سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
وقتی سرم رو بلند کردم دیدم همه گوشی به دست دارن از اون بدبخت فیلم و عکس میگیرن!! گفتم آخه الان چه وقت این کاراست بابا، یکی بیاد بلندش کنه به دادش برسه. دیدم نه، همه تو فکر عکس و فیلم خودشونن تا اینکه بعد از چند دقیقه بالاخره دو نفر پیدا شدند و زیر بغلش رو گرفتند و بردنش بیمارستان. با خودم گفتم چه دوره و زمونهای شده ها!! یکی وسط خیابون داره جون میکّنه، بقیه دارن از جون کندنش فیلم میگیرن که برن به دوستاشون نشون بدن و حال کنن! نمیدونم، شاید اگه منم گوشی داشتم همین کار رو میکردم! ولی خوبه یه کم به خودمون بیایم و یه تلنگری به خودمون و وجدانمون بزنیم.
(ببین، فکر کنم بتونی یه نقاشی توپ واسه این مطلب بکشی ها)
گل همیشه خوشبو از سنندج
اونا تو فکر فیلم و عکس، تو هم تو فکر نقاشی توپ؟ خوشم باشه!! ببییییییین! فکر کنم «خوبه یه کم به خودمون بیایم و...». (بله، متوجه تفاوت قضیه شدم) ولی از شوخی گذشته، به داش علیرضا گفتم یه طرحی برای ایشون بطرح! گفت: ها؟ جمعیت زیادهها!! گفته باشمممم، نیای بگی چرا جای مطالب بروبچ، کل صفحه رو طرح من گرفته! (طفل معصوووووم!! راس میگه خب)
در جایگاه شهود
در این پرسههای بیهدف، این منم که نخواهم توانست. این منم که خواهم رسید، ولی دیر. در آخرین طلوع چشمانت، این دیده گریان من است که غروب خواهد کرد. باز با خود خواهم گفت: این بار هم دیر رسیدم و تنها طلوع زندگیام با تنها رهتوشهاش گریخت... میدانم در شروع راهی هستم که شروع نکرده به پایان رسید. ای تو تنها غزلخوانِ زندگیام، حالا که تنهایی را هدیه وجودم کردهای بیا و شاهد پایانم باش.
شیوا
برو درست رو بخون بابا
نامردا...! چند نفر به 18 نفر؟ عشق بدبخت چیکاره بید؟ عزیزم، قند عسل، پفک نمکی بابا! تو دیگه چرا؟ به جای اینکه فرق عشق و عادت کردن و هوس و دوست داشتن رو بگی هر چی دلت میخواد به عشق میگی. کی گفته لحظهایست روئیدن عشق؟ اگه گیرش بیارم! این هوسه، خیلی باشه دوست داشتنه. این روزا هم که دیگه بچه مییاد خونه، میگه: مامان... مامان، من عاشق شدم!! خب کی هست؟ نمیدونم! باباش کیه، ننهش کیه؟ نمیدونم! اسمش چیه؟ نمیدونم! میشناسیش؟ نه، فقط از دور دیدمش!!! خب برو درست رو بخون که فردا دیکته داری! هی به خودت میگی این دیگه عشق واقعیه اما یهو حقیقت تالاپی میخوره تو سرت.
زنبور عسل
پیشبینی
آخه این چه عادتیه؟ بعضی وقتها که با خانواده در حال دیدن فیلم هستیم و یه اتفاق منفی میخواد بیفته، همه اعضای خانواده اون رو بر حسب نگاه خودشون پیشبینی میکنن، ولی من میخوام به جای سروصدا فیلم رو ببینم؛ شاید اون اتفاق منفی، مثبت شه یا اصلا رخ نده. آخه از منفی فکر کردن چی نصیب آدم میشه؟ اگه اتفاقی، مثبت یا منفی افتاد که افتاده دیگه، پیشبینی و پیشگویی نداره.
بهاره رادهوش 20 ساله از اصفهان
قدری بخند، از ته دل
چه تابستان خاموشیست امسال/ که از دستش شکایت میکند باد/ برای اولین بار است باران/ نباریده ز نفرینهای مرداد.لبریزِ داستانِ زمستانِ من شدی/ خاموش و کهنهتر از آسمانِ پیر/ زرد و کبود و پر از خاطره است پائیزم/ قدری بخند از ته دل بر من و این تقدیر.
مصطفی (غلام) از تبریز
میخوای پاییزی و غمگین باشی؟ میل خودت. دستاتو بذار رو گوشات! چِشاتم ببند، یه نمه هم اخم کن!! برو تو دستگاه شور، مایه دشتی تیریپ آواز: بیییییچااااره دلم! ای حَبیییحیحیبِ من!! یاهاهاهااااارررر، های، های، هایییی! دلِ مَهههههن!!... (میبینی؟ طبیعت آدم خنده و شادیه. واس همینه که رو مایه دشتی من، با اون همه چروکی که رو پیشونیت انداختی، بازم لبخند زدی!! ها... چی؟ هیچچچم نزدی؟ جداً؟! پس بیا... بیخیالِ دستگاهِ شوووور و ماهور، برو تو خط رپهور!! یک، دو، سه:) آههههها... آ...آ... آآههها!.../ پاسی بربچ... حسام نقطه!/ لالا لالایو رکورده!!/ برو حالشو ببر/ اسم غمو نبر!/ نخور تو غصه ریزریز/ نیار تو اسم پاییز/ بیا بزن یه لبخند/ تا آب شه تو دلت قند!/ بیا با هم بخندیم/ راهِ اَششششکو ببندیم/ (همه: آههااااا)!! ...برو حالشو ببر/ اسم غمو نبر...!/ ه...هه...ه... هِح!! هِرهر هررررر...!!!/ لالا لالایو رکورده...!/ قاقا... قاقاه... قاه قاه قاه!/ بیبیبیا، ایناز تهِ دل/ اَاَز تهِ تهِ دل!! (حالا این بار:) لالا لالایف رکورده!! تاتاتابستونی باش! بهاری و خوش و سبز، تَتَ تَتقدیرو تو، خوخو خودت میسازی، دیدیدی دیر نسازی... قاقا... قاقاه... قاقاهقاه!! دیدیدی دیر نسازیش! میمیمیخنددم من! بپا رو آب نخندی!! توووتوووو، تووو آب بخندی!!! (آخه:) لالا لالایف رکورده، هه،هه، ههه... هههههه!! (می بینی؟ به همین سادگی، تقدیر غمناکی من به شادی و خنده تبدیل شد.)
پیل زندگی در تاریکی
با دوستام یه روز درباره روزای خوش زندگی حرف میزدیم. یکی میگفت: روز خوش، روزییه که آدم به دنیا مییاد و جز خوردن و خوابیدن کاری نداره. یکی میگفت: روزییه که به کلاس اول میریم و خوشحالیم که خوندن و نوشتن یاد میگیریم. اون یکی میگفت: روزییه که میری دانشگاه و دوستان جدیدی پیدا میکنی. یکی دیگه از روزای آموزشی و سربازی میگفت که آدم مرد میشه و اون یکی از دوران نامزدی و بچهدار شدن و رسیدن به دوران بازنشستگی. اینا دوران خوش زندگیه. کل دوران زندگی که همهش میگذره و به مرگ میرسه.
حامد رستمی از قروه
به قول شاعر: «زندگیییی، به این قشنگیییی، آسموووون به این یهرنگیییییی...» اونوخ تو، هنوز نشنیدی که اون یکی دیگه شاعر میگه: «عمر کمه صفا کن/ رنج و غم رو رها کن/ اگه نباشه دریا/ به قطره اکتفا کن!/ به قطره... دیمدیم!!... اکتفا کن»! دوستات همون قطرِهَه رو اکتفا کردن دیگه، اما تو...؟ تهِ حرفات چیه؟ آخه چرا اکتفا نمیکنی؟ ها؟ بیگیرم همچی با این عصا...! دِ...هَه!! برو اکتفا کن دیگه، اِ...
بپّا گول نخوری
(هاواریوتون حالش خوبه؟ واسه ما که لهجهش یه کم خرابه! رفتیم دکتر گفتیم چرا این جوریه؟ دکتر گفت: واسه اینکه دو صفحه کمه!! گفتم: چیچی دو صفحه کمه؟ گفت: خونه بروبچهها دیگه! گفتم: مگه دکتر جون، شما هم آره؟ گفت: آآآآآآره که آآآآآره!!! گفتم: چطوریا؟ گفت: بیکاری و هزار دردسر! میشینیم این دو صفحه رو میخونیم تا راحت بریم سر کار!! یه متن واسه این دو صفحه باحال نوشتم که امیدوارم خوشتون بیاد! نیاد! بره، برگرده! بعد بره، هر جور باشه... نوشتم دیگه! کاریش نمیتونی بکنی!!)
یه قطعه طلای صیقلی شده رو بذار زیر نور خورشید! میبینی چه درخششی داره؟ حالا عینک دودی بزن و نگاهش کن. دیگه از اون درخشش خبری نیست، نه؟! حالا همین کار رو با یه سنگ آتشفشانی مثل همون سنگپای خودمون(!) انجام بده. یه کم روغن مایع بریز روی سنگپا!! چه درخششی پیدا کرد! از اون طلایی که با عینک دودی دیدی هم بیشتر! عینک دودی مثل یه مانع عمل کرد و روغن هم، حقیقتِ مات بودنِ سنگپا رو از ما مخفی کرد.
«کلی» میخوام بگم: توی هر تصمیمی که میخوای بگیری (چه کوچیک چه بزرگ) اجازه نده چیزهایی که بیربط به بررسیت هستن، رو تصمیمت اثر بذارن. مثلاً نذار حرفهای دیگرون روی قضاوتت درباره کسی تأثیر بذاره تا اگه یکی گفت فلانی آدم بدیه (مثل اون عینک دودی) بتونی خوبیهای اون رو هم ببینی.
شبزده عاشق
تا هستم...! وقتی مُردم...؟
ما آدما معمولاً با خونواده و اطرافیانمون بد برخورد میکنیم. همهش بدیهای همدیگه رو میبینیم و تازه وقتی که از این دنیا میرن، میفهمیم کی بودن و چقدر واسهمون ارزش داشتن. اون موقعست که تازه مییایم خوبیهاشون رو میشمریم! خیلی خوبه قبل از اینکه کسی رو از دست بدیم، به این فکر کنیم که ممکنه اون شخص رو واسه همیشه از دست بدیم. اون وقت راههای درست برخورد کردن با اونها رو یاد میگیریم. خوب که فکر میکنم، میبینم خیلی از کسانی که همهش در حال گلهگذاری ازشون هستیم، واسهمون خیلی عزیزن. پس چرا تا هستن عزیز بودنشون رو نشون ندیم و از حضورشون، از عاطفههای پاک و بینقابشون لذت نبریم؟
ت.ن از قم
بخشش
تو میتونی ببخشی؟ چی رو؟ خب مثلاً همین سیب سرخی رو که توی دستاته، به تمنای کودکی که چشمش به سرخی سیبه گره خورده؟ ناپدید شدن شلوار تازهای رو که خریدی اما بعداً معلوم میشه برادرت تو یه فرصت ویژه طلایی پوشیدتش و جیم زده رفته چی؟! میتونی محبتت رو به دستهای پینهبسته پدربزرگ و چشمهای کمسوی مادربزرگ ببخشی؟ میتونی محتویات زندگیبخش رگهات رو به بیماری که به قطرههای سرخرنگ وجودت و دریای سخاوت تو نیاز داره ببخشی؟ میتونی زندگی دوبارهای ببخشی به آدمهایی که به عضوهای زنده پاره تنت نیازمندند و پاره تنت هم دچار مرگ مغزی شده و دیگه زنده نیست؟ تا حالا لذت این جور بخشیدنها رو با آرامش آبیرنگی که لابلاش موج میزنه تجربه کردی؟
(پاسخگو جون، نشمار، خودم شمردم درست 30 حرفه: «تو لامپ کممصرف اما پر نور بروبچههایی»!)
نشمیل نوازی از بوکان
تو بشمار که من هر قدر میشمرم قبل از چاپ، 30 حرفه، بعد از چاپ، زحمتش میافته گردن سردبیر و دیگران، یا 20 تا میشه یا 40 تا!! «بین این همه لامپ، من نور شمع رو هم ندارم»! (کار که از محکم کاری عیب نمیکنه! پس اینم بشمار:) «تو جدول خاموشیا، به مُخ من خاموشی خورده»!! یا این یکی: «به روستای مغزم، هنوز کابل برقی نرسیده»! یا این... آااااخ... ای بابا... اووخخخ! سردبیر جان، چرا میزنی آخه؟...! (...منم سردبیرو بخشیدم، ولی یواشکی بگم! ...پس این چی؟...لامپ و برق...! آخ... هههههه...)!!!
فیزیولوژی غم و شادی
اگه درس فیزیکت رو درست خونده باشی، تا حالا دیگه حتماً متوجه شدی که هر نوع مایعی رو تو هر ظرفی و به هر شکلی بریزی، شکل و قالب همون ظرف رو پیدا میکنه. خب حالا میتونیم نتیجه بگیریم: با هر احساسی که روزانه قالب خودت رو باهاش میسازی، همون شکل و احساس رو پیدا میکنی. چه بهتر که تلاش کنیم خودمون رو از افکار مثبت و شاد لبریز کنیم.
دختر پاییزی، 16 ساله
فتاده پای
مرا به بزرگی قلبی ستایش کن که تپیدن نبض پنهان عشقش به سردی دستهایی از شماره میافتد که خاموش شدن را به نفسنفس زدن وا میدارد. مرا به صداقت وصلی برسان که پشتِ هزار غروبِ به انتظار نشستهاش، به خیال رهایی از تنهایی، از پا افتادهام و هنوز تنهایم.
سحر از بناب
به رنگ افسانهها
احساسم، پر از اضطراب تنها ماندن بود و نفسهای بریده شده. سنگینی فاصلهها بر من آویخته شده بود. خواستم تصویری از سیمای شکستهات بردارم، رهگذری آمد و تصویری از سایهات برداشت. تو پشت دشتهای روشن خورشید غروب کردی و در افسانه رنگها آرام گرفتی. تصویرت در تپش قلبها شکست.
س. محمدی
خلاقیت عملی
این خیلی خوبه که آدم فکر کنه دو ماه بیشتر زنده نیست! یعنی من که یه همچی فکری دارم. حس خیلی خوبیه. مثل رهایی میمونه.
مثل اینکه آزاد شدی از این همه غم و غصه و دیگه زندگی رو به خودت سخت نمیگیری. تازه، من از همین الان منتظرم که این دو ماه تموم نشه! آخه تازگیها داره خیلی خوش میگذره و حداقل استرس آینده رو دیگه ندارم.
چقدر این طوری زندگی کردن راحته.
فرهاد ممیپور
«شمماااااا؟»...«خودت شما؟!!»
تا همین دیروز دوست و رفیق بودیم ها، میخندیدیم، بازی میکردیم، اما... نمیدونم چرا امروز این طوری شده. انگار نه انگار. میگن بیخیالی طی میکنه... دیوونه شده... افسردگی گرفته... می گم: نه بابا، اینا جنبه ندارن. تا یکی آقای فلانی صداشون میکنه، تا یکی میگه عزیزم فدات بشم، آره دیگه، مغرور میشن و بیخیال همه. جواب سلامت رو هم نمیدن هیچ، بعد از چند دقیقه چپچپ نگاه کردن میگن: ببخشید شما! به یه همچی آدمهایی نباید بگیم: با شما نبودم؟!
شهرام کاووسی از گنبد کاووس
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد