مسافری از مونیخ؛ این ماجرا: قسمت دوم

ضربه ‌آخر

در شماره قبل خواندید سرگرد شهاب و دستیارش ستوان ظهوری از قتل مردی ثروتمند به نام داوود در خانه‌اش باخبر شدند و فهمیدند به احتمال زیاد داوود توسط سارقانی که به اشیای عتیقه موجود در گاوصندوق مقتول چشم طمع داشتند به قتل رسیده است. در این میان برادر مقتول به نام داور که مردی فلج و ویلچرنشین است و به‌تازگی پس از سال‌ها زندگی در مونیخ به ایران بازگشته، شاهد قتل بوده، اما چهره قاتلان را از روبه‌رو ندیده است. در همان حال که دو مامور پلیس سرگرم جمع کردن اطلاعات اولیه بودند، دو خریدار عتیقه‌های مفرغی در حوالی خانه داوود دستگیر شدند. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
کد خبر: ۳۳۵۰۰۹

شهاب باور نمی‌کرد متهمانی که نه نام و نشانی از آنها موجود بود و نه کسی اطلاعات زیادی درباره‌شان داشت به همین راحتی دستگیر شوند و معمایی که در نگاه اول پیچیده و حل نشدنی به نظر می‌رسید به این زودی گره‌گشایی شود؛ به هر حال باید منتظر می‌ماند تا دو خریدار مفرغ‌ها را به آگاهی بیاورند. در این فاصله ستوان ظهوری هم یک ساعت مرخصی گرفت تا کارهای بانکی‌اش را انجام بدهد، لنگ ‌3 میلیون تومان وام بود و هر بانکی که می‌رفت سنگ جلوی پایش می‌انداختند. دفعه آخر عصبی شده بود و در شعبه داد و فریاد راه انداخته و اتفاقا توانسته بود تا حدی کارش را پیش ببرد.

یک ساعت بعد دو همکار قبل از این که به اتاق بازجویی بروند اطلاعاتشان را با هم مرور کردند و قرار شد بیشتر ظهوری سوال بپرسد و در صورت نیاز خود شهاب وارد عمل شود. اولین متهم اسمش حسن بود؛ مردی حدودا 30 ساله و لاغر اندام که در همان نگاه اول دندان‌های نامنظمش جلب توجه می‌کرد. چهره مرد داد می‌زد معتاد است؛ آن هم به مواد جدید از همان کوفتی‌هایی که شهاب می‌گفت بلای جان جوان‌ها شده است. حسن به وضوح ترسیده بود و تمام بدنش می‌لرزید. او حاضر بود هر جرمی را گردن بگیرد، اما زیر بار قتل نرود. با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد به ظهوری گفت: «جناب سروان قرار بود برویم آنجا عتیقه بخریم، اما وقتی رسیدیم دیدیم ماموربازار است، گفتیم فقط سر و گوشی آب بدهیم که گرفتندمان وگرنه مرا چه به قتل، دماغم را بگیری جانم در می‌رود.»

آن‌طور که حسن می‌گفت از خیلی وقت پیش داوود را می‌شناخت و چند بار دیگر هم از او عتیقه خریده بود البته نه برای خودش، در واقع او و دوستش جواد واسطه بودند. بازجویی از حسن حدود 2 ساعت طول کشید ولی او حتی قبول نکرد که وارد خانه داوود شده است. کارآگاه بعد از این که متهم اول را به بازداشتگاه فرستاد تنفس اعلام کرد تا هم خودش یک فنجان نسکافه بخورد هم ظهوری بتواند هوایی تازه کند، خیالش از این بابت راحت بود که حسن و جواد با هم نیستند که بتوانند حرف‌هایشان را یک‌کاسه کنند، اگر قتل کار آنها بود حتما یک جایی داستان‌هایشان با هم فرق می‌کرد و دستشان رو می‌شد. ظهوری قبلا این جمله را از رئیس‌ خود شنیده بود که هر جنایتی که بیشتر از یک نفر در آن دخیل باشد، حتما فاش می‌شود.

جواد هم مثل متهم اول بشدت اعتیاد داشت. خودش می‌گفت 3 سال است که کراک می‌کشد، قبل از آن هم اهل حشیش بود و او هم زیر بار اتهام قتل نمی‌رفت و می‌گفت می‌خواستند مفرغ‌ها را بگیرند و پول را تحویل بدهند که فرصتش پیش نیامد. تقریبا بیشتر حرف‌های هر دو معتاد یکی بود، اما وقتی شهاب از جواد درباره آشنایی‌اش با مقتول پرسید، او ادعا کرد اصلا تا حالا داوود را ندیده است. اولین تناقض، گوشی را دست ستوان ظهوری و رئیسش داد که احتمالا کاسه‌ای زیر نیم کاسه دو متهم است؛ برای همین با ظرافت بیشتری به بازجویی ادامه دادند. جواد می‌گفت عتیقه‌ها را برای یک تاجر چای می‌خواست، اما حسن ادعا کرده بود مشتری اصلی یک مرد غریبه است که تا حالا او را ندیده‌اند.

آن روز بدون این که اعترافی در پرونده جنایت خیابان گاندی ثبت شود، به پایان رسید اما شهاب تقریبا اطمینان داشت حسن و جواد حرف‌های نگفته زیادی دارند و می‌کوشند حقیقت را پنهان کنند.

صبح روز بعد ساعت هنوز 9 نشده بود که داور خودش را به زحمت به اداره آگاهی رساند و سراغ کارآگاه رفت. او باید تا دو روز دیگر به مونیخ برمی‌گشت و می‌خواست قبل از این که بار سفر را ببندد از راز قتل برادرش باخبر شود. شهاب هم سرنخ‌هایی را که تاکنون به دست آورده بود، با داور در میان گذاشت و از او خواست متهمان را شناسایی کند. داور کمی دستپاچه شده بود. او قاتلان را فقط از پشت دیده و از طرفی اصلا با کارهای پلیسی آشنایی نداشت و فضا کمی برایش سنگین بود، اما به هر حال قبول کرد با شهاب همکاری کند. از نظر او هیچ چیزی مهم‌تر از پیدا شدن قاتلان برادرش نبود، البته این ادعای خودش بود و کارآگاه بعید می‌دانست مردی بعد از آن همه سال دوری از وطن و بی‌خبری از خانواده، چندان هم به چنین موضوعاتی اهمیت بدهد.

یک سرباز وظیفه به دستور کارآگاه 2 متهم را دستبند به دست به حیاط اداره برد تا داور بتواند از پنجره اتاق خوب براندازشان کند، البته پشت متهمان به طرف اتاق بود. مرد بیمار با دیدن آنها خیلی به ذهنش فشار آورد، از چهره‌اش تردید می‌بارید نه با قاطعیت می‌توانست بگوید اینها همان دو قاتل هستند نه می‌توانست سرسختانه به بی‌گناهی‌شان شهادت بدهد. شهاب وقتی این حالت داور را دید ترجیح داد بیشتر از این وقتش را تلف نکند و به ادامه بازجویی‌ها بپردازد. این کار تا بعدازظهر طول کشید و سرگرد و ستوان وقتی به دفتر خودشان برگشتند دیگر رمق نداشتند و از خستگی حتی موهای سرشان هم درد می‌کرد، عوضش کار به جاهای خوبی رسیده بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با دو معتاد بالاخره آنها به قتل اعتراف کرده، اما گفته بودند از یک نفر برای این جنایت، ماموریت گرفته بودند. در واقع حسن و جواد قاتلان اجیر شده‌ای بودند که نمی‌دانستند از چه کسی دستور گرفته‌اند و باورش کمی سخت بود، اما به نظر می‌رسید راست می‌گویند. آن طور که دو متهم توضیح داده بودند چند وقت پیش مردی با آنها تماس گرفت و پیشنهاد یک کار نان و آبدار داد. آن دو هم که از سال‌ها قبل دستی در خلاف داشتند دندان تیز کردند، البته آن اوایل قرار نبود قتلی در کار باشد.

ستوان ظهوری هر چه حساب و کتاب می‌کرد، می‌دید یک جای کار اشکال دارد. او که از فرط خستگی رابطه رئیس و مرئوسی را از یاد برده و روی صندلی ولو شده بود، در همان حالت سر صحبت را با شهاب باز کرد و گفت: چطور ممکن است کسی تلفنی سفارش سرقت عتیقه بدهد و دو نفر هم قبول کنند با او همکاری کنند؟

آن طور که جواد و حسن گفته بودند، شخص ناشناس تلفنی نشانی و همه جزئیات کار را برایشان توضیح داده بود و یک بار هم با آنها قرار گذاشته، اما سر قرار نرفته و فقط از بالای یک پل عابر برایشان دست تکان داده و از آنها خواسته بود بعد از دزدی اشیای مسروقه را در یک ساک چرمی روی آن پل بگذارند و پولشان را هم از همانجا بردارند. مرد ناشناس قبول کرده بود برای این دزدی 400 میلیون تومان بدهد، اما یک نکته مبهم این وسط وجود داشت؛ اگر دو سارق بعد از دزدیدن عتیقه‌ها فرار می‌کردند و آنها را روی پل نمی‌گذاشتند چه؟ ظهوری همان طور که با صدای بلند فکر می‌کرد، این جمله را هم به زبان آورد و شهاب را درباره فرضیه‌هایی که در ذهنش ساخته و پرداخته بود به تردید انداخت. کارآگاه دستی به چانه‌اش کشید و گفت: «دو حالت وجود دارد یا مرد نامرئی ما مطمئن بوده این دو نفر فرار نمی‌کنند یا این که اصلا عتیقه‌ها برایش اهمیت زیادی نداشته و هدفش از طراحی این ماجرا چیز دیگری بوده.»

رسیدن به جواب این سوال چندان هم آسان نبود. آنها باید مرد ناشناس را پیدا می‌کردند؛ اما چطور و از چه راهی؛ نه نامی از او داشتند و نه می‌توانستند چهره‌نگاری کنند و نه کوچک‌ترین سرنخی دستشان بود. شهاب با یک جست از صندلی‌اش بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. می‌خواست یک بار دیگر اعترافات متهمان را مرور کند. از ظهوری خواست خط به خط نوشته‌های حسن و جواد را بخواند. ستوان ترجیح می‌داد به جای روخوانی از حافظه‌اش کمک بگیرد، ولی چاره‌ای جز اطاعت نداشت طبق گفته دو متهم آنها با نقشه قبلی روز حادثه وارد خانه داوود شدند، البته سراغ داور را گرفتند و گفتند از آشنایان قدیمی او هستند. آن دو بعد از ورود به خانه ناگهان از پشت به داوود حمله‌ور شدند و چند ضربه چاقو به او زدند و مجبورش کردند کلید گاوصندوق را به آنها بدهد. بعد هم هر چه در آن بود خالی کردند و پا به فرار گذاشتند و به همان پلی رفتند که قرار بود پولشان را از آنجا بردارند، اما آنجا خبری از ساک نبود. همان موقع مرد ناشناس با آنها تماس گرفته و قرار را یک روز عقب انداخته بود.

هنوز روخوانی ستوان تمام نشده بود که یک سرباز نامه پزشکی قانونی را برای کارآگاه آورد. در نامه نوشته شده بود ضرباتی که از پشت به داوود وارد شده، کشنده نبوده و مقتول در واقع با یک ضربه که رگ گلویش را بریده، از پا درآمده است و شکاف ایجاد شده نشان می‌دهد ضربه آخر با چاقوی دیگری وارد شده است. این نظریه برای شهاب غیرمنتظره بود و این احتمال را مطرح می‌کرد که حسن و جواد در واقع قاتل نیستند و بجز آنها نفر سومی هم در محل جنایت بوده که ضربه آخر را زده است.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها