نگاهی به فیلم‌های میرکریمی و موساییان در جشنواره فجر

قصه‌هایی که خوب روایت نمی‌شوند

بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر نیز به پایان رسید و مخاطبان در انتظار این هستند که کدامیک از این فیلم‌ها برای اکران نوروزی در نظر گرفته خواهند شد. اما با توجه به تراکم فیلم‌های نمایش داده شده در این جشنواره بویژه حضور 33 فیلم در بخش مسابقه، بحث نقد و بررسی فیلم‌ها در رسانه‌های مختلف کماکان ادامه دارد. با توجه به ویژگی‌های 2 فیلم یک حبه قند و گلچهره که با وجود نکات مثبت متعدد به نحوی در روایت قصه دچار مشکل شده‌اند، نقد این هفته قاب کوچک به بررسی این فیلم ها اختصاص یافته است.
کد خبر: ۳۸۶۹۵۲

یک حبه قند تلخ

2 دهه پیش بود که فیلم کوتاه میرکریمی برگزیده جشنواره فیلم فجر شد. از زمان ساخت سریال «بچه‌های مدرسه همت» و اولین فیلم سینمایی‌اش با محوریت کودک و نوجوان با نام «کودک و سرباز»، همواره به عنوان فیلمسازی مطرح بوده که هر اثرش حرفی تازه دارد. او با «کودک و سرباز» در جشنواره کودک درخشید. سپس با اثر ستایش‌ شده‌اش، «زیر نور ماه»، مسیر رو به رشدی را طی کرد و امروز به عنوان فیلمساز آگاه و هنرمندی شناخته می‌شود که هر اثرش مورد اعتنا و خبرساز است. مهم‌ترین نکته در کارنامه میرکریمی، توجه او به کارگردانی است. به یک معنا می‌توان اهمیت کارگردانانی همچون میرکریمی و اصغر فرهادی را در سینمای ایران در مسیر تازه‌شان دانست و درواقع هر اثر خوب آنان بدل به الگویی می‌شود که فیلمسازان جوان‌تر، با سرمشق گرفتن از آن، این مسیر را ادامه می‌دهند. اما آخرین ساخته رضا میرکریمی با نام «یه حبه قند» نتوانست انتظار تماشاگران را برآورده سازد. این فیلم با وجود دشواری‌های فراوان در زمان ساختش و نیز حضور تعداد زیادی بازیگر که در نقش‌های نامتعارف، در فضایی کوچک ایفای نقش می‌کنند، اما نتیجه از نظر ارزش سینمایی، پایین‌تر از فیلم‌های موفق این کارگردان قرار می‌گیرد. برخلاف آنچه بسیاری درباره این فیلم می‌گویند که قصه ندارد، درواقع بهتر است بگوییم «یه حبه قند» قصه دارد اما کارگردانش این قصه را خوب روایت نمی‌کند. در این فیلم میرکریمی سعی کرده قصه‌اش را به شیوه اطلاع‌رسانی تدریجی و به ‌اصطلاح مینی‌مالیستی تعریف کند که موفق نشده است. دلیلش را هم می‌توان به سادگی گفت؛ یعنی این اشکال چیز پیچیده‌ای نیست که برای تشریح آن بخواهیم به ادله و تئوری‌های خاص متوسل شویم؛ اشکال کار این است که کارگردان آنقدر مسحور ایده‌هایی مثل «خلوت زنان و گفت‌وگوهای زنانه یا سرگرمی کودکان درباره جن و زیرزمین شده که فراموش کرده قصه‌اش را باید براساس عطف‌هایی تعریف کند که تماشاگر حداقل بداند شاهد چه دنیایی است. «یه حبه قند» با ورود مهمانان به خانه‌ای سنتی در یزد شروع می‌شود. مهمانان به صورت خانوادگی و جدا از هم وارد می‌شوند. طبق منطق تئاتری، این نوع مقدمه‌چینی برای این است که تماشاگر نسبت آدم‌ها با همدیگر را درک کند و بتواند در ابتدای قصه، درک اولیه‌ای از ساختار اثر داشته باشد. به معنای ساده‌تر بداند که مثلا بازاری میانسال همسر کیست، فرزندانشان کدام‌ها هستند و... اما برخلاف دقایق اولیه این فیلم که کارگردان با این هدف پیش می‌رود، در ادامه و بویژه در نیمه دوم، به طور کلی قصه رها می‌‌شود و شخصیت‌ها کارکرد مناسبی در ساختار روایی اثر ندارند. نیمه دوم فیلم از موقعیت‌هایی تشکیل شده که شاید چندان با مسیر قصه مرتبط نباشند، اما چون کارگردان دوست داشته آدم‌هایش را در این موقعیت‌ها نشان دهد، زمان زیادی را به آنها اختصاص داده است. مثلا یکی از این موقعیت‌های بی‌ارتباط با مسیر قصه، قضیه بیماری به ظاهر مهلک روحانی فیلم (با بازی فرهاد اصلانی) است. یا مثلا کل سکانس تماشای فوتبال توسط مردها، فقط قرینه‌ای است در مقابل جمع‌نشینی خانم‌ها وگرنه به هیچ وجه تاثیری در پیشرفت داستان ندارد. شاید میرکریمی قصد داشته تک‌تک شخصیت‌ها را در قالب این موقعیت‌ها معرفی کند و این خود یک الگو در شیوه قصه‌گویی در سریال است (نمونه مشهور و موفقش، سریال «لاست» است) اما انگار این کارگردان سینمای ایران فراموش کرده که اولا به دلیل تعدد شخصیت‌های فیلمش مجال این کار را ندارد، ثانیا این موقعیت‌های پیاپی تاثیری در روند قصه ندارد. مثلا شخصیت خلافکار خرده‌پای فیلم با بازی هدایت هاشمی، از ابتدا درصدد دستیابی به اشیای عتیقه‌ای است که تصور می‌کند در زیرزمین خانه مدفون شده است. این ایده با وجودی که دقایق زیادی از فیلم را به خود اختصاص داده، اما کوچک‌ترین تاثیری در قصه ندارد و در پایان می‌بینیم که او به جای رسیدن به گنج، به ریشه درخت پیر باغ می‌رسد. در فاصله این واکاوی و جستجو، بچه‌ها را می‌بینیم که پس از رودررویی با این واقعه، به گمان این که جن دیده‌اند به وحشت می‌افتند و یکی از آنها از ترس شلوارش را خیس می‌کند. سپس برای فرونشاندن ترس این بچه، شخصیت اصلی فیلم (با بازی سعید پورصمیمی) قصه‌ای به ظاهر خیالی را از جنگش با یک پلنگ برای بچه تعریف می‌کند که ابتدا به شوخی می‌ماند، اما پس از دقایقی، با مرگ پیرمرد و معاینه‌اش توسط دکتر، از زبان او می‌شنویم که روی بدنش جای زخم چنگال پلنگ است! به فرض این‌که چنین ایده‌ها و خرده ‌داستان‌هایی بتواند برای لحظاتی تماشاگر را سرگرم کند، باید از خود پرسید که اصولا چرا باید در فیلمی که قصه‌اش چیز دیگری است این موارد حاشیه‌ای برجسته شوند؟

گلچهره‌

بعضی وقت‌ها، خیلی از ایده‌ها ، مفاهیم و موضوعات، در سینمای ایران مد می‌شود و سپس همچون تبی فرو می‌نشیند. به نظر می‌رسد تب فیلمسازی درباره افغان‌ها در سینمای ایران فرو نشسته باشد. متاسفانه با وجود اقبال فراوان فیلمسازان ایرانی به قصه‌گویی درباره افغان‌ها و کردها، اما هنوز فیلم‌های خوبی که درباره این دو قوم ساخته شده، از یکی دو مورد تجاوز نمی‌کند. «گلچهره» شاید یکی از آخرین تلاش‌ها برای روایت سرگذشت یک دهه از زندگی ملت افغان، از رهگذر سینما باشد. درست است که وحید موساییان در فیلم جدیدش سعی کرده تا بیش از سایر آثارش با خلق موقعیت‌های داستانی، تماشاگرش را درگیر فیلم کند اما چون اصولا قصه‌ای که انتخاب کرده فاقد جزییات است و در برخی موارد اشکالات اساسی دارد، موفق نشده است.

مسعود رایگان در نقش یک دلسوز فرهنگی که تلاش دارد سالن سینما و فیلمخانه افغانستان را سر پا نگه دارد، بازی قانع‌کننده‌ای ندارد و مشکلش درست مثل سریال حسن فتحی، لهجه است. آنچه در دوبله «فرزند صبح» آزاردهنده بود، در این فیلم نیز دیده می‌شود. مشخص نیست که چرا برخی از کارگردانان سینمای ایران این‌قدر علاقه‌مند به استفاده از لهجه‌های عجیب و غریب در فیلم‌هایشان هستند از این گذشته، در شخصیت‌پردازی «گلچهره» نیز ایده‌های ناشیانه‌ای دیده می‌شود که نه ظریفند و نه هوشمندانه. مثلا می‌توان به سکانس معروف این فیلم اشاره کرد که مسعود رایگان و هدایت هاشمی (بازیگر پرکار امسال) به مرز می‌رسند و در آنجا اتوموبیل‌شان را از دست رفته می‌بینند. چرا؟ چون یکی از ماموران افغان به شیوه بدمن‌های فیلم فارسی، در آن لم داده و مشغول شنیدن یک موسیقی مبتذل است و در واکنش به خواسته رایگان برای بازپس‌گیری ماشین، به او جوری حمله‌ور می‌شود که هر آن امکان مرگش نیز هست. اتخاذ چنین شیوه‌های «گل‌ درشتی» در موقعیت‌سازی‌ها، نه فقط اشکال فیلم موساییان که اشکال فیلم‌های دیگر هم هست. به همین دلیل، امسال به صراحت دیده شد که مشکل سینمای ایران بر خلاف شعارهای موجود، تنها فیلمنامه نیست، بلکه اجرای کارگردان و بازی بازیگران نیز هست. فیلم‌هایی از جنس «گلچهره» به‌واسطه دیالوگ‌های متوالی و البته پرگویی، درصدد القای مضمون خود هستند و هر کسی می‌داند که این‌گونه اطلاع‌رسانی بیشتر مناسب فیلم‌های مستند است تا یک اثر داستانی با فراز و فرودهای دراماتیک. با این که وحید موساییان در ساخت این فیلم هدف خوبی را دنبال ‌کرده و دلش مانند هر هنرمندی در کنار مردم مظلوم آن خطه، برای میراث فرهنگی این کشور می‌تپد، اما یک اصل اساسی در سینما به ما می‌گوید که اگر اثر فاقد استانداردهای لازم باشد، خیلی وقت‌ها ممکن است تاثیری معکوس در تماشاگر ایجاد کند. «گلچهره» فیلم ارزانی نیست و دکورهایی که در ایران زده‌اند تا فضای افغانستان را تداعی کند، حتما هزینه بالایی را برای گروه همراه داشته است. این البته نکته‌ای نیست که به تماشاگر ارتباط داشته باشد؛ آنچه نگران‌کننده است، این که آیا واقعا فیلم‌هایی نظیر «گلچهره» در اکران عمومی می‌توانند تماشاگر را به خود جذب کنند یا خیر. آیا این فیلم‌ها که با سر و صدای زیاد در جشنواره به نمایش درمی‌آیند، کوچک‌ترین تاثیری هم در جریان زنده و پویای سینمای ایران دارند و مهم‌تر از همه این که قضاوت مردم عادی درباره این فیلم‌ها چه خواهد بود؟

لیلا خراط

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها