![خطر پرتوهای فرابنفش، آلاینده ازون و گرمای بیسابقه | چرا کمیته اضطرار تشکیل نمیشود؟](/files/fa/news/1403/5/5/1236632_213.jpg)
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
چند لحظهای در سکوت سپری شد تا اینکه لب به سخن گشود و آتش غمهای درونش را اندکی با سخن گفتن فرو نشاند:
- اسمم بهار است و در یک خانواده نهچندان خوب چه از لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ مادی به دنیا آمدم. پدرم کارگر نانوایی و از صبح تا شب مشغول کار بود و مادرم نیز به اجبار دار قالی تنها مونس و همدمش شده بود. چرخ زندگیمان به سختی میچرخید من تنها دختر خانواده بودم و دو برادر دیگر نیز که هر دو پس از گرفتن دیپلم در تهران مشغول کارگری بودند، داشتم که بندگان خدا باید برای اینکه شکم خودشان را سیر کنند و به حداقل آرزوهایشان برسند، کار کنند؛ فقط کار و دیگر هیچ.
در خانه احساس تنهایی میکردم و شاید تنها هنگام رفتن به مدرسه بود که میتوانستم نفسی به راحتی بکشم و طعم شیرین زندگی را اندکی حس کنم و در راه مدرسه به یاد بازیهای راه مدرسه و خندههای گهگاه آن، گرداب وحشتناک فقر و تنگدستی را به وادی فراموشی بسپارم.
روزها همچنان یکی پس از دیگری میگذشت تا این که در یکی از روزهای گرم بهار هنگامیکه از مدرسه به خانه برمیگشتم پسری که خود را داریوش مینامید به من ابراز علاقه کرد و من هیچ گونه توجهی به او نکردم ولی باز دیدم در کمال ناباوری روزهای بعد نیز در مسیرم به انتظار نشسته و با دیدن من خنده بر لبانش جاری میشود و باز هم همان سخنان همیشگی را میزند و میگویید که عاشق من است . چند روزی به همین منوال گذشت و من پاسخی به ابراز علاقه او ندادم، چون میخواستم به یقین برسم که آیا او مرا به راستی دوست دارد یا این که تنها هوسهای شیطانی و زودگذر دارد.
یک ماه به همین طریق گذشت و هر روز داریوش همان کار قبلی خود را تکرار میکرد و دیگر، همه دوستان همکلاسی مدرسهام میدانستند که او شیدای من است و من از این احساس که در مرکز توجه همه نگاهها قرار گرفتهام بسیار شادمان بودم چون این حس را هیچگاه در خانوادهام تجربه نکرده بودم و گویی به کوچههای راه مدرسه و حس و حال شیدایی داریوش بیشتر از خانوادهام احساس نزدیکی میکردم و به آرامش میرسیدم.
سرانجام به اظهار علاقه داریوش، جواب مثبت دادم و برای اولینبار حس دوستیهای خیابانی را تجربه کردم.
من و داریوش بسیار با هم صمیمی بودیم، او از همه نظر خوب و عالی بود. فقط اهل کار نبود. چند باری صحبت از ازدواج کرد و من در جوابش گفتم: تا هنگامیکه به کار و درآمدت سر و سامان ندادهای هیچگاه نباید سخنی از ازدواجمان به میان بیاوری، داریوش هم گرچه این سخن من برایش سخت و غیرقابل تحمل بود ولی سرانجام قانع شد که باید ابتدا شرایط ازدواجمان را آماده و کاری مناسب و معین را برای خودش دست و پا کند تا زمینه ازدواجمان فراهم شود تا من نیز بتوانم با خیال آسوده شریک زندگی مشترک با او بشوم و هیچگاه دغدغه خرج و دخل زندگی را نداشته باشم و مانند مادرم مجبور نباشم برای کمک به معاش زندگی تن به کارهای طاقتفرسایی چون قالیبافی و... بدهم و این قرار و وعده بین من و داریوش بسته شد که ابتدا کار و درآمد مناسب و سپس ازدواج و من به دلیل این که به قول و قراری که با او گذاشتهام پایبند باشم به هرکسی که به خواستگاریم میآمد به بهانههای مختلف پاسخ منفی میدادم.»
بهار سرش را به پایین انداخت و بغض خفته در گلویش راه کلامش را بست، قطرات اشک را میدیدم که در نگاهش خودنمایی میکرد. با سخنانی امید بخش سعی کردم دلداریش بدهم و او را به ادامه گفتوگو دعوت کنم. بهار پس از نوشیدن جرعهای آب ماجرای زندگیش را از سر گرفت:
- اما انگار نه انگار، درسم تمام شده بود و حدود شش سال از این وعده و قول و قرار ما میگذشت اما هیچ وقت او سعی نکرد کار مفیدی انجام بدهد. من دیگر صبرم لبریز شده بود و کمکم داشتم نسبت به داریوش ناامید میشدم چون او تنها حرف میزد و هیچگاه مرد عمل و تن دادن به واقعیات زندگانی نبود. روزهایم در غبار ناامیدی، یکی پس از دیگری میگذشت تمامی دوستان و همکلاسیهایم راهی خانه بخت شده بودند و من هنوز اندر خم کوچههای سخنان پوشالی و دور از عمل داریوش مانده بودم تا اینکه چند ماه پیش خواستگاری دیگر برایم آمد، خانواده خوبی داشت، اهل کار و تلاش بود و همه آن چه را که داریوش نداشت او داشت و من دیگر چه میخواستم؟! من هم هرچند دل کندن از داریوش برایم سخت بود ولی چون دیگر برایم ثابت شده بود او نمیتواند حداقلهای زندگی مشترکمان را برآورده کند وبا زیاد شدن سنم دیگر چنین فرصتهایی برایم پیش نمیآید، به خواستگارم جواب مثبت دادم،حتی در همان شب قرارعقد و عروسی هم گذاشته شد.
نمیدانم داریوش از کجا متوجه ماجرای خواستگاری شده بود. با من تماس گرفت و درخواست یک قرار حضوری کرد و من هم برای این که او را آرام کنم قبول کردم و سر قرار رفتم. روز قرار با خودروی یکی از دوستانش آمده بود، سوار شدم و بعد از احوالپرسی متوجّه عصبانیت و بیقراری که در چهرهاش موج میزد شدم، خیلی ترسیده بودم، مرا به سمت خانهشان برد. مرا به داخل خانه دعوت کرد، ابتدا مخالفت کردم ولی به خاطر اعتمادی که به او داشتم به داخل خانه رفتم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم دو نفر دیگر هم آنجا هستند! متأسفانه داریوش از اعتماد من سوءاستفاده کرده بود و براساس نقشه از پیش طراحی شده مرا به دست آنها سپرد...
بعد از آن روز نحس، چند بار داریوش و دوستانش مرا تهدید کردند که اگر به پلیس چیزی بگویم تصاویر ماجرای ویرانگر زندگیام را در فضاهای مجازی و شبکههای اجتماعی منتشر میکنند و آبرویم را میبرند.
خانوادهام هم اگر از این ماجرا بویی میبردند روزگارم را سیاه میکردند. نگرانی و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بودو جرأت طرح موضوع را با هیچکس نداشتم تا این که تصمیم گرفتم نزد پلیس بروم.
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتوگو با جام جم آنلاین:
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
جواد فروغی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتوگو با جام جم آنلاین: