جنایتی به دست دوست ـ این ماجرا : قسمت دوم

عذاب وجدان

جوان 31 ساله‌ای به نام حمید در زمان غیبت پدرش در خانه کشته شده و قاتل روی یک برگه کلمه «عذاب وجدان» را تایپ کرده و در صحنه جرم باقی گذارده است.
کد خبر: ۴۵۶۵۸۰

کارآگاه شهاب و دستیارش ستوان ظهوری با رفتن به پیتزافروشی محل کار مقتول که صاحب آن یکی از دوستان حمید به نام کاظم است می‌فهمند مقتول به دختری به نام سهیلا قول ازدواج داده اما از این کار منصرف شده بود. برادر سهیلا به نام سعید از دوستان مشترک مقتول و صاحب پپتزافروشی است و چون انگیزه احتمالی قتل را داشته 2 همکار تصمیم می‌گیرند شبانه همراه کاظم به خانه او بروند تا از این جوان تحقیق کنند. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:

خانه سعید در مجتمع آتی‌ساز بود اما کدام بلوک را کاظم نمی‌دانست و فقط باید وارد محوطه می‌شد تا بتواند خانه را نشان 2 مامور بدهد. ستوان در طول مسیر برای این‌که هم چرتش نگیرد و هم درستی و غلطی گفته‌های کاظم را یک بار دیگر محک بزند خودش را به کم‌هوشی زد و بعضی سوالات را که شهاب در مغازه از او پرسیده بود یک بار دیگر تکرار کرد.

شب از نیمه گذشته بود اما خیابان‌ها چندان هم خلوت نبود، انگار شهر خیال خوابیدن نداشت. کاظم همان‌طور که از شیشه ماشین بیرون را نگاه می‌کرد همه ماجرا را یک بار دیگر بدون کم و کاست تعریف کرد و گفت حمید و سهیلا همدیگر را دوست داشتند، اما خیلی محترمانه و بدون دعوا و درگیری از هم جدا شدند و بعد از آن هم سعید با این‌که خواهرش ضربه روحی خورده بود ارتباطش را با حمید قطع نکرد. سعید در تهران زندگی می‌کرد، خواهرش آسم داشت و بعد از شکست عشقی برای این‌که جسمش هم درهم نشکند همراه والدینش راهی شمال شده بود تا لااقل هوایی سالم را در ریه‌هایش بگنجاند و از استنشاق دود و سرب معاف شود.

سرگرد و همراهانش بدون هیچ مشکلی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه آتی‌ساز شدند و بعد از آن حمید چشمانش را تیز و حواسش را جمع‌تر کرد تا ساختمان موردنظر را پیدا کند، چند باری به اینجا آمده بود، اما مشکل این بود که همه ساختمان‌ها شبیه به هم هستند و تمییز دادنشان از هم کاری دشوار است او بالاخره مقصد را پیدا کرد: سمت چپ بپیچید.

همین‌که ماشین وارد خیابان فرعی شد نور چراغ‌های گردان پلیس در چشم سه همسفر شبانه نشست. جلوی ساختمان محل سکونت سعید پر بود از اتومبیل‌های کلانتری، مردمی هم گرداگرد همدیگر ایستاده بودند و گویی مشغول تماشای تئاتر خیابانی هستند و ماموران پلیس بازیگران نمایش. سرگرد در همان نگاه اول حدس زد اتفاقی مهم افتاده است؛ چون برای جرم‌هایی مثل دله‌دزدی ساده نهایتا گشت موتورسوار را می‌فرستند، اما 3 ماشین کلانتری آنجا بود. شهاب ته دلش آرزو کرد این اتفاق نامیمون، هرچه که هست، ربطی به سعید و پرونده‌ای که خود او درگیرش بود،
نداشته باشد.

ستوان گوشه‌ای پارک کرد و 3 نفری پیاده شدند، حالا می‌شد صدای زمزمه مردم را شنید که از مرگ حرف می‌زدند و کلماتی مثل دیوانه، خودکشی، جوانمرگ و امثال آن هم در هوا بال می‌زد. کارآگاه بد ندید جلو برود و سر و گوشی آب بدهد، جنازه مردی جوان حدودا 35 ساله دراز به دراز پای ساختمان افتاده بود. یک سرباز اول خواست کارآگاه را از جنازه دور کند، اما وقتی کارت شناسایی او را دید پا کوبید و سلام نظامی داد، همان موقع بود که موبایل شهاب زنگ زد. از اداره بود. کسی خبر داد در آتی‌ساز جوانکی خودکشی کرده است، البته احتمالا.

سرگرد نفسش را بیرون داد و گفت: همین الان بالای سر جسد هستم.

کارآگاه متوجه کاظم نشد که یک لحظه از حلقه جمعیت برای خودش راه باز کرد و نگاهی به جسد انداخت. بعد در حالی‌که رنگش بار دیگر پریده و سرش به دوران افتاده بود عقب‌عقب برگشت و گوشه‌ای روی جدول خیابان نشست. او در همان نگاه اول فهمیده بود کسی که خودکشی کرده سعید است، اما چرا؟

20 دقیقه‌ای طول کشید تا شهاب و ستوان اوضاع دست‌شان بیاید، حالا به جای یک مقتول 2 جنازه داشتند و تنها سرنخ‌شان مقتول که خودخواسته یا به شکل مرموز تصمیم گرفته یا مجبور شده بود روح حمید را تنها نگذارد و آنها به رفاقت‌‌شان با هم در دنیایی دیگر هم ادامه بدهند. خواب از سر ستوان پریده بود اما حواسش چنان‌که باید جمع نبود، او در بین همهمه و صدای جمعیت کلماتی را که از دهان رئیس‌اش بیرون می‌آمد به سختی از مجرای گوش به مغزش فرستاد و آنها را تجزیه و تحلیل کرد.

بعید می‌دانم خودکشی باشد، فاصله جنازه تا دیوار خیلی کم است انگار کسی جسد را پای دیوار گذاشته تا صحنه‌سازی کند. تازه هیچ‌کس برای خودکشی پریدن از پنجره طبقه اول را امتحان نمی‌کند، حداقل به خودش زحمت می‌دهد و تا پشت بام می‌رود.

سرگرد با انگشت پنجره باز طبقه اول را نشان دستیارش داد. تنها پنجره باز در آن ساختمان بود که از آن نوری زرد رنگ مثل رودخانه‌ای در جریان بیرون می‌ریخت و سر هیچ‌کس در قاب آن جای نگرفته بود.

در طبقات دیگر هم پنجره باز وجود داشت اما از هر کدام یک یا چند سر بیرون زده بود و داشتند با کنجکاوی بیرون را تماشا می‌کردند و احتمالا در ذهن‌شان فرضیه‌ها می‌بافتند و برای متوفی طلب آمرزش می‌کردند یا عجله او برای مردن را به سخره می‌گرفتند.

کاظم هم تایید کرد خانه سعید در طبقه اول بود. کارآگاه یکی از ماموران کلانتری را فراخواند و بالحنی قاطع و محکم مانند فرماندهی در میدان جنگ به او گفت: اینجا خیلی شلوغ است نمی‌شود کار کرد. این مردم را بفرست دنبال زندگی خودشان.

مامور اطاعت کرد اما متفرق کردن حلقه کنجکاوان کار ساده‌ای نبود. هر کس یکی دو قدمی عقب می‌رفت و بعد دوباره سر جایش می‌ایستاد و به جسد زل می‌‌زد. انگار که نمی‌خواستند تماشای این صحنه را از دست بدهند، یکی دو نفری هم دوربین‌های موبایل‌شان در حال ثبت این اتفاق غیرمعمول، مشمئزکننده و در عین حال سرگرم‌کننده بود.

یک ساعتی که گذشت به غیر از سه‌چهار نفر شخص دیگری در صحنه حادثه باقی نماند. تماشاچیان به اندازه کافی اطلاعات کسب کرده و جاهای خالی را هم با تخیل‌ خودشان پر کرده بودند و حالا وقت آن رسیده بود تا تنی بیاسایند و به خواب خوش فرو روند تا مبادا صبح از قافله شتابان زندگی جا بمانند.

یکی از افرادی که هنوز آنجا ایستاده بود مردی تقریبا 50 ساله، کوتاه قامت و چاق بود که هنوز ترس از قیافه‌اش می‌بارید، او جایی برای رفتن نداشت، نگهبان شب ساختمان بود و از این‌که در شیفت او در حوزه استحفاظی‌اش چنین رخدادی به وقوع پیوسته بود اصلا احساس خوشایندی نداشت. کارآگاه همان مرد را به عنوان اولین نفر برای بازجویی انتخاب کرد. مرد آشکارا دست و پایش را گم کرده بود و به سختی حرف می‌زد.

من چیزی ندیدم، رفته بودم به شوفاژ یکی از همسایه‌های طبقه سوم سر بزنم وقتی برگشتم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.

غریبه‌ای وارد ساختمان نشد؟

مرد احساس شرم کرد انگار که وظیفه‌اش را به درستی انجام نداده است: گفتم که نبودم اما تا وقتی بودم فقط برای طبقه دوم واحد 201 مهمان آمد. من هم تلفنی هماهنگ کردم و داخل رفت.

پس قاتل البته اگر قتلی در کار بود در همان زمان غیبت نگهبان وارد ساختمان شده، کارش را انجام داد و بعد فرار کرده بود. کارآگاه به او دستور داد در دسترس باشد بعد خودش همراه ستوان و کاظم به طبقه اول رفتند تا سری به واحد سعید بزنند و ببینند سرنخی کشف می‌کنند یا نه.

در واحد بسته بود و کارآگاه مجبور شد دستور شکستن آن را بدهد. بعد هم که داخل رفتند در نگاه اول چیز غیرمنتظره‌ای ندیدند تا این‌که پایشان به اتاق خواب سعید، همانی که پنجره‌اش باز بود، رسید و در همان نگاه اول کاغذی را دیدند که روی آیینه دراور چسبانده شده و با حروف خیلی درشت نوشته شده بود: عذاب وجدان.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها