روزی کشاورزی مشغول جابه‌جا کردن بذرها بود. او بذرها را پشت گاری‌اش سوار کرد و اسبش را راند تا بذرها را به شهر ببرد و آنها را آنجا بفروشد. در میانه راه یکی از دانه‌ها از پشت گاری روی زمین پرتاب شد. طفلکی از این‌که از بقیه دوستانش جدا شده بود خیلی ناراحت بود و تا آنجا که توانست فریاد زد، بلکه کشاورز صدایش را بشنود و او را دوباره سوار گاری کند، اما کشاورز دیگر از او خیلی دور شده بود و صدایش را نمی‌شنید.
کد خبر: ۸۱۸۲۰۵

دانه کنار جاده نشست و گریه کرد. چند گاو از آنجا عبور می‌کردند. یکی از آنها پایش روی دانه رفت. دانه با فشار پای گاو داخل زمین فرو رفت. او ناراحت بود که وارد جایی تاریک و نمور شده، اما چاره‌ای جز تحمل نداشت.

چند ماه گذشت. باران بارید. دانه جوانه زد و شاخ و برگ‌هایش از دل زمین بیرون آمد. هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد تا این‌که کم‌کم تبدیل به نهالی زیبا شد. گه‌گاه پرندگان زیبا می‌آمدند، روی آن می‌نشستند و آواز می‌خواندند. دانه دیگر ناراحت نبود. او الان به یک نهال مفید تبدیل شده بود.

چند سال گذشت و هر سال درخت بزرگ و بزرگ‌تر می شد. او دیگر می‌توانست میوه بدهد. از این بابت خوشحال بود و حال دیگر می‌دانست اگر گاهی اتفاقاتی برایش می‌افتد که ظاهرا چندان خوشایند نیست، حتما دلیلی دارد و او نباید زود ناراحت شود.

او روزی فقط یک دانه بود که قرار بود به شهر برده شود و برای تغذیه مرغ و خروس‌ها فروخته شود. اما سر راه بر زمین افتاد و همین اتفاقات او را از یک دانه به یک درخت تبدیل کرد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها