پرواز با کتاب

بانوی شهر

کد خبر: ۴۰۶۹۴۰

شاید شما هم به یاد داشته باشید آن روزها را که هنوز مبل‌ها و میزها بر جای کرسی و پشتی و پنکه ننشسته بودند؛ روزهایی که مادربزرگ‌های ما قصه‌هایی بلد بودند و برای ما می‌گفتند؛ قصه‌‌‌هایی که آنها هم از مادربزرگ‌های خود شنیده بودند. قصه آدم‌های خوب و بد شهر، قصه‌ شادی و غم‌های مردم شهر، قصه بچه‌ها و بزرگ‌های شهر، قصه‌های...

حالا اما نویسنده‌ها، قصه‌ها را در قالب سبک‌های مختلف می‌نویسند؛ سبک‌هایی که به زندگی‌ها رنگ دیگری می‌دهند، اما قصه‌های مادربزرگ‌ها قصه خود زندگی بودند؛ فارق از هر سبک و رنگی. شاید به همین دلیل بعضی وقت‌ها از یک نوشته‌ای خیلی لذت نمی‌بریم و از یکی خوش‌مان می‌آید.

داستان «شهربانو» یکی از آنها بود که وقتی آن را خواندم، با شهربانو و پدر و مادرش، حمید، حمیده و حتی آقای قربانی و قاسمی و نازی و جمشیدی ارتباط برقرار کردم. آنها مثل همین آدم‌هایی بودند که هر روز در زندگی خودمان می‌بینیم‌شان و زندگی شهربانو و حمید، یکی از همین زندگی‌های شهر ما بود. خانه‌شان هم یکی از همین چهاردیواری‌هایی که هر روز از کنارشان می‌گذریم؛ همین‌طور دوستان‌شان، مهمان‌هاشان و...

«مادر جوان، رامین را از خودش دور کرد و دستش را به دست پدر داد و با اشاره از او خواست بچه را از اتاق بیرون ببرد. پدر و فرزند برای بیرون رفتن باید از جلوی شهربانو می‌گذشتند. رامین نزدیک شهربانو که رسید، دست پدر را رها کرد و به سمت او دوید. شهربانو روی زانوها خم شد و بغلش کرد.

ـ بروم بیرون خاله شهربانو؟

ـ دوست داری؟

رامین با سر جواب نه گفت. مادر جوان با اخم به کودک رو کرد.

پسرم!

رامین همچنان در آغوش شهربانو بود و برای بیرون رفتن با نگاه از او اجازه می‌خواست. پدر و مادر نگاه معنادار بدی به مدیر مهد کردند. سماواتی لب گزید. شهربانو متوجه نگاه‌ها و لب گزیدن‌ها نبود.مادر جوان بالاخره طاقت نیاورد و بلند شد و رامین را از آغوش شهربانو بیرون آورد... بعد همان‌طور که می‌رفت سر جایش بنشیند به سماواتی رو کرد.

ـ عرض نکردم؟ توی خانه هر کاری که بهش می‌گوییم، جواب می‌دهد خاله شهربانو این‌جور گفته، خاله شهربانو آن‌جور نگفته. بعضی وقت‌ها هم می‌گه که باید به خاله شهربانو زنگ بزنم ببینم این کار را بکنم یا نه.

نیم‌نگاهی به شهربانو انداخت و ادامه داد: «من نمی‌فهمم، وقتی دیگر خاله شهربانویی نباشد، پسر من باید از کی حرف شنوی داشته باشد؟»

کمی مکث کرد، انگار برای نفس کشیدن یا پیدا کردن شجاعت برای حرف‌های بعدی‌اش.

«شاید فکر می‌کنید وابسته کردن بچه‌های مردم به خودتان هنر است، اما تا مادر نباشید نمی‌توانید چیز زیادی در باره بچه‌ها بدانید.»

شهربانو که تا به حال سعی کرده بود خونسردی‌اش را حفظ کند به مادر جوان رو کرد: «خواهش می‌کنم درباره شرح وظایفم یک خرده احتیاط کنید. درباره مادر بودنم هم، همین‌طور که خودتان فرمودید اصلا به شما ربطی ندارد.»

شهربانو که 2 سال به عنوان مربی نمونه انتخاب شده بود با همین بحث از مهدکودک بیرون آمد و بازنگشت.

زندگی شهربانو مانند زندگی خیلی از مردم همین شهر، هر روز و حتی هر ساعتش با موضوعی در می‌آمیزد. 4 ماه است که صاحبخانه جدید می‌خواهد خانه را بکوبد و با بساز و بفروشی شراکت کند؛ پس شهربانو تحت فشار است که خانه را خالی کند.

همان‌طور که قصه پیش می‌رود، شهربانو مثل خیلی از ما به فکر و خیالش فرصت جولان می‌دهد و خواننده از لابه‌لای این فکرها با زندگی شهربانو آشناتر می‌شود. ماجرای خواستگاری پسر خاله پولدارش که هم دانشکده‌ای اوست و نپذیرفتن شهربانو یکی از آنهاست که عصبانیت پدر و مادر را در پی دارد. آنجا هم شهربانو خیلی اهل حرف زدن و رودررو شدن نیست. استدلال‌هایش را باادب و متانت بیان می‌کند اما از مجادله می‌پرهیزد.

از حمید، همسر شهربانو هم تا میانه داستان، کمتر می‌خوانیم؛ اما کم‌کم با روحیات و زندگی او و روزهای شاد در کنار شهربانو بودنش آشنا می‌شویم. حمید مهندس عمران است و...

زندگی فراز و نشیب‌های خاص خود را دارد؛ شهربانو که شاگرد اول رشته روان‌شناسی بوده حالا با مشکلاتی جدی دست به گریبان است و نازی، همکلاسی قدری کودن او، حالا به دلیل پولدار بودن، جایگاهی برای خود قائل است و سعی می‌کند کمبودها را با لوازم بسیار گران‌قیمت خانه بپوشاند.

در طول قصه، جایی این دو با هم روبه‌رو می‌شوند؛ نازی کاری دارد که از دست شهربانو ساخته است...

«محمدحسن شهسواری» همه این ماجراهای زندگی را در 95 صفحه نوشته است و نشر چشمه در آخرین روزهای سال 89 آن را با نام «شهربانو» روانه بازار کتاب کرد.

قیمت کتاب هم 2200 تومان است و خواندنش آشنا شدن و بهتر دیدن بخشی‌هایی از زندگی است؛ بخش‌هایی که شاید گاهی فراموش شوند.

قابل توجه ناشران محترم

ناشرانی که در حوزه نهاد خانواده ، تعلیم و تربیت و روان‌شناسی کودک‌، رمان‌های خانوادگی و ... کتاب‌های تازه‌ای به بازار‌ روانه کرده‌اند‌ می‌توانند 2 نسخه از کتاب‌های خود را برای معرفی‌ به نشانی تهران- بلوار میرداماد‌- جنب مسجد الغدیر - روزنامه جام جم - ضمیمه چاردیواری، قسمت « پرواز با کتاب» ارسال کنند.

کورش اسعدی‌بیگی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها