چندماهی از مرگ مادرش نمیگذشت. نبود مادر خیلی آزارش میداد. فکر میکرد پدر و برادرانش جای خالی او را برایش پر میکنند ولی اینطور نبود. پدرش همهچیز را خیلی زود فراموش کرد و زن دیگری گرفت. غافل از اینکه همسر دومش بلای جان دخترش خواهد شد و آینده سیاهی را برای وی رقم خواهد زد. پدرش هم پس از چندسال از دنیا رفت و اینبار سهیلای شانزده ساله کنیز بیچونوچرای برادرانش شد؛ برادرانی که روزی صد بار به او گوشزد میکردند، اگر آنها نبودند سهیلا باید به یتیمخانه میرفت. دیگر خسته شده بود و میخواست مثل دختران دیگر زندگی خوبی داشته باشد و این تصمیم، شروع ماجرا بود....
سهیلا حالا 28سال دارد و سه بار بهاتهام اعتیاد و ولگردی به زندان افتاده و در زندان به «ناصر پلنگ» معروف است!
از خودت بگو؟
من در خانوادهای پرجمعیت که در یکی از شهرهای شمالی زندگی میکنند، به دنیا آمدم و فرزند آخر خانواده بودم. شش برادر بزرگتر از خودم دارم که همگی فقط احساس بزرگی میکردند و جز آزار من هیچ کار دیگری بلد نبودند.
مادر خدابیامرزم آرزو داشت خدا یک دختر به وی بدهد و به این آرزویش رسید، ولی افسوس که در دوازده سالگی او را از دست دادم. پس از مرگ مادرم، پدر منتظر نماند و دوباره ازدواج کرد. زنبابایم مرا اذیت میکرد و کتکم میزد. اجازه نداد به مدرسه بروم و من توانستم تا کلاس سوم راهنمایی درس بخوانم. از شانس بد، دو سال بعد پدرم هم از دنیا رفت و برادرانم نامادریام را از خانه بیرون کردند. از آنجا بود که مرحله بعدی بدبختیهایم شروع شد. من به عنوان خدمتکار خانه، وظیفه خانهداری و پختن غذا و شستن ظرف و لباس برادرانم را به عهده داشتم، البته از سویی شانس هم آورده بودم که سه برادر دیگرم ازدواج کرده بودند وگرنه باید به هر شش برادرم خدمت میکردم. بههرحال من به کنیزی تبدیل شده بودم که شب و روز باید به امور خانه میپرداخت و به دستورات آنها چشم میگفت.
تا چهارده سالگی شرایط سخت زندگی را تحمل کردم. در این مدت، برادرانم خانه کوچک پدری را فروختند و هر کدام سهمی برداشتند. برادر بزرگم سهم مرا برداشت و گفت خرجت را میدهم، وقتی هم ازدواج کردی، باید جهیزیه بدهم و با این بهانه مرا به خانهاش برد و بعد از آن توسریخور او و زن و بچههایش شدم و زندگیام سختتر از قبل شد.
هیچکدامشان دست به سیاه و سفید نمیزدند و من باید کار میکردم. همیشه فکر میکردم اگر پسر بودم، برادرانم نمیتوانستند به من زور بگویند و من هم میتوانستم با گرفتن سهم خودم از خانه پدری، زندگی جداگانهای برای خود تشکیل دهم.
بعد؟
پسر همسایهمان بهزاد نام داشت و گاهی من به دور از چشم برادرانم با او صحبت میکردم. وی ادعا میکرد مرا دوست دارد و در کنار هم خوشبخت خواهیم شد، البته من به ازدواج فکر نمیکردم، چون از خودم نفرت داشتم. به دروغ گفتم من هم دوستش دارم تا کمک کند به تهران بروم، پدرش معتاد بود و بهزاد هر روز از او کتک میخورد تا با دزدی یا گدایی یا هر کار دیگر برایش پول و مواد تهیه کند. بهزاد از پدرش متنفر بود و مثل من میخواست برای خودش زندگی کند. البته برادرانش هم معتاد بودند.
بالاخره فرار کردی؟
بهزاد گفت اگر با هم فرار کنیم، برادرانم میفهمند و بهدنبالمان میآیند و بهتر است اول من به تهران بروم و او هم پس از چند روز خودش را به من برساند. با حرفهایش شناسنامه و کمی لباس برداشتم و با پولی که او به من داد، بلیت خریدم.
بهزاد موهای مرا از ته تراشید و چند دست از لباسهایش را هم به من داد و اسمم را ناصر گذاشت. یادم میآید که جمعهشب از خانه فرار کردم و ساعت 4صبح به تهران رسیدم. نمیدانستم چه کار کنم؛ روزها را در خیابانها میگذراندم و شبها را مجبور بودم به نمازخانه ترمینال بروم. چند روزی که منتظر بهزاد ماندم، خیلی سخت گذشت. مجبور بودم هم بهعنوان دختر از خودم محافظت کنم و هم بهعنوان پسر، به دنیای پسرها وارد شوم و رفتارهایشان را یاد بگیرم.
یکهفته از آمدنم به تهران میگذشت، شرایطم بد بود برای همین با دوستم فریده تماس گرفتم و او گفت بهزاد با یکی از دوستانش هنگام دزدی دستگیر شده و هر دو به کانون اصلاح و تربیت رفتهاند. تنهای تنها شده بودم. تا اینکه سومین مرحله بد زندگیام آغاز شد؛ خودرویی جلوی پایم بوق زد، بیاختیار سوار شدم. راننده مرد چهل سالهای بود که ادعا میکرد کار خوبی سراغ دارد و جای خواب هم میدهد. دیگر فرقی نمیکرد چه کاری باشد. از آن زمان موادفروش شدم.
چه مدت با تیپ پسرانه بودی؟
مدت دو ماه. کسی نمیدانست، ولی یک روز صاحبکارم به من شک کرد. موقع شام، یک لیوان دوغ به من داد و به خواب سنگینی رفتم و فردا صبح وقتی بیدار شدم، فهمیدم مرد شیطانصفت در دوغ قرص ریخته و با این کار نقشه سیاهش را اجرا کرده بود.
شکایت نکردی؟
از آنجا فرار کردم. نه کاری بلد بودم، نه خانوادهای داشتم و نه آبرویی! اگر شکایت میکردم، پای برادرانم وسط میآمد.
پس چه کردی؟
فقط و فقط خلاف. از دزدی گرفته تا قاچاق موادمخدر و اعتیاد. یا زندان بودم یا بیرون بهدنبال خلاف.
چرا به تو ناصر پلنگ میگویند؟
چون بیشتر اوقات تیپ پسرانه دارم مرا به این نام صدا میکنند.
آثار خودزنیهای روی بدنت برای چیست؟
گاهی برای ترساندن افرادی که میخواستند به من آسیب بزنند و گاهی هم بهدلیل مشکلات و ناراحتیهایی که داشتم.
چرا به این راه کشیده شدی؟
بدشانسی، مرگ مادر و پدرم، بدرفتاریهای برادرانم همهوهمه دستبهدست هم دادند تا از آنان فرار کنم و به قول معروف از چاله به چاه بیفتم.
خودت مقصر نیستی؟
مقصر اصلی که خودم هستم.
در بازداشت به چی فکر میکنی؟
به گذشته، شاید اگر به همان زندگی سخت پیش برادرانم راضی بودم بهتر از این بود که به این راه کثیف کشیده شوم و زندگیام را دستیدستی نابود کنم.
از برادرانت خبر داری؟
نه، خیلی وقت است از هیچ کدامشان خبری ندارم و خیلی دلم برایشان تنگ شده است.
علیرضا افشار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم