پیام‌های‌کوتاه

دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ، هر چی رو از مخچۀ خودت دراومده یا به pasukhgoo در gmail.com ایمیل کن، یا بفرست به نشونی پُستی صفحه، یا پیامک کن به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده (دقت کن نوشته خودت باشه، چون اگه تو سرچ خودم متوجه شم کسی متنی رو کپی کرده و با تغییراتی فرستاده، یا بعد از چاپ یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود، این سندش، اینم مدرکش... گله نکنی که چرا اسمم همه‌ش تو تلگرافخونه‌س... گفته بااااشم! حوااااست بااااشه!)
کد خبر: ۷۶۳۷۸۸

مژگان ۸۴: باور کنیم ترس از ناشناخته‌هاست که ما را از قدم نهادن در مسیر تغییرات بیمناک می‌سازد. وقتی قدمی برداشته نشود، اشتباهی هم صورت نمی‌گیرد! بنابراین، تجربه‌ای هم به دست نمی‌آید خُب لابد!

الهام ملکی از ارومیه: واهمه دارم از روزهایی که دیگر اجازه فکر کردن به او را نخواهم داشت؛ روزهایی که برای دیگری‌ست. بی‌انصاف! قلبم همه دارایی من بود؛ چرا آن را ربودی؟

بنفشه یغموری، ۱۸ ساله: در چندمین آفتابِ شهریور بود که ساعت و سالنامه‌ام را گم کردم و از آن روز به بعد، من بودم و بی‌زمانی و خاطره‌های تاریکم که مدام اسمت را فریاد می‌زدند و می‌گفتند که من می‌میرم!

رها: ۱-گزینه‌های روی میز برای مذاکره نبود! من و تو رودرروی هم! عادلانه نبود، گفت‌وگویی نبود، جو عاشقانه نبود، توافقی در کار نبود، باخته بودم از قبل، عادلانه نبود، در انتها فقط تحریم ندیدنت تشدید شد. این واقعاً عادلانه نبود، حقوق بشری نبود، هیچ اعصاب و وتویی قابل اثر نبود، عادلانه نبود. ۲-اخمم این روزهایت مرا کشت؛ یک سیب هم بگویی بد نیست. ۳-شعرهایم را ساده می‌گویم؛ تو به اندازه کافی پیچیده هستی.

هستی ۷۴: یادته یه روز گفتی: عاشقتم؟ من موندم به پای عهدی که بستیم. حالا من مونده‌م تنها در این دنیای دروغگوها.

محمدجعفر محقق از قم: توانایی زندگی یعنی «توانایی کنار آمدن با سختی‌ها و مشکلات آن»، چراکه گذراندن خوشی‌هایش توانایی نمی‌طلبد. کم نیستند کسانی که گمان می‌کنند زندگی باید سراسر آسایش و رفاه باشد تا بتوان به آن گفت «زندگی»؛ حال آن‌که «مردتر» از برخی «رجال»ند؛ پس «مرد» باش و «زندگی» کن.

پاییز هر سال: همه قول دادند تنهایم نگذارند اما تنها کسی که به قولش وفا کرد تنهایی بود.

خردمند: واااای، امید و شیوا معرکه‌ن. خیلی متناشون عالیه. من که با این پاسخگوی مجهول قهرم ولی یکی ازش تشکر کنه چون واسه اونه که ماها کنار همیم.

خخخخ!

صبا صفری، ۱۵ ساله از گرمسار: درک اشک‌هایت برایم بزرگ‌ترین راز زندگی‌ست؛ گاه فکر می‌کنم اشک‌های پوچت از خنده‌های حریصت بهتر باشد. گریه کن.

نازی فکور از تهران: درِ این دل مدت‌هاست که گل‌گیری شده. از کی؟ از همان روزی که مهر باطل بر دل بیچاره‌ام زدی. از آن روزی که در گوشم فریاد زدی که من و تو «ما» نمی‌شویم... و من فقط سکوت کردم و آرام بغض‌هایم را خوردم و تو در دلت گفتی که خووووب قانعش کردم؛ اما من در خود آرام و بی‌صدا هزااار بار شکستم.

نسیم م از توابع بهبهان: خوش به حال زنت یا شوهرت! که داره با یه همچی آدم بامزه‌ای زندگی می‌کنه!

هههااااه...هااااه...حااااح.... هییییحححح... هییییححح... حیییح... آی دلم... ای‌وااای... نسیییییمممم؟ تو دیگه چرا آخه؟ بیا یاد بگیر هر نظری که می‌خوای بدی (خیام سرش رو تکون داد و با تأکید تکرار کرد: هر نظری‌هااااا!) بر اساس شواهد قاطع باشه. یعنی غیر از این‌که شواهد زن و مرد بودن هنوز در اختیارت نیست، واضحه که از سن و سال هم مدرک معتبری پیش روت نیس، حالا من دیگه نمی‌گم به فرض اگه سن و سال هم در دسترس باشه و آنتن‌دهی مناسبی داشته باشه و خوب هم خط بده، باز سیم‌کارتش بین ازدواج کرده یا نکرده لنگ می‌زنه! (همین الآن یه اس‌ام‌‌اس هم از نیوتون به دستم رسید که نوشته: تازه با علم بر همه این‌ها، هنوز معلوم نیست که آیا بامزگی طرف فیلمه و ظاهرسازی، یا واقعی و باطنی! بفرما... من خودم هم نخوام خودزنی کنم طرف از اون سر دنیا به جای رسیدگی به جذابیت زمین و شوق و ذوق و دلدادگی سیب‌های عالم، کارش رو ول می‌کنه تا پیامک رسوایی و آبروبری ارسال کنه!! واقعاً که چه دنیایی شده!).

نرگس عباسی از اراک: از یادآوری خاطرات گریزانم چون همان موقع است که یادم می‌آید چقدر تنهایم. آن موقع است که یادم می‌آید غم‌هایم به ابدیت پیوند خورده. میان من و شادی یک دیوار است که تا سقف آرزوهایم بالا می‌رود. آن‌جا در خاطرات کهنه‌ام، کودکی‌هایم را جا گذاشته‌ام و تا مرز هفده سالگی پیش رفته‌ام. این‌جا لب مرز، کم آورده‌ام و دلم تنگ می‌شود برای دست‌های گرم مادربزرگ و داستان‌های زیبای پدربزرگ[...].

ذره‌بین: [...]شما که موقع نمایشگاه مطبوعات اسمت لو رفت. واقعاً هیچ‌کدوم از بروبچ توجه نکردن یا عمداً چیزی ازشون نمی‌چاپی؟[...].

هه‌هه‌هه... آفرین به این دقت و هوش! مامان‌بزرگم می‌گه ننه‌جون این‌جور چیزا که توی حوزه جرئت نمی‌گنجه. می‌گه مگه نوه‌م از چی می‌خواد بترسه؟ اما جوابت: نع! انگار کسی توجه نداشته یا اگه داشته معلومه حرفام روش اثر داشته و جنسیت و اینا زیاد براش مهم نبوده.

نرگس عباسی از اراک: آن‌قدر در دنیای مجازی غرق شده‌ایم که دیگر یادمان می‌رود بعضی وقت‌ها کاغذ و خودکار را لمس کنیم یا کتاب بخوانیم. زندگی همه ما شده یک صفحه وب تکراری از بیوگرافی مجازی ما، در سینة ما یک قلب مجازی کار گذاشته‌اند و در سر ما یک مغز مجازی که با آن به خاطرات مجازیمان فکر می‌کنیم و آخر ماجرا حتی اسممان را هم فراموش می‌کنیم. از یک مغز مجازی بیشتر از این هم انتظار نمی‌رود[...].

همین رو بگو! فک کن! مثلاً همین من! من خودمم یه زمونی دقیقاً یه چی تو همین مایه‌ها (البته مورخان معتقدند یه چی حتی عین همین رو!) یه زمونی روی دیوارة غارمون کَنده بودم... هعی، هعی... تفو بر این دار فانی که وفا ندارد! آخرش مجبور شدم کنده‌کاری با استخون پای دایناسور روی دیوارها و نقش زدن اثر دستِ آغشته به گِلِ رُس و مصور کردن شکارهای روزانه رو بذارم کنار و برم از همسایه‌هایی که غار و غارنشینی رو ترک کرده بودن خودکار بخرم بیام روی این کاغذای پرپرکی چیزمیز بنویسم (تازه فک کن اولین کتابی هم که دستم گرفتم نوشته بود: چگونه در زمان کمتر دایناسورهای بیشتری را شکار کنیم!).

سراب سرد از قائمشهر: وقتی باید بخونی چشمات خسته می‌شه. وقتی باید بدونی و بمونی، نمی‌فهمی و زود می‌گذری. زمانی باید بدوی ولی سست می‌شی. من می‌شم بی‌پایه، بی‌اساس و بی‌قانون. همه روزنه‌ها در مورد زندگی با تو بودن رو بن‌بست کرده‌ام. دیگران به من می‌بالند و من همچنان نگران گذشته لحظه‌ای‌ام که برای من و تو بودن، هم‌قیمت عمر می‌شه و می‌دونی که اون‌وقت، خنده و من و تو می‌شیم ناکام از حتی امید به هم رسیدن.

چار تا تار مو این باباطاهر روی سرش داشت... همونارم ریختی! خوبه آخه یکی همین بلا رو سرت بیاره؟... نه... می‌خوام ببینم خوبه؟!

سارا جهانگیری از آغاجاری: در آن سوی خوشبختی، لابلای پرتوهای نور خورشید، تو را می‌بینم که آهسته‌تر از همیشه در پروازی؛ و چه زیبا اوج می‌گیری تا روزنه بزرگ نور و چه عاشقانه روحت در پرتوافشانی‌اش گم می‌شود. برو، برو ای قاصدک شب‌های تنهایی‌ام؛ برو تا نور و بگو که عاشقی این‌جا تنهاست و امید به روزی دارد که قاصدک پیغام‌بر، پیغام‌آور شود و آمدنش را مژده دهد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها