندگی بگیرم.
یک روز در همین گشت و گذارهای ناشی از دلتنگی و بیقراری، جیمی را دیدم. جیمی همسایه قدیمی ناتالی بود و او را خوب میشناخت. وقتی حال و روز مرا دید و از زندگیام پرسید، گفت: ناتالی هم همینطور است. معمولا حس خوبی ندارد. برای همین دائم سرکار میرود؛ الان هم شیفت صبح در داروخانه است و هم شیفت عصر. تازه اگر مدیرشان اجازه بدهد، شبها هم همانجا میماند و کار میکند.
باورم نمیشد. ناتالی همیشه میگفت دوست دارد تنها باشد تا معنای واقعی زندگی را بفهمد. او نمیخواست زندگیاش با آدمی مثل من تباه شود، اما حالا او هم بدون من احساس میکرد چیزی کم دارد. از جیمی خواستم با ناتالی صحبت کند که فردا به رستوران پارک بیاید. دلم برایش تنگ شده بود و باید هرچه زودتر او را میدیدم. بعد از این همه سال، احساس کردم چقدر حرف نگفته با او دارم.
فردای آن روز ناتالی سر ساعت رسید. لباس زیبایی پوشیده و موهایش را همانطوری بسته بود که من دوست داشتم. ناهار را با هم خوردیم و پس از آن هم چند ساعتی داخل رستوران حرف زدیم. برعکس آن روزها، از حرفهایش خسته نمیشدم و از شنیدن صدایش لذت میبردم. او هم دیگر از من ایراد نمیگرفت و با اشتیاق نظرم را درباره موضوعات مختلف میپرسید.
تازه آنجا بود که فهمیدم انسانها قدر داشتههایشان را نمیدانند تا روزی که آنها را از دست بدهند. آن وقت است که میفهمند چه گنج گرانبهایی را از دست داده و تنها ماندهاند. وقتی ناتالی از جایش بلند شد که به خانهاش برگردد، از داخل کیفش دستهای نامه بیرون آورد. آنها را روی میز گذاشت و گفت: تمام این دو سال به یادت بودم و برایت نامه نوشتم. همه نامهها را الان برایت آوردهام.
این را گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف من باشد، رفت. نامهها را یکی یکی باز کردم و خواندم. باز کردم و فهمیدم چقدر درباره او اشتباه کرده بودم. باز کردم و فهمیدم ناتالی چقدر برداشت اشتباه نسبت به حرفها و رفتارهای من داشته است. باز کردم و تازه فهمیدم چقدر بیخود و راحت زندگیمان را خراب کرده بودیم. در آخرین نامه که تاریخش مربوط به دیروز بود، ناتالی برایم نوشته بود: اینها نامههایی است که غرورم اجازه نداد در این دو سال برایت بفرستم.
تصمیمم را گرفتم. دیگر نباید میگذاشتم غرور و سوءتفاهم زندگیمان را نابود کند و سالهای گرانبهای عمرمان را از بین ببرد.
>> جام جم/ ضمیمه چاردیواری/ مترجم: زهره شعاع
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین هشدار داد
حسن هانیزاده در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
گیتی خامنه از دغدغههای محیطزیستیاش میگوید
علی داوودی و پدرش در تحریریه روزنامه «جامجم»:
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین هشدار داد