خانواده اسدالله‌پور 3 ماه بعد از اهدای اعضای بدن دخترشان، از تخصیص دیه او برای تجهیز بیمارستان شهرشان می‌گویند

رخساره مرد و زندگی بخشید

رد بخیه‌ها از بالای سر تا پایین گوش رخساره کشیده شده بود، درشت؛ با فاصله‌هایی زیاد. نور تنظیم شده بود درست روی بدنش؛ روی پارچه سبز رنگ ضدعفونی شده‌ای که سر تا پایش را پوشانده بود؛ تیغ تیز جراحی روی پوست کبود شده از تصادف خط انداخت و سرخی خون بیرون زد.
کد خبر: ۷۹۰۶۹۸

برش عمیق‌تر شد و عمیق‌تر... اما نه به اندازه دردی که برادر رخساره توی قلبش حس می‌کرد؛ دردی که گرد پیری نشانده بود روی موهای فرهاد که سیاه پوشیده بود از چند روز پیش... پنس، قیچی، انبر، گاز... لحظه‌ها تند‌تند می‌گذشتند برای خانواده رخساره؛ اما کیلومترها آن طرف‌تر پشت در اتاقی که گیرنده ناشناس قلب روی تخت جراحی‌اش دراز کشیده بود، انگار کش می‌آمدند این ثانیه‌های عذاب‌آور. باز هم تکرار پنس، قیچی، انبر و گاز... تکرار خون، مرگ و زندگی در چند ثانیه کوتاه. همان ثانیه‌هایی که راننده مزدا را گیج کردند و رخساره را نقش زمین؛ ثانیه‌هایی که رخساره را مچاله کردند روی آسفالت سیاه خیابان. فرهاد باورش نمی‌شد رخساره روی آن تخت سرد و ساکت مرده باشد. راه می‌رفت و نگاهش به انگشت جوهری بود که پای برگه رضایت را مهر کرده؛ برگه رضایت اهدای اعضای خواهرش را.

***

سه ماه است که فرهاد اسدالله‌پور این تصویر را مرور می‌کند. 90 روز است که هر وقت می‌خوابد، هر وقت بیدار می‌شود یاد لحظه‌هایی می‌افتد که پشت در اتاق عمل بیمارستان امام خمینی(ره) تهران به انتظار نشسته بود؛ اتاقی که آن طرفش داشتند اعضای بدن رخساره را مثل اشیایی قیمتی، با احتیاط یکی یکی بیرون می‌‌آوردند. فرهاد یک گوشه نشسته بود که اول قلب رخساره از در بیرون آمد، از جلوی فرهاد رد شد، رفت داخل آمبولانسی که مقصدش بیمارستان دیگری بود؛ جایی که یک گیرنده از مدت‌ها پیش به انتظار پیوند نشسته بود. بعد کلیه‌ها بیرون آمدند، اول کلیه چپ، بعد کلیه راست. هرکدام رفتند یک گوشه شهر، یک بیمارستان دور، پیش یک آدم منتظر که معلوم نبود چند سال، چند ماه، چند روز با دستگاه دیالیز زندگی کرده، نفس کشیده، بزرگ شده است.

کبد رخساره اما راه دورتری رفت؛ سوار هواپیما شد رفت تا شیراز، تا بیمارستان شهید نمازی؛ 924 کیلومتر آن طرف‌تر؛ جایی که یک نفر با رنگ و روی زرد روی تخت منتظر نشسته بود تا کبد رخساره در بدنش کاشته شود؛ بعد لوزالمعده رفت، بعد قرنیه چشم‌ها. بعدتر بافت‌ها و نسوج. رخساره پر کشید، رفت بالا تا آسمان. رخساره تکثیر شد، 10 بار، 100 بار، 1000 بار، رفت گوشه گوشه ایران. رخساره مرد و زنده شد؛ هزار بار.

این خانه دختر ندارد

ناصر و زلیخا سه ماه است که دختر ندارند. رخساره‌شان سه ماه است که نیست؛ سه ماه است که از توی قاب عکس روی دیوار به مادرش نگاه می‌کند، با پدرش حرف می‌زند. سه ماه است که رخساره شده یک قاب عکس با روبان مشکی، درست کنار قاب عکس خواهر بزرگ‌ترش رویا که پنج سال پیش با یک تصادف دیگر توی یک جاده دیگر پرکشید به آسمان.

حالا ناصر و زلیخا مانده‌اند و سه پسرهاشان؛ مهرداد، بهزاد و فرهاد؛ دلشان اما تنگ دخترهاست که انگار برای رفتن از این دنیا بدجوری عجله داشتند.

زلیخا قربانیان مثل همه مادرهایی که داغ دیده‌اند، سیاه پوشیده هنوز؛ حرف که می‌زند اشک می‌نشیند توی چشم‌هایش: «رخساره، رویا را خیلی دوست داشت. خیلی به هم وابسته بودند. بعد از مرگ رویا، رخساره همیشه سر مزارش می‌رفت. آن روز هم رفته بود سر مزار رویا که این اتفاق افتاد.»

یک سه‌شنبه ابری بود؛ سی‌ام دی ماه 93. رخساره مثل همیشه رفته بود با خواهرش حرف بزند، درد‌دل کند. از بهشت رضای نوشهر تا خانه‌شان در خیابان دکتر مفتح «گردکل» فاصله زیادی نبود. پیاده هم می‌شد رفت و برگشت. گرگ و میش غروب بود. ساعت حوالی 30‌/‌5 که رخساره رسید به کمربندی گردکل. برای رسیدن به خانه باید از کمربندی می‌گذشت و می‌رفت آن طرف. هنوز به نیمه‌های خیابان نرسیده بود که وانت مزدا از راه رسید؛ خورد به رخساره. رخساره پرت شد بالا، افتاد روی زمین.

«درست روبه‌روی جایی که رخساره تصادف کرده یک کافه کوچک است، دوستانی که من را می‌شناسند آن روز صحنه تصادف را دیده بودند، چند دقیقه بعد به من خبر دادند.» این را فرهاد می‌گوید و ادامه می‌دهد: «همین که خبر را شنیدم خودم را رساندم بیمارستان شهید بهشتی نوشهر. همان لحظه اول که رخساره را غرق در آن همه خون دیدم حدس زدم زنده ماندش محال باشد. بعد از کلی آزمایش، اسکن و اکو رخساره را بردند آی‌سی‌یو. بعد هم همان شب اول گفتند که مرگ مغزی شده. رئیس بیمارستان آقای دکتر موسوی همان موقعی که از مرگ مغزی رخساره مطلع شد، موضوع اهدا را با من مطرح کرد، اما چون تازه این اتفاق افتاده بود من این موضوع را به پدر و مادرم نگفتم چون آنها هنوز امید داشتند که علائم حیاتی رخساره برگردد.»

از جشن نفس تا روز تصادف

پیشنهاد دکتر موسوی یک خاطره قدیمی را در ذهن فرهاد زنده کرد: «همان موقع یادم افتاد که رخساره چقدر اصرار داشت که اگر فوت کرد اعضای بدنش را اهدا کنیم. یادم افتاد که یک سال قبل‌ترش وقتی تلویزیون برنامه جشن نفس را نشان می‌داد رخساره چقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود. حتی چند بار خواسته‌اش را تکرار کرد تا جایی که برادرم با شوخی گفت؛ اصلا از کجا می‌دانی که حتما مرگ مغزی می‌شوی که بشود اعضایت را اهدا کرد؟!»

نه! رخساره نمی‌دانست، شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد که این اتفاق واقعا برای او هم بیفتد، اما حالا روی تخت بیمارستان بود، دل بریده از این دنیا؛ معلق بین زمین و آسمان: «دو روز که از مرگ مغزی رخساره گذشت با پدر و مادرم صحبت کردم، گفتم رخساره که از دست رفته حداقل نگذارید جوان‌های دیگری که عزیز خانواده‌هایشان هستند بمیرند. گفتم خدا رخساره را از ما گرفت، اما راهی پیش پای ما گذاشت که رخساره از پیش ما نرود. یکجور دیگری زنده بماند.»

نوبت خداحافظی

سوم بهمن، ساعت 9 شب بود که خانواده رخساره برای خداحافظی از او از در آی‌سی‌یو گذشتند. یکی‌یکی با رخساره خداحافظی کردند، پیشانی‌اش را بوسیدند، چشم‌هایش را، دست‌های همیشه مهربانش را؛ بوسیدند و رفتند اتاق کناری و پای رضایت‌نامه اهدای عضو را امضا کردند: «می‌دانستیم رخساره رفته حالا می‌خواستیم یادش را زنده نگه داریم. بگذاریم قلبش تا وقتی که دوست دارد بزند. حتی وقتی کلیه‌های خواهرم در حال تحلیل بودند، فقط برای این‌که برای اهدا مناسب باشند، به توصیه رئیس بیمارستان آمپول خاصی را به سختی و بعد از کلی جستجو تهیه کردیم تا کلیه‌هایش برای اهدا حفظ شوند. اهدای اعضا خواست رخساره بود و می‌خواستیم به خواست خودش احترام بگذاریم.

مثل آب روی آتش

خانواده رخساره برگه‌های اهدای عضو را امضا کردند و دلشان شد به اندازه یک آسمان. درد و غم از دست دادن رخساره کوچک شد و رفت یک گوشه این آسمان: «پدر و مادرم در روزهای اول تصادف وقتی خبر مرگ مغزی را شنیده بودند خیلی بیقراری می‌کردند. شب و روز پشت در اتاق رخساره در بیمارستان نشسته بودند. کارشان شده بود گریه و زاری، اما از وقتی رضایت‌نامه اهدا را امضا کردند انگار آبی روی داغ دلشان ریخته شده باشد، خیلی زود آرام گرفتند. انگار همان لحظه بعد از رضایت، باورشان شد که رخساره با این کار زنده می‌ماند.»

بعد از امضا، رخساره شد مهمان یک آمبولانس ویژه که از بیمارستان امام خمینی(ره) تهران به نوشهر رفته بود: «چهارم بهمن، ساعت 3 بعدازظهر آمبولانس به سمت تهران حرکت کرد. از بین اعضای خانواده فقط من همراه رخساره رفتم البته با یک وسیله دیگر. وقتی رخساره به بیمارستان امام خمینی رسید قرار شد یک شبانه روز دیگر تحت نظر باشد تا هم مرگ مغزی‌اش تائید شود و هم مناسب بودن شرایطش برای پیوند اعضا.»

24 ساعت بعد دکترهای مختصص بیمارستان امام خمینی هم مرگ مغزی او را تائید کردند: «همان موقع من بیمارستان بودم. چند نفری از ماجرای اهدا باخبر شده بودند و سعی می‌کردند با پیشنهاد مبلغ‌های زیادی مثل 50 میلیون و 100 میلیون اعضای بدن رخساره را برای مریض خودشان بردارند. اما من مخالفت کردم و ترجیح دادم مسئولان بیمارستان اعضا را به افرادی که خودشان صلاح می‌دانند اهدا کنند؛ افرادی که از مدت‌ها قبل در نوبت بوده‌اند.»

عقربه‌های ساعت، یک و نیم ظهر ششم بهمن ماه را نشان می‌دادند که رخساره برای اهدا آماده شد. رفت داخل اتاق عمل. فرهاد آخرین نگاه‌ها را به خواهرش انداخت؛ رخساره‌اش را برای همیشه قاب گرفت گوشه قلبش: «قرار بود عمل ساعت 1:30 شروع شود، اما چون هواپیمایی که از شیراز می‌‌آمد تاخیر داشت، ساعت 3 شروع شد و تا شب ادامه داشت. ساعت 9 شب بود که رخساره را بعد از اهدای اعضایش به من تحویل دادند.»

ساعت 10 شب خواهر و برادر کنار هم داخل یک آمبولانس به سمت نوشهر حرکت کردند: «آن شب، آن لحظه‌هایی که با رخساره‌ای که دیگر نفس نمی‌کشید داخل آمبولانس بودم، از مرگش، از این‌که دیگر نمی‌بینمش، صدایش را نمی‌شنوم ناراحت بودم اما همین که فکر می‌کردم حالا توی چند بیمارستان دیگر چند خانواده دیگر از پیوند خوشحالند، چند خانواده دیگر امیدشان دوباره زنده شده، آرام می‌شدم.»

رخساره نیمه‌های شب به زادگاهش برگشت و از فردا صبح شد مهمان ابدی بهشت رضای نوشهر؛ درست کنار خواهرش رویا. مثل بچگی‌هایشان که روزها بازی می‌کردند و شب خسته از بازی و شیطنت توی یک اتاق سر روی زمین می‌گذاشتند. حالا سه ماه است که هر دو خواهر دوباره کنار هم هستند؛ شب و روز، شانه به شانه هم؛ روی یک وجب جا.

اهدای دیه رخساره برای تجهیز بیمارستان

«دخترم رفته، اما همه آنهایی که اعضای بدنش را گرفته‌اند بچه‌های من هستند. من یک رخساره داده‌ام و چند رخساره گرفته‌ام. اما خیلی دوست دارم آنهایی که حالا عضوی از بدن رخساره را دارند ببینم. انگار که دختر خودم را می‌بینم.» حالا فرهاد ساکت شده و این را زلیخا می‌گوید؛ مادر رخساره.

قصه رخساره به اینجا که می‌رسد سر درددل ناصر اسدلله‌پور هم باز می‌شود؛ پدر رخساره: «این کار ما واکنش‌های مثبت زیادی داشت. خیلی از مسئولان شهر به ما سر زدند و از کارمان تقدیر کردند. حتی مردم عادی به خانه ما آمدند و گفتند چه کار خوبی کردید، ما هم اگر در این شرایط قرار بگیریم حتما این کار را می‌کنیم. به خاطر همین من و مادر رخساره واقعا خوشحالیم. می‌دانیم که تصمیم درستی گرفتیم، چون با این کارمان فرهنگسازی کردیم.»

خانواده رخساره اما قلبشان بزرگ‌تر از این حرف‌هاست؛ شاید به خاطر همین است که بعد از اهدای اعضای عزیزشان، یک تصمیم دیگر هم گرفته‌اند: «چند وقت پیش همگی نشستیم دور هم و درباره حادثه حرف زدیم. بعد تصمیم گرفتیم هزینه دیه رخساره را هم به بیمارستان نوشهر اهدا کنیم تا وسایل پزشکی مورد نیاز بیماران را تهیه کنند. این‌طوری هم بیمارستان شهرمان تجهیز می‌شود و هم یاد رخساره برای همیشه در اینجا زنده می‌ماند.»

یاد رخساره اما زنده است؛ درست از سه ماه پیش. همان زمانی که اعضای بدنش را بخشید و رفت، در تمام روزهایی که خانواده‌اش دعا کرده‌اند پیوندها بگیرند، دعا کرده‌اند اعضای اهدا شده‌اش مهمان همیشگی بدن گیرنده‌ها باشند؛ همان آدم‌های غریبه‌ای که بی‌هیچ بهانه‌ای حالا برایشان آشنا شده‌اند، آشناتر از خیلی‌های دیگر.

مینا مولایی ‌/‌ جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها