وقتی در را بست، چند دقیقه‌ای به ساعت 9 مانده بود. آخرین نفری بود که از دفتر بیرون می‌آمد، یک ساعت پیش همه رفته بودند، اما او باید می‌ماند. باید کارهای یک نفر دیگر را هم انجام می‌داد. یک نفر از دیروز سرکار نمی‌آمد، مدیر گفته بود بودجه کافی برای جایگزینی ندارند و با افزایش 30 درصد به حقوقش از او خواسته بودند کار یک نفر دیگر را هم انجام دهد.
کد خبر: ۶۸۴۹۵۱
از پشت کدام شیشه نگاه می‌کنی؟

جام جم سرا: از همان موقع حالش گرفته بود. سرش تیر می‌کشید و احساس می‌کرد تب دارد. حال تاجری را داشت که یکشبه ورشکست شده و با یک تلفن کوتاه، در چند جمله خبر داده‌اند تمام سرمایه‌اش را از دست داده است.

در ایستگاه اتوبوس روی نیمکت سرد نشست، منتظر ماند تا ساعت 9 شود؛ از آن به بعد، کرایه اتوبوس‌ها نصف می‌شد. باز هم در خیالاتش غرق شد؛ به آن همه کار فکر می‌کرد و حقوقی که چندان زیاد نبود. به همسرش فکر کرد که یک سالی می‌شد او را برای نرفتن به یک سفر درست و حسابی سرزنش می‌کرد و مرتب سرکوفت دیگران را به او می‌زد. صدای ترمز اتوبوس او را به خود آورد، بلند شد و از پله کوتاه اتوبوس بالا رفت و روی صندلی نشست. سرش را به شیشه چسباند و تصویر خیابان را در چشمانش ثبت کرد؛ لحظه به لحظه؛ فریم به فریم. یک ماشین مدل بالا؛ دو نفر که با خنده از خیابان می‌گذشتند. خانمی در یک پالتوی پوست گرانقیمت...

این بار هم دیدن تابلوی آشنای ایستگاهی که هر روز و هر شب همان‌جا پیاده می‌شد او را به خود آورد. از اتوبوس پیاده شد و به سمت خانه راه افتاد. نمی‌دانست این موضوع را چگونه با همسرش در میان بگذارد. از رگبار کلمات و جمله‌های سرزنش‌آمیز وحشت داشت. وقتی شرایط این طور پیش می‌رفت و او مخاطب حرف‌های تند زنش می‌شد، خانه را به شکل سلولی در دل زمستانی سرد می‌دید. تن و جانش می‌لرزید و فقط یک فکر در سرش می‌چرخید. فرار از این زندان. فریادی در کاسه سرش می‌پیچید که «مایک، تو می‌توانی؛ میله‌های این زندان را بشکن و خود را رها کن.»

این فکر مانند تازیانه‌ای سخت و سهمگین بر شانه‌هایش فرود می‌آمد و رفتن را برایش مشکل می‌کرد. در گیرودار همین افکار بود که سایه هیکلی مردانه، افتاده بر سنگ فرش پیاده‌رو توجهش را جلب کرد. اول فکر کرد دزدی دیده که در کنار خیابان خلوت، برای عابری کمین کرده است. سرعت قدم‌هایش آرام‌تر شد. سرش را بلند کرد و با دقت به سایه نگاه کرد. آن را با چشمانش دنبال کرد تا به سطل بزرگ زباله کنار خیابان رسید. مردی لاغر‌اندام را دید که از لبه فلزی سطل بالا رفته و دنبال چیزی می‌گردد.

این بلا یک بار سر خودش هم آمده بود. روزی که زنش مجبورش کرد به دنبال دو قاشق و یک چنگال نقره، تمام کیسه‌های زباله درون سطل بزرگ و فلزی خیابان را بگردد.

با این فکر به مرد نزدیک شد. دو قدمی که تا سطل فاصله داشت، آرام مرد را صدا زد، خیلی آرام؛ اما مرد ترسید، از بالای سطل پایین پرید و چند قدمی دوید. سپس ایستاد و برگشت و مایک را نگاه کرد. بعد آرام آرام به طرفش آمد. مایک پیشدستی کرد و از او پرسید «دنبال چیزی می‌گشتی؟ می‌توانم کمکت کنم؟»مرد با تعجب نگاهش کرد و چیزی نگفت. مایک هم چند ثانیه‌ای او را نگاه کرد و بعد راه افتاد به طرف خانه‌اش. وقتی از کنار مرد می‌گذشت، مرد آرام گفت «دزد نیستم؛ دنبال غذا می‌گشتم.»

مایک به خانه رسید در حالی‌ که این صدا مرتب در گوشش می‌پیچید «دزد نیستم، دنبال غذا می‌گردم. دزد نیستم، دنبال غذا می‌گردم.»

وارد خانه که شد، پیش از هر حرفی، زنش را صدا کرد و با صدایی شاد به او گفت «از این ماه 30 درصد به حقوقم اضافه می‌شود؛ باورت می‌شود؟​​در این شرایط 30 درصد به حقوقم اضافه شد. امشب باید یک جشن کوچک بگیریم.» (مترجم: زهره شعاع/ضمیمه چاردیواری/جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها