مرگ ناگهانی کودک شیرخوار

آن روز هم مثل همه روزها سنگین و آرام از کنار سردخانه رد شده و وارد سالن استراحت غسالخانه شدم. بعد از حضور و غیاب و نوشتن یک حدیث روی تخته وایت‌برد و تنظیم کارهای روزانه ماسکم را زدم و وارد سالن تطهیر شدم.
کد خبر: ۹۰۵۲۴۷

روز خیلی سردی بود و البته هوا هم ابری و خیلی دلگیر، یواش یواش کار شست‌وشو شروع شد و پشت شیشه هم طبق معمول شلوغ بود دم دمای ظهر بود که خلوت شده بود و خانم‌های غسال یکی‌یکی به اتاق استراحت می‌رفتند، ولی من به‌عنوان مسئول مجبور بودم تا لحظه آخر در سالن بمانم در حال خودم بودم که جیغ و فریاد عجیب‌، پشتم را لرزاند.

وقتی با شتاب به سمت شیشه رفتم دیدم زنی با مشت به شیشه می‌زند و فرزندش را از من می‌خواهد ماتم برده بود . فقط می‌کوبید به شیشه و می‌گفت شما را به خدا بچه‌ام رو به من نشان بده، دخترم خوابه نمرده...! وقتی کودک دو ساله را آوردند و شروع به شستن کردند، فقط به ضجه‌های مادرش نگاه می‌کردم که می‌گفت؛ به خدا ساعت 8 صبح به او شیر دادم و خوابید. بعد آرام گذاشتمش در رختخواب، بعد از دو ساعت که بیدار نشد، رفتم سراغش و دیدم نفس نمی‌کشد و دستای کوچولویش یخ کرده و... آن روز آن مادر ضجه می‌زد و منم آرام‌آرام بالای سر دختر 2 ساله‌اش گریه می‌کردم که یکدفعه یاد دختر کوچولوی خودم افتادم! هرگز جرات این‌که خودم را جای مادرش بگذارم نداشتم.

الهام آقازاده

* برگرفته از کتاب «این خاطرات ماست»، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها