زندگی

یک مرد واقعی

کد خبر: ۴۴۷۰۶۸

ـ آخه مرد حسابی چقدر تو چینه‌دان رویی. نمی‌تونی حرف دلت رو یک بار تو دهنت بچرخونی بعد بگی. به تو هم میگن مرد! به تو هم میگن انسان، تو چطور خودت رو اداره می‌کنی؟ چطور تو اداره با آبدارچی کنار می‌یای؟ چی می‌شد یه کم به جای این‌که به حست اعتماد کنی به عقلت رجوع می‌کردی.

دوباره شماره را گرفت. دوباره زنگ و زنگ و زنگ و کسی گوشی را برنداشت. گوشی را پرت کرد روی میز. همکارانش زیرچشمی نگاهش کردند، خجالت کشید. باز کوچک‌تر شد. با خودش گفت دیگه زنگ نمی‌زنم تا بدونه منم آدمم، شخصیت دارم. پنج شش دقیقه‌ای سرش را به چند ورق روی میزش گرم کرد. ناخودآگاه متوجه شد که دارد شماره را می‌گیرد. باز هم کسی گوشی رو بر‌نداشت. می‌دانست خانمش تو ماشین داره شماره‌اش را می‌بیند و حالا دودل شده است که بردارد یا نه. می‌دانست خانمش در این مواقع دلش با اوست، ولی می‌خواهد تنبیهش کند. با خودش می‌گوید:

ـ خب حقته. هزار بار قول دادی و زدی زیر قولت. هزار بار گفتی باشه عزیزم، ولی باز نتونستی جلو خودت رو بگیری. باز نتونستی حس لعنتی خودت رو کنترل کنی. باز نتونستی افسار احساست رو به عقلت بسپاری. آخه به تو هم میگن انسان، به تو هم میگن مرد؟

دوباره گوشی رو پرت کرد روی میز، از ظهر بیش از هزار بار این شماره رو گرفته بود یا گوشی خاموش بود یا جواب نمی‌دادند. دوباره رفت سراغ ورقه‌های روی میز. دوباره رفت سراغ کامپیوتر، دوباره رفت دستشویی. امروز به اندازه یک هفته به دستشویی رفته بود، چند بار صورتش رو شسته بود. باز عصبانی شده بود، باز فشارخونش بالا رفته، باز حالت تهوع باز باز باز.

اما با خودش می‌گفت: فلانی تو که زنت رو می‌شناسی، هزار بار تو رو بخشیده، این‌بار هم می‌بخشه. بذار عصبانیتش فروکش کنه، بذار چندساعتی با خودش خلوت کنه، بذار تو رو ادب کنه. تو که می‌دونی عاشقته، تو که می‌دونی تو یک طرف و همه دنیا براش یک طرف دیگه، تو که می‌دونی اون می‌دونه دلت باهاشه و این ادا و اصولا دست خودت نیست. بهش فرصت بده، اصلا داره آگاهانه ادبت می‌کنه. اِه مرد حسابی، ناسلامتی مردی تو، صبر کن دیگه. تند تند زنگ می‌زنی، این کارت بیشتر عصبانیش می‌کنه. اون گوشی لعنتی رو چند دقیقه خاموش کن. فشار بده اون دکمه قرمز پایین صفحه گوشی رو. آفرین،‌ مرد باش دیگه.

گوشی‌رو خاموش کرد و گذاشت تو جیب کتش. هنوز با یکی از ارباب رجوع‌ها حرفش تمام نشده بود که دوباره دید باید کد گوشی را وارد کنه و گوشی روشن بشه. کد رو فراموش کرده بود. دلش شور زد.اگه عزیزم حالا زنگ بزنه و گوشی‌ام خاموش باشه‌ دلش هزار راه میره، به مغزش فشار آورد، چیزی به یادش نیامد، دوباره، چیزی به یادش نیامد، بلند شده بود، رفت صورتش رو شست، یک لیوان آب و یک آرامبخش خورد. آها همینه بار اول کد اشتباهی وارد شد، بار دوم درست بود. صدای روشن شدن گوشی لبخند رو روی لب‌های مرد آورد. لبخند زد، اشک ریخت از غصه یا شادی مهم نبود، مهم این بود که همکارها نبینن.

دوباره زنگ، باز هم کسی گوشی رو برنداشت. دلش شور زد. چه شده، نکنه تصادف... نه بابا رفته خونه مامان، حالا خونه مامان بزنگم یا نه؟ اگه نرفته باشه چی، اون وقت دلواپس می‌شن، زنگ نزد، اشک ریخت، نه برای این که جوابش را نداده‌اند، اشک ریخت برای این که نتوانسته عزیزش را ناراحت نکند.

مرد باز هم به خودش قول داد، قول داد بزرگ‌تر بشه، قول داد که به قولش عمل کنند، قول داد که به اعتمادش و اعتمادش اعتقاد پیدا کند.

مرد برخاست. حالا واقعا یک مرد شده است .

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها