یکی از نشریات با او مصاحبهای درباره زندگی، جوانان امروز و دیروز، تفاوتهای نسلهای قدیم و جدید، روابط و اشتراکات و گونهگونی زنان و مردان انجام داده است که این هنرمند نامآشنا با نقبی به خاطرات خود به آنها پاسخ داده است. جام جم سرا برخی بخشهای صرفا سینمایی آن را کوتاه کرده و بقیه حرفهای خواندنی آن را پیش رویتان گذاشته است.
***
بیش از ٤ دهه فعالیت هنری از مرضیه برومند فردی ساخته که هم جامعهاش را خوب میشناسد و هم میداند جامعه به چه خوراک فرهنگی نیاز دارد. از دوران کودکی این هنرمند سالها میگذرد اما آثار او نشاندهنده شناخت ژرفی است که از کودک سرزمینش ایران دارد.
یک صبح سرد زمستانی قرارمان بود برای دیدار با هنرمندی که دوران کودکی بسیاری از متولدین دهههای ٥٠ و ٦٠ با آثارش گره خورده است. تا پیش از این شنیدههایم در مورد رفتارش خبر از آدم تلخی میداد که خیلی دل و دماغ صحبت کردن ندارد. آن روز اما تمام آنچه درباره او شنیده بودم نقش برآب شد. مرضیه برومند گفتو گو را با لبخندی شیرین که حکایت از امید و احترام داشت آغاز کرد و بدون کم و کاست تا پایان یک همنشینی دو ساعته ادامهاش داد.
با او درباره نگاهش به کودکان پریروز، دیروز و امروز صحبت کردم، حال و روز مردمان کوچه و بازار در این دوران را به بحث نشستم و از طبیعت سخن گفتم:
* یک دنیا کودکی
من تحلیلگر نیستم؛ اما میتوانم به خاطراتم رجوع کنم و برداشتهایم را برایتان بگویم. من بچگی خوبی را گذراندم و دوره جذابی داشتم. در یک محله جنوبشرقی تهران، خیابان دلگشا، میدان کلانتری که الان هم به همان نام است، دوران کودکیام را تا ١٨ سالگی گذراندم. خاطرات خیلی زیبایی از آن زمان دارم.
چرا زن و شوهرها تا این اندازه با یکدیگر بد هستند و زود طلاق میگیرند؟ پس چرا ازدواج میکنید؟ چرا زن و مرد به جای رفاقت با یکدیگر رقابت میکنند؟ زن جای خودش است و مرد هم جای خودش |
خاطرم هست بچه بازیگوش و پرجنبوجوشی بودم. زیباترین بازیهایم را در کوچه بنبست، شکلی که آن زمان برایم خیلی بزرگ بود، انجام میدادم. اخیرا که به کوچه دوران کودکیام رفتم، فضا خیلی کوچکتر از آنچه پیش از این در ذهنم ثبت شده بود به نظر میرسید. آن روزها اما با حس و حال کودکیام، به نسبت اندازه خودم، همه آن فضا و میدان و محله را بزرگ میدیدم. فاصله خانه تا مدرسه (دبستان ماندانا) به نظرم بسیار طولانی میآمد، گرچه فاصله کوتاهی بود. حتی از آن مسیر هم خاطرات زیادی دارم.
* بازیهایی که جایشان خالیست
ما با بچههای همسایه، بازیهای زیادی میکردیم. در آن دوره، خانوادهها پرجمعیت بودند و تعداد بچهها زیاد بود. ما ۶ بچه بودیم. پایمان را که درون کوچه میگذاشتیم، ناگهان میدیدیم از هر خانه ۴-۵ بچه بیرون میآیند. مثل امروز نبود که تکفرزندی باشد.
گرچه میدانم به دلیل معضلات زیادی که وجود دارد، بچهدار شدن، سخت است اما فکر میکنم اگر کسی بچهدار شود، یک بچه خیلی کم است. چراکه ارتباط با خواهر و برادر در خانواده، بچهها را تربیت میکند و خیلی چیزها در این ارتباط به او آموخته میشود. زمانی که پدر و مادر، میان فرزندانشان عدالت را برقرار کنند، خودخواهیها و تکرویها از روحیه بچهها دور میشود و آنها را عدالتخواه بار میآورد.
* تکفرزندی یعنی بار آوردن بچههای خودخواه
امروز، هر خانواده یک فرزند دارد و آن بچه، گل سرسبد خود و خانواده و همسایگان آپارتمان است و حاضر نیست کسی به او از گل نازکتر بگوید. چنین بچهای، معمولا خودخواه بار میآید و با خودخواهی به زندگیاش ادامه میدهد.
میگویید قایمباشک؟ بچههای امروز با چه کسی قایمباشک بازی کنند؟ و کجا بازی کنند؟ خانه ما، خانه قدیمیای بود که تراس داشت، اتاقهای تودرتویی داشت که به ما اجازه بازی کردن میداد. هیجان قایمباشک و گرگم به هوا را احساس میکردیم اما امروز بچهها کجا باید قایم شوند؟ بروند در کوچه؟ کدام کوچه؟ دیگه کوچهای وجود ندارد. نهتنها برای بچهها، فضایی وجود ندارد، بلکه امنیتی هم باقی نمانده است.
چند وقت پیش با من در مورد مسائل زیستمحیطی مصاحبه میکردند. میگفتند شما، مردم را به پیادهروی تشویق کنید. میگفتم پیادهروی در کدام پیادهرو؟ پیادهرویی وجود ندارد که مردم پیادهروی کنند؛ با فرض اینکه هوا آلوده نباشد و شرایط، مساعد باشد. ما با دست خودمان، همهچیز را نابود کردیم. خودروها بر ما سوار شدند. ظاهرا خودرو، وسیلهای برای قمپز درکردن و شخصیت آوردن شده است! یکی با پراید متشخص میشود، یکی با بنز، یکی با لکسوس!
* زندگی دیروز و زندگی امروز
کودکی ما، سرشار از لحظات زیبای انسانی بود. با وجود اینکه، پدرم کارمند دولت بود و دستش به دهانش میرسید، مانند بقیه زندگی میکردیم و فاصله طبقاتی، در محله ما احساس نمیشد. تلویزیون ابتدا در خانه ما آمد اما همان تلویزیون، تقسیم میشد. همه میآمدند در خانه ما تلویزیون میدیدند، تا اینکه خودشان بخرند. تلفن نیز به همین نحو. تلفن خانه ما، تلفن همه محل بود. همه همسایهها، این شماره را به فامیل و دوستانشان داده بودند و به ما زنگ میزدند و ما هم همسایهها را صدا میکردیم.
آن زمان، همسایهها خیلی با هم دعوا و بحث میکردند؛ اما باز به سرعت با هم دوست میشدند و آشتی میکردند. منظره خانههایی که تمام درهای آنها باز بود، همواره در ذهن من باقی مانده است. هیچ خانهای، درهایش بسته نبود. همه میتوانستند به راحتی وارد خانه یکدیگر شوند. اگر کسی میخواست باقالی پاک کند، وسط کوچه این کار را میکرد. زنها، وسط کوچه مینشستند و میگفتند و میخندیدند و باقالی یا سبزی هم پاک میکردند. گاهی سر بچههایشان دعوا میکردند، آشتی میکردند؛ درد و دل میکردند.
بازیهای آن موقع، بازیهای جذابی بود. با اینکه بازیهای نمایشی بود اما ما لشکرکشی میکردیم و فامیلهای همسایهها که در روزهای جمعه به مهمانی میآمدند، جمع بزرگی بودند. قشونکشی میکردیم که دختر فلان پادشاه را پسر بهمان پادشاه گرفت و بازی میکردیم. خیلی هیجانانگیز بود؛ قصهسازی میکردیم.
ارتباط با طبیعت، هر چند محدود اما داشتیم. در همان محله، درختهای توتی که در کوچه بودند را به وضوح به یاد میآورم. یکی از سرگرمیهایمان، پرورش کرم ابریشم و دیدن پیلههای آنها بود. داخل کوچه، مغازه باز میکردیم؛ گوشه حیاطمان، کته درست میکردیم. گرچه بازیهای من، بسیار دخترانه بود اما بازیهای پر شر و شور پسرانه هم انجام میدادم. از درخت بالا میرفتم؛ دعوا و کتککاری میکردم.
* اولین جرقههای علاقه به هنر
از دوران دبستان، علاقه من به عرصه نمایش، مشهود بود. من از همان دوره دبستان، بازی و کارگردانی هم میکردم. در آن زمان، گروه تئاتر داشتم. گرچه علاقهمندی به هنر، در خانواده ما وجود داشت؛ با اینکه مادر من، یک زن کمسواد معمولی بود اما بسیار خلاق و هنرمند بود و احساس هنری را به درستی میفهمید. همه ما استعداد هنریمان را از مادر و استعداد ادبیمان را از پدر به ارث بردهایم. مادر این عرصه را برای ما فراهم میکرد که در خانه نمایش بدهیم و به همسایهها برای دیدن این نمایش، بلیت میدادیم. پسرها را هم راه نمیدادیم؛ گاهی آنها روی تیر چراغ برق میرفتند و نمایش ما را نگاه میکردند.
مادرم، همیشه بقچهای داشت که در آن، لباسهای رنگارنگ و کلاه و از این چیزها بود که هروقت میخواستیم نمایش بدهیم، مادرم اینها را جلوی ما میریخت تا بازی کنیم و سرمان گرم شود.
خاطرات من از بچگی، دوستان و همکلاسیها، معلمان و مدیر مدرسهام در مقطع اول و دوم دبستان، خانم شفیعی مادر سروش حبیبی (مترجم)، بود. من سالها بعد، در انستیتوی فرانسه همکلاس شدم. جالب اینجاست که او من را شناخت و آشنایی داد و کتاب خداحافظ گاری کوپر را به من کادو داد. داخل کتاب نوشت: «برای دوست، همکلاسی و شاگرد».
معلمان بینظیری داشتیم که تکتک آنها در خاطر ما، مانده و حک شدهاند. وقتی که میگفتند «معلم»، کسی به ذهن میآمد که از صمیم قلب و روحش، خواستار تعلیم و آموزش بود. اینطور نبود که از سر بیکاری، به این طرف آمده باشند. اکثرا، افراد درجه یک بودند.
نمیدانم چه تحلیلی از بچههای امروز بکنم که نه تحرکی دارند و نه علاقهای به تحرک. متاسفانه وقتی پدر و مادر، بچهها را به مسافرت میبرند، به یک ویلا میروند و آنجا دوباره مینشینند. دیگر حاضر نیستند دست بچهها را بگیرند و آنها را به طبیعت ببرند. پا را روی گاز میگذارند و به ویلا میرسند؛ بعد هم منقل و کباب. بچهها را هم نمیدانم چه کار میکنند. فقط میدانم، حداکثر اگر جایی باشد، دوچرخهسواری میکنند. پدر و مادرها، بچهها را به جنگل، دشت، کویر و کوه نمیبرند تا آنها را از نزدیک با طبیعت آشنا کنند.
«کار کردن زن به هر قیمتی»، آرامش را از مرد خانه میگیرد. مرد، در عین حال که به همسرش عشق میورزد، میخواهد همسرش از او مراقبت کند و نیاز به محبت و مواظبت دارد |
پدر من، هر سال، ٣ماه تابستان، ما را به گلابدره و امامزاده قاسم میبرد؛ آنجا باغی را اجاره میکرد. نمیدانم چرا هیچوقت به ذهنش نرسید که آنجا را بخرد! هیچوقت احساس نکرد که لازم است! باغهای بزرگ، ساختمانهای قدیمی، درختان شاتوت و گردو. ما ٣ماه تابستان را آنجا بودیم. هر هفته هم یکی از بچههای فامیل، مهمان ما بودند؛ دخترخاله، دخترعمو و... با هم بازی میکردیم؛ از درخت بالا میرفتیم. همیشه هم دست و پایمان زخمی یا از گردو و شاتوت، سیاه بود.
من آن زمان، رودخانه گلابدره را تنهایی بالا میرفتم. در ٨، ٩سالگی، تنها میرفتم؛ آنقدر که به طبیعت علاقه داشتم. برادر من هم کوهنورد بود و من هم زیاد از کوه میشنیدم و آن را میشناختم. ساعتها به رودخانه، به آب و سنگهای رنگی داخل آن نگاه میکردم. دیگر در حال خودم نبودم. سنگها را جمع میکردم. یا اینکه گُلها را لای دفترهایم خشک میکردم و بعدا با آنها، تابلو درست میکردم. همیشه دلم برای آن روزها و آن کارها تنگ میشود. با خودم میگویم ای کاش بتوانم دوباره گلها را جمع و خشک کنم و آنها را بچسبانم.
خلاصه، آن زمان، در ٣ماه تابستان، عشق میکردیم! مهمانهای خانوادگی زیادی داشتیم که جمعهها میآمدند. حال و هوای آن روزها، دقیقا شبیه فضای فیلم «درخت گلابی» آقای مهرجویی است.
مادر من هم به معنای واقعی، اسبابکشی میکرد و همان یک یخچالی که داشتیم را با خودش میآورد. نصف زندگی را به آن باغ منتقل میکرد. پدر را هم میگفتیم به «شهر» میرود برای کار.
بعد به میدان تجریش میآمدیم. زیباترین لحظات زندگیمان بود که به آنجا برویم و ساندویچ کتلت بخوریم و به سینما بهار که رو باز بود، برویم. کنار آن رودخانه پرآبی که آن زمان بود، بنشینیم و گرد یا بلال بخوریم و لذت دنیا را ببریم.
* ارج و قرب یک مادر فداکار
مادرم، خدابیامرز، خیلی فداکار بود. آن زمان که ١۴، ١۵ساله بودم، تابستانها، بار و بنه سفر را میبست و ما را با دوستانمان به بندر انزلی میبرد و پلاژ اجاره میکردیم. دو تا پلاژ سیمانی اجاره میکرد و بین یک تا دو ماه، داخل پلاژ بودیم. با اینکه ویلا نداشتیم اما خیلی خوش میگذشت. مادرم با چراغ سه فیتیله، غذا درست میکرد. خیلی کار سختی بود که ۴، ۵ بچه نوجوان را با خود به مسافرت ببری و مسئولیت آنها را بپذیری اما مادرم این کار را میکرد.
* خوشبختیهای الان فردی شده است
نمیدانم؛ شاید بچههای الان هم خوشی میکنند اما ما نمیفهمیم. شاید خوشی آنها هم این است که پای کامپیوتر و تبلت و این چیزها باشند اما چیزی که مطمئنم بدترین اتفاقی است که افتاده، این است که خوشبختی، دیگر در «جمع» نیست؛ در «فرد» است. آسایش در فرد است. گرچه نمیدانم چطور یک نفر میتواند احساس آرامش داشته باشد؛ اگر دوستش، همسایهاش، فامیلش یا خواهر و برادرش احساس خوشی و آرامش نکنند. من اینگونه تربیت شدم که مادامی که اطرافیانم، دوستانم، شهر و کشورم و حتی مردم جهان، در آسایش نباشند، من آرامشی احساس نمیکنم. نمیتوانم هیچ چیزی را فردی ببینم.
* تفاوت بچههای دو دهه ۶٠ و ٧٠
من باور دارم که فشار و تحدید شرایط، همواره نیرویی وارد میکند که نیرویی در مقابل آن نیز از سوی افرادی که به آنها فشار وارد شده، بروز میکند. من به یاد دارم که در آن زمان نیز خانوادههایی که به شدت سنتی بودند و رفتار فرزندانشان را محدود میکردند و در همه احوال، آنها را تحت فشار قرار میدادند، بچههایشان به مسیر خوبی وارد نشدند.
من فکر میکنم، اینها، عکسالعملی است به همه محدودیتهایی که به نسل گذشته (دهه ۶٠) وارد شد. محدودیتهایی که البته در باطن نمیتوانند کاری از پیش ببرند. همان زمان کاملا به خاطر دارم جملهای را که مادرم به خالهام میگفت؛ جمله این بود که اگر پرندهای را در قفس بیندازی، زمانی که در قفس را لحظهای باز کنی، پرنده فرار خواهد کرد اما اگر آن را رها بگذاری، پرنده به روی شانه تو خواهد نشست.
منظورش این بود که نباید بچهها را در قفس انداخت. الان نیز هر چه فشار اجتماعی، اقتصادی و غیره بر مردم وارد شود، بیش از آنکه آنها را کنترل کند، مردم را جری میکند.
* ماهواره و اینترنت رابطه زن و مرد را مشمئزکننده کرده است
کما اینکه در آن زمان، آزادی اطلاعات و ابزارهای گردش اطلاعات تا این اندازه و به این شدت نبوده است. موبایل و کامپیوتر و ماهواره و نرمافزارهای وایبر و واتسآپ و... نبود. گرچه من نمیدانم چرا بچههای امروز تا این اندازه دوست دارند که ارتباط مستقیم و نزدیک و رودررو را تعطیل کنند و تنها به سمت فضای مجازی بروند.
من میگویم باید تعادل را رعایت کرد. در عین حال که میتوان از چنین ابزارهایی در صورت لزوم استفاده کرد، نباید ارتباط نزدیک را فراموش کرد. مانند مثالی که در مورد خودرو زدم؛ نباید این ابزارها بر ما سوار شوند. ما باید از آنها استفاده کنیم، نه اینکه آنها از ما.
من اصلا قایل نیستم که به دلیل برابری زن و مرد، یک خانم ۵ صبح بیدار شود و بچهاش را بغل کند و ببرد مهدکودک، سوار مترو و اتوبوس شود و به اداره برود و پشت میز بنشیند و ماهی یک میلیون و ٢٠٠هزار تومان پول بگیرد و ٧٠٠هزار تومان را پول مهدکودک بدهد؛ اما خودش بچه را نگهداری نکند و به امورات خانه کمک نکند |
البته من با آزادی اطلاعات و گردش آزادانه آن مشکلی ندارم، بلکه به شدت موافق آن هم هستم اما گاهی میبینم که حرفهای مشمئزکنندهای در فضای مجازی یا برنامههای ماهوارهای زده میشود. بسیاری از روابط انسانی و خانوادگی را زیر سوال میبرند. احترام میان زن و مرد را از بین میبرند.
به نظرم یکی از زیباترین چیزهایی که در عالم خلقت وجود دارد، روابط میان زن و مرد و جنس نر و ماده در طبیعت است. طبیعت را نگاه کنید و ببینید که چگونه این دو جنس، با یکدیگر کامل میشوند. ببینید طاووس نر برای جلب توجه طاووس ماده، چه میکند. نباید اجازه بدهیم که زیبایی عشق و زیبایی رابطه از میان برود.
* تمنای عشق زیباتر از وصال است
آن روزها، در نوجوانی و جوانی، ما هم مثل همه بچههای دیگر عاشق میشدیم. به یک پسر همسایه علاقهمند میشدیم. ۶ ماه طول میکشید تا به هم نگاه کنیم؛ یکسال طول میکشید تا سرمان را تکان دهیم و به هم سلام کنیم. چند ماه دیگر طول میکشید تا یک نامه توسط یک واسطه به دست ما میرسید. اینها به نظر من زیبا است. اینکه به سرعت و از همان ابتدا، به نهایت وصال برسید که دیگر زیبا نیست. تمنا از خود وصال زیباتر است. دورانی که آرزوی وصال در سر داری، از لحظه وصال قشنگتر است. البته خود وصال، احترام دارد؛ شأن و زیبایی خاصی دارد که در ادبیات و فرهنگ ما و همه جهان وجود دارد اما به نظرم امروزه، پایمال و کثیف و لوث شده است. دیگر چیزی وجود ندارد که ذهن و قلب را درگیر و میل به زندگی و امید را برای ما زنده کند.
* زیبایی روابطمان را به دست خودمان از بین میبریم
جوانان امروز وقتی با یکدیگر آشنا میشوند، آنقدر با وایبر و واتسآپ و تلفن و موبایل و اساماس و هزار چیز دیگر باهم ارتباط دارند که زیبایی یک رابطه را با دستان خودشان میگیرند و از بین میبرند. همه چیز به روزمرگی رسیده؛ رابطه زن و شوهرها نیز به همین نحو. چرا زن و شوهرها تا این اندازه با یکدیگر بد هستند؟ زود طلاق میگیرند؟ پس چرا ازدواج میکنید؟ چرا زن و مرد به جای رفاقت با یکدیگر رقابت میکنند؟ زن جای خودش است و مرد هم جای خودش. هیچکدام بر دیگری برتری ندارد. چرا میخواهید خود را بر دیگری برتری دهید؟
* مسئله را خلط نکنیم: زن و مرد با هم فرق دارند
زن و مرد با هم فرق دارند. مگر میشود با هم فرق نداشته باشند؟ مدتی پیش، برنامه مستندی را میدیدم که در آن نشان میداد از زمان جنینی، ساختار مغزی زن و مرد با یکدیگر متفاوت است. مرکز احساسات زن در مغز او، با مغز مرد تفاوت دارد. تواناییها و کاراییهای زن و مرد با یکدیگر متفاوت است. اینکه هنر نیست که بگویم چون با مردها برابرم و شأن و حرمت انسانی من به اندازه یک مرد است، پس میز را بلند کنم! خب کمرم درد میگیرد!
هنوز در المپیک، زن و مردها با یکدیگر مسابقه نمیدهند. دو زنان و مردان از یکدیگر جدا است. نباید بعضی مسائل را با هم خلط کرد. در اینکه شأن انسانی زن و مرد با یکدیگر برابر است، حرفی نیست؛ اما من دوست ندارم که یک مرد ظرف بشورد و یک زن، میز را بلند کند. هرکس باید به تناسب ویژگیهای فیزیکی و روحی خود، یک کار را انجام دهد. من اصلا قایل نیستم که به دلیل برابری زن و مرد، یک خانم ۵ صبح بیدار شود و بچهاش را بغل کند و ببرد مهدکودک، سوار مترو و اتوبوس شود و به اداره برود و پشت میز بنشیند و ماهی یک میلیون و ٢٠٠هزار تومان پول بگیرد و ٧٠٠هزار تومان را پول مهدکودک بدهد؛ اما خودش بچه را نگهداری نکند و به امورات خانه کمک نکند.
من فکر میکنم، بهتر است آن خانم، در خانهاش بنشیند، بچهاش را تربیت کند و به شوهرش عشق بورزد اما گاهی، یک خانم، پزشک یا مهندس است؛ آنها کارشان اجتماعی است و لزومی ندارد آن را رها کند و در خانه بماند.
باید تعادل را میان کار اجتماعی و خانه، برقرار کرد اما «کار کردن زن به هر قیمتی»، آرامش را از مرد خانه میگیرد و مردها، بهخصوص مردهای ما در ایران، زن - مادر میخواهند. یعنی مرد، در عین حال که به همسرش عشق میورزد، میخواهد همسرش از او مراقبت کند و نیاز به محبت و مواظبت دارد. گرچه من به چیزهایی که میگویم، اطمینان مطلق ندارم. هیچ چیزی را نمیتوان با اطمینان بیان کرد. هرکسی نظر خودش را دارد. شاید من اشتباه میکنم اما اینها، نگاه من به جهان است.
* اغلب بچههای نسل امروز فردگرا و بیآرمانند
نسل من، نسل آرمانخواهی بود و هست. برای رسیدن به آرمانش تلاش میکرد و پای آن میایستاد تا به آن برسد؛ چه اگر رسیده، چه نه، اما آرمان داشت. مشکل نسل امروز این است که آرمانی ندارد. نگاهشان به آینده، نگاهی گنگ است. تصویر واضح و روشنی از جامعه آرمانی خود ندارند که بخواهند برای رسیدن به آن تلاش کنند. جامعه آرمانی آنها، جامعهای فردی است. گرچه من، همه بچههای نسل امروز را مصداق این حرفها نمیدانم. افراد باهوش و فرهیختهای هم میان آنها وجود دارد که با آرمانهای جمعیشان زندگی میکنند و برای به دست آوردنش، تلاش میکنند. (علی پاکزاد+مجتبی پارسا/شهروند)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
این جمله خانم برومند خیلی زیبا بود منو به شدت تحت تاثیر تشعشعات خودش قرار داد اصلا به نظرم باید با طلا نوشت برای اولین بار یك خانم دیدگاه مسالمت امیز دوستانه ای ارائه داد به دور از جو زدگی های فمنیستی كه این روزها كاملا رو بورسه... امیدوارم روزی برسه كه دیگه هیچ زن یا مردی سایه جنس مخالفش رو با تیر نزنه! و به همدیگه احترام بزاریم قدم اولش همینه شك نكنید... تا جایی كه میتونیم به هم كمك كنیم هوای همدیگرو داشته باشیم البته برادرانه و خواهرانه...به امید دنیای مدرن تر و زیباتر صد البته به كمك هم... شاد باشید.