سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
«مشکلات زندگیام به قدری جدی است که نسبت به زندگی و شوهرم سرد شدهام. به دلیل دعواهای وحشتناکی که داریم، احساس افسردگی میکنم. شرایط روحیام بسیار بد است و خانوادهام هم تنهایم گذاشتهاند.»
زن جوان بعد از گفتن این حرفها کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: «همه چیز از سه سال پیش شروع شد. زمانی که شوهرم و خانوادهاش تازه به کوچه ما اسبابکشی کرده بودند و من و علیرضا برای اولین بار همدیگر را از پنجره اتاقهایمان دیدیم. از او خیلی خوشم نمیآمد، اما بدم هم نمیآمد. مدتی بعد متوجه شدم هر دو دانشجوی یک دانشگاه هستیم. یک روز که همدیگر را در راهروی دانشگاه دیدیم، جلو آمد و گفت که مدتی است به من علاقه پیدا کرده و میخواهد بیشتر با هم ارتباط داشته باشیم. گفت یک ترم مانده درسش را تمام کند و بیکار است، اما بعد از فارغالتحصیلی قرار است به عنوان حسابدار در شرکت دارویی پسرعمویش مشغول به کار شود. از همانجا ارتباطمان شروع شد. با گذشت زمان حس کردم دوستش دارم و بدون او نمیتوانم زندگی کنم. البته اخلاقهایی داشت که خوشم نمیآمد، اما چشمم را روی همه چیز بسته بودم. خیلی طول نکشید که پیشنهاد ازدواج داد و با شنیدن آن انگار دنیا را به من دادند. موضوع را به پدر و مادرم گفتم. اما مخالفت کردند و گفتند او هنوز دانشجو است و بیکار؛ چطور میخواهید زندگیتان را بچرخانید؟ گفتم فقط او را میخواهم. صبر میکنم تا سرکار برود. به هیچ مرد دیگری هم فکر نمیکنم. منظورم بیشتر پسرداییام بود که مادرم قول مرا سالها پیش به دایی داده بود. همین جمله کافی بود تا جنجال بزرگی راه بیفتد و شبی نبود که با مادرم در خانه دعوا نداشته باشم. میگفت خودت را بدبخت نکن این پسر به درد تو نمیخورد و مرد زندگی نیست. اما کر و کور شده بودم. آن زمان درگیر احساسات شدیدی شده بودم و میخواستم هر طور شده با او ازدواج کنم. تمام فکرم شده بود رسیدن به او و هر شب به خاطرش گریه میکردم. مادرم برای جلوگیری از این ازدواج، وصیتنامهاش را نوشت و گفت که به دلیل رفتار من بیماری سختی گرفته و چیزی به مرگش نمانده است. میدانستم این بازی برای منصرف کردن من از ازدواج است. برای راحت کردن خیال همه، مادرم را به آزمایشگاه بردم که مشخص شد سالم است. پنج ماه جنگ بین من و مادرم ادامه داشت تا بالاخره با ناراحتی رضایت داد و گفت ازدواج کن، اما حق نداری دیگر با ما رابطه داشته باشی. قبول کردم. بعد از عقد سادهای که گرفتیم، قرار شد تا زمانیکه وضعیت مالی شوهرم بهتر میشود و خانهای اجاره میکنیم، با مادر شوهرم زندگی کنم. اما مشکلات تازه خودش را نشان داد و با اینکه همسرم مشغول به کار شده بود، اما دل به کار نمیداد و به همان حقوقی که میگرفت، راضی بود. او میتوانست چند برابر حقوقش دریافتی داشته باشد، اما تنبلی میکرد و همین باعث شده بود تا از نظر اقتصادی ثبات نداشته باشیم. حالا هم از نظر او همه چیز بدون نقص است، اما برای من که به خاطر او به زندگی پر از رفاه در خانه پدری پشت کرده بودم، سخت است با این شرایط بسازم. بارها دعوایمان شده، اما حرف، حرف خودش است. اگر میدیدم برای بهتر شدن زندگی تلاش میکند، دلم نمیسوخت، اما نسبت به من و زندگیمان احساس مسئولیت نمیکند و نیازها و احساسم برایش مهم نیست. سعی میکنم او را درک کنم، اما به خدا نمیشود. وقتی سطح زندگی خودم را با دخترهای فامیل و حتی خانواده شوهرم مقایسه میکنم، احساس حقارت میکنم. چهار ماه پیش به مراسم عروسی یکی از دخترخالههایم دعوت شدم و خانوادهام را هم دیدم، اما به سردی و تلخی با من برخورد کردند. احساس میکنم انتخابم اشتباه بوده و با اینکه از همه نظر از دیگران سر هستم، اما وقتی میبینم به چیزی که میخواهم نرسیدهام، از درون آب میشوم و میسوزم. روزی هزاران بار در فکر و خیالم از علیرضا جدا میشوم، چون از زندگی با او خسته شدهام. چند بار گفتم به مشاور مراجعه کنیم، گفت خودت برو، من همین هستم که میبینی.
لیلا حسین زاده
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد