آن روز توی کلاس داریوش کوچولو حال و روز خوبی نداشت و اصلا حواسش به درس نبود و تمام فکرش به موضوعی بود که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. او و خانواده‌اش به دلیل مسائل کاری پدرش بایستی از آن محله می‌رفتند و به همین دلیل باید مدرسه‌اش را تغییر می‌داد و به یک مدرسه جدید می‌رفت.
کد خبر: ۷۳۹۴۱۰

از روزی که این موضوع را فهمیده بود مدام به آن فکر می‌کرد و باورش نمی‌شد که باید از دوستانش و همه چیزهایی که به آنها خیلی علاقه داشت جدا بشود. امروز قرار بود‌ مادرش به مدرسه بیاید و پرونده‌اش را بگیرد و می‌دانست آخرین ساعت‌هایی است که در این کلاس نشسته و همین باعث ناراحتی و نگرانی او شده بود. احساس دور شدن از خانم معلم مهربانش؛ بچه‌های کلاس و بخصوص دوست صمیمی‌اش «جابری» او را غمگین کرده بود و نمی‌توانست به درس توجه کند. معلم یک لحظه به او نگاه کرد و وقتی دید ‌ حواسش نیست به او نزدیک شد و به آرامی صدایش زد و گفت: پسرم؛ داریوش جان چرا گوش نمیدی، حواست کجاس؟ او سرش را بلند کرد و نگاهی به خانم معلم انداخت و یکدفعه بدون اجازه گرفتن بلند شد و رفت وسط کلاس ایستاد و با این‌که بغض کرده بود با صدایی لرزان شروع به حرف زدن کرد: خانم اجازه؛ من قراره از این مدرسه برم، امروزم مامانم میاد تا پروندم رو بگیره، خیلی ناراحتم، خیلی زیاد؛ دلم برای همکلاسی‌هام؛ شما، مدرسه، کلاسم، حتی میزو نیمکت و تخته سیاه هم تنگ میشه؛ بیشتر از همه واسه جابری تنگ میشه!

چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد دوباره گفت: خانم اجازه، حالا چکار کنم...

حرفش نیمه تمام ماند و گریه‌اش گرفت و دیگر نتوانست چیزی بگوید و به طرف خانم معلم رفت. بچه‌ها همه ساکت شده بودند و فقط به او نگاه می‌کردند و خانم معلم که دید او خیلی ناراحت و غمگین است با مهربانی دست‌هایش را گرفت و گفت: پسر گلم چرا گریه می‌کنی؛ چرا اینقدر ناراحتی؟

بعد او را روی صندلی خودش نشاند و آرام گفت: پسرم گریه نکن‌؛ این اتفاق ممکنه برای هر کدوم از بچه‌ها پیش بیاد، باید قوی باشی شما دیگه کلاس سومی و بزرگ شدی‌؛ بعدشم شما که نمی‌خوای از این شهر بری هر وقت بخوای می‌تونی بیای اینجا دوستاتو ببینی‌؛ حالا دیگه پسر خوبی باش و گریه نکن و برو سرجات بشین.

بعد از صحبت‌های خانم معلم‌ کمی حالش بهتر شد و نگاهی به بچه‌ها کرد و در میان آنها چشمش به دوست صمیمی‌اش افتاد و گفت: خانم اجازه؛ اگه من هر وقت بیام شما اجازه می‌دین بیام سر کلاس و با بچه‌ها حرف بزنم.

ـ بله که اجازه می‌دم به شرط این‌که یواش حرف بزنید و کلاس رو شلوغ نکنید.

داریوش که حالا لبخندی روی لب داشت و ناراحتی اش کمتر شده بود دوباره گفت: خانم اجازه، حالا که روز آخرمه میشه پیش جابری بشینمو یه کمی باهاش حرف بزنم‌!

خانم معلم که از این حرف خنده‌اش گرفته بود کمی ساکت شد و بعد با مهربانی گفت: خواهش می‌کنم، بفرمایید بشینید!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها