با خاطراتی تلخ و شیرین. و چیزهایی از زندگیمان که با فیلمها و سینما آمیخته شده و به گاه یادآوری فیلمها، یاد خودمان هم میافتیم. یاد خاطرات تلخ و شیرینمان از زندگی. پس ده صحنه عاشقانه به یاد ماندنی تاریخ سینمای ایران را همراه با ما مرور کنید و از یاد لبریز شوید.
قیصر / مسعود کیمیایی - 1348
رضا رادبه: قیصر/ بهروز وثوقی آمده تا به قول خودش مهرش را از دل اعظم بردارد اما کار از همان اول خراب میشود، جایی که از دهنش پریده چرا لفظ قلم حرف می زنی؟. توی درگاه اتاق می نشیند تا نمانده باشد، به رفتن نزدیکتر. از چای خوردن، از حرف، از نگاه فرار میکند که آن یخده حرف وامانده را راحتتر بزند. کیمیایی دیالوگنویس هم به نفع کیمیایی عکس پرداز کنار میایستد و جای هر کلامی میگذارد موسیقی اسفندیار منفردزاده و سیاه سفیدِ مازیار پرتو سخن بگویند. سماور ذغالی و روشن کردن ذغال با آتش گردان امروز معنای دیگری پیدا کرده. سنت، نوستالژی، عهد بوق، اصالت یا توسعه نیافتگی را بسته به سلیقه و جوری که دنیا را میبینید میتوانید تگ کنید ولی آن روزگار کاری که اعظم/پوری بنایی انجام میداد فعلی روزمره بود. لحظهای گذرا و بیویژگی خاص، یکدم از هزاران دمِ نامریی جهان بود حتی برای آخر زمانِ خانوادهی قیصر. برای هر کس جز آن که به الوداعِ عشق آمده و نمیتواند. انگار فکر اوست که میبیند دست اعظم کبریت میکشد، شعله میاندازد به سیاهی تصویر، چند ذغال توی آتش گردان و بر آدمی که دلِ کندن ندارد. از پنجرهی رو به حیاط نگاه میکند. میبیند آتش نه سرخ که سپید و رام به دستِ یار در هوا میرقصد. مثل یک گوی نورانی میچرخد و طواف میکند گردِ زنی که دوستش دارد.
هامون / داریوش مهرجویی - 1368
ندا میری: این یه چیزیه پر از درد و راز و رمز و عشق...
نشست روبروی دکتر سماواتی. سرخورده، ناامید، تندادهای رنجور به جمود و اسیری محزون در میل گریز. خالی. خالی از حادثه. آنقدری که هیچ موجی به هیچ کرانهای نمیزد در آن پوست روشن یکدست. به دکتر گفت باید برود یک جایی که بشود نفس کشید. گفت دارد زندگیاش را تلف میکند با هامون. گفت دیگر خیال نمیکند هر آنچه از زیر قلم او بیرون میآید یک واقعه تاریخیست. تا که گم کرد حضور پیرمرد را و باقی دلدل را زیر لبی ادا کرد که همهچیز مرده است، هیچچیزی معنا ندارد. دکتر که پرسید چطور با هامون آشنا شده؟ معجزه اتفاق افتاد در صوت و صورت آن پرورده به ناز. مهشید از کلیشهیِ کهنه و بیرنگِ اصرار پدر و خواستگارِ پولدارِ عوضی و... عبور کرد و رسید به تبرکِ گزارهی بعد با هامون آشنا شدم. و تمام. کدری از چهره مهشید به تبسمی دیریاب، محو، و خیلی کوتاه، گم شد و همزمان که او رفت به بطنِ خاطرهی ذوق و شوق کودکانه مردش، تصویر کات خورد به صورتِ هامون. به شهادتِ کلامِ مهشید... که ببینیم آن هیهاتِ معصومیت و کودکی را در قامتِ بزرگسالِ مردی که دم در مطب، دردِ دلِ سهمش، عشقش، زنش با یک غریبه را گوش ایستاده است. هامون سرش عقب رفت و به دیوار تکیه کرد شنیدنِ مهشیدش را. و دوربین همانجا نامحرم شود انگار به آن یکی، دو ثانیه اوجِ بلند در این روزهایِ گسِ خطوطِ ثابت، فلاشبک زد به قدیمترها. آن روزهایی که مهشید سفید میپوشید. و هامون همانطور مات و مبهوتش میخواند به راستی صلت کدام قصیدهای ای غزل. و سرش عقب میرفت و به دیوار تکیه میکرد تماشای مهشیدش را. ستاره باران هزار سلام به آفتابش را.
نرگس / رخشان بنیاعتماد - 1370
پویان عسگری: یک مرد احساساتی آسیب پذیر بیمسئولیت، میان دو زن سخت بیکس که برای داشتن او تلاش میکنند؛ یکی میانسال و دیگری دختری که در طول داستان زن میشود. آفاق (فریماه فرجامی) میانسال، مادر و عاشق و پناه عادل (ابوالفضل پورعرب) بوده و به او عادت کرده. و نرگس (عاطفه رضوی) زن عادل، برای حفظ زندگی تازه شکفتهاش، برای پاکی عادل تقلا میکند. برای چیزی که در عرف معنا دارد؛ زن و شوهر. اما آفاقِ تنها - جایی از فیلم خطاب به نرگس میگوید دل آدم سفره نیست که هر جا رسید پهنش کنه - بدبختتر از این حرفها است. او قربانی رابطهای شده که خودش به وجود آورده؛ یک رابطه ممنوعه. نرگس (رخشان بنیاعتماد) داستان جنگ این دو زن برای به دست آوردن پسرک سربه هوا است. یکی از همان داستانهای رابطه سه نفره که در تلفیق با لحن و نشانههای آشنای سینمای خیابانی دهه پنجاه شمسی و رویکرد مستندوار و زن آزادخواهی ملایم و اثرگذار بنیاعتماد، واجد کیفیت تکاندهنده شده است. یکی از بهترین نمونههای نمایش لاقیدی مردانه در مواجهه با سخاوت زنانه در تاریخ سینمای ایران. و این میزانسن سه نفره در آخر فیلم، در آن هوای بارانی و آسفالت خیس خورده به شکل عینی تجلی پیدا میکند؛ نرگس میدود و از عادل دور میشود، عادل ایستاده و نگاهش گره خورده در نگاه آفاق که آن طرف جاده ساک پول در دست با نگاه سنگینش خواستار عادل است. عادل نگاهش را به سمت نرگس برمیگرداند که بیشتر از او فاصله گرفته، دوباره به آفاق نگاه میکند. آفاق که نگاهش روی پسرک موفرفری ماسیده، بهش میگوید: بریم عادل؟ ... و عادل دور میشود. میدود. نه به طرف آفاق. او به چند قدمی نرگس رسیده. و آفاق شوکه و درهم شکسته دور شدن آن دو را نظاره میکند و بعد از مکثی جانکاه، بیاختیار چند قدمی به سوی وسط جاده برمیدارد. کامیونی از پشت نزدیک میشود و صدای بوقش صحنه را پر میکند. خواننده روی دست خونی و بیجان آفاق میخواند: دم باد بیکسی تکیه دادن به کسی/ گل لاله عباسی یه سبد یه عباسی
قرمز / فریدون جیرانی - 1377
پویان عسگری: ناصر ملک (محمدرضا فروتن) یک عاشق بیقرار و مجنون است؛ یک دیوانهی روانی که عشق سادیستیکی به همسرش هستی مشرقی (هدیه تهرانی) دارد. او هستی را فقط و تنها فقط برای خودش میخواهد و نه هیچ کس دیگری. طاقت ندارد ببیند زنش، عشقش، همه چیزش با فردی یا افرادی بگو بخند راه بیاندازد. عرف و عقل سلیم حکم به محکومیت این روانی عاشق میدهد. همه طرف هستی را می گیرند و ناصر منفور است. اما آنچه که شهوت و حرارت و شور عاشقانه را در این بهترین فیلم فریدون جیرانی رقم میزند همان عدم تعادل این مردک روانی بیپناه است. این آدم ناجور عقدهای پرهراس مگر از زندگی چه میخواهد که این قدر تک میافتد و خودش باعث نابودی خودش میشود؟ عشق هستی، ماندن هستی، پناه هستی. توی دادگاه ناصر با چشمان تر و بغضی در گلو زل میزند توی چشم قاضی و به او میگوید: حاج آقا نذارین زنمو ازم بگیرن. توی مهمانی سالگرد ازدواج، وقتی موتیف عاشقانه فیلم شنیده میشود، نیازمند، چون کودکی که آغوش مادر میخواهد، تمنای ماندن هستی را دارد. در آن شب بارانی وقتی زنش را به خانه دعوت میکند تا کلکش را بکند – که نتوانست، هیچ وقت نتوانست – دوباره عاشقم من را راه میاندازد تا جنون عاشقانهاش در نسبت با این ترانه و حسی که نسبت به هستی دارد، شوری دوباره گیرد. او برای هستی، به خاطر عشق همه جانبهاش به او، خواهرش را از پا درمیآورد تا مبادا گزندی به جانپناهش برسد. و در انتهای فیلم، جایی که میزانسن قربانی و انتقام گیرنده عوض شده، خودش را از آنسوی مرز، از دل آتش و خون و پلیس به محبوبهاش میرساند تا بهش بگوید: بدون داشتن او زندگی هیچ معنایی ندارد. میآید تا جان خودش و هستی و دختر هستی را بگیرد. اما چه نصیبش میشود؟ هستی خونسرد و منزجر چاقو را در قلبش فرو میکند و بعد از بالای پلهها به پایین پرتابش میکند. ناصر ریق رحمت را سرمیکشد. او حالا مرده. اما ویروسش منتقل شده. هستی نشسته و به جایی نامعلوم خیره شده. احتمالا دارد به این فکر میکند که دیگر تا پایان زندگیاش هیچ مردی اینگونه آرزو و سودای او را در سر نخواهد پروراند. به اینکه هیچ دل زاری، چون دل ناصر دیگر قرار نیست برایش بتپد.
شهر زیبا / اصغر فرهادی - 1382
احسان سالم: مثل خود فرهادی که در دورانِ پیشا الی زندگی میکرد، شهر زیبا هم، زیستِ سادهتری از امثالِ جدایی نادر از سیمین دارد. اعلا و فیروزه پیشِ امام جماعتِ مسجد محل بودهاند و پیرمرد با گفتنِ این که شما پول دیه رو آماده کنید من راضیش میکنم امیدوارشان کرده، امیدوار که ابوالقاسم راضی شود و اکبر، برادرِ فیروزه و دوستِ اعلا اعدام نشود. حالا وقتِ جشن است. چلوکبابِ فرد تبریزی، با میزی پلاستیکی نوشابههای شیشهایِ زرد، با نوازندهی دورهگردی که با آکاردئون، سلطانِ قلبها میزند. حالا وقتِ آشنایی بیشتر است... اسمت چیه مشتی؟... بهش بگو اسم خودت چیه؟ چند سالته؟ از اینجا بهبعد هر نگاه و اصلن هر فعلِ فیروزه، آشکارا رنگِ مهر به خود گرفته، نمیتواند به انگشتری که اعلا برعکس به دست کرده هم بیتفاوت باشد و به خیال حلقه بودنش چند لحظهای دمغ میشود، انقدر دنیای داستان در هم گرهخورده و بیرحم است که فضای رستوران و دودِ سیگارِ اعلا و تمامِ آن تلخیِ نصفه و نیمهی انتهای سکانس مثل تنفسی و آبِ گوارایی در کنارِ دوزخ است. مهرِ این سکانس به اطراف هم پاشیده شده، طوری که بعد از رسیدن به خانه، فیروزه با حالتی ملتمسانه پرسیده فردا هم میای؟... دلمان تنگ شده برای عاشقیکردنهای شخصیتهای فرهادی.
جرم / مسعود کیمیایی - 1389
کاوه اسماعیلی: مثل آن صحنه معروفِ فیلم که رفیق برای نمایش ایمانش دست در کیسهی مار میکند و گذر سیاوش از آتش را بی هیچ پردهپوشی تماشا میکنیم اینجا هم کیمیایی، توصیفِ واژه را تبدیل به خودِ واژه میکند. رضا سرچشمه زیر پلهها ایستاده و جوری ملیحهاش را تماشا میکند که عشق مثل خون از جسم یار بیرون میریزد و ملیحه میگوید وقتی اینجوری نگاه میکنی اینجوری میشه دیگه. وقتی میخواهند بروند یه وَری که رضا کُت سیاهی که درست بیرون درِ خانه به تن کرده، پوشیده و ملیحه آن یه چادر سفیدِ بهترش را سر کرده، راست قامت و درخشان از کنار دیواری رد میشوند که دربهدرهایِ بد رنگِ خمودهی کنج دیوار زیر پایشان دراز میشوند. و بعد هنگام وداع رضا همه لطافتش را جمع میکند و عاشقانهاش را اینجوری خطاب به ملیحه میگوید که تو خودت گرگی. لبخند ملیحه قانعمان میکند که این رمانتیکترین سوی کیمیایی و مردانش است.
چیزهایی هست که نمیدانی / فردین صاحبالزمانی - 1389
وحید جلالی: به خاطر قوانین سینمای ایران که تصویر کردن عشق در آن سخت است، فیلم عاشقانه ساختن در سینمای ایران هم سخت است و به طبع پیدا کردن سکانسی عاشقانه در سینمای ایران مانند نمونههای درخشانی که از سینمای جهان به یاد داریم هم سختتر. انتخابها محدودند و بارها، کم و زیاد، از آنها گفته شده. اما چیزهایی هست که نمیدانی از معدود فیلمهای متأخر ساخته شده در این گونه است که دو سه سکانس محشر دارد که به درد این بخش میخورد. دوربین با نمایی زیبا از شب و چراغهای خاموش و روشناش شروع میکند تا علی و خانم دکتر داخل قاب قرار بگیرند. قابی با رنگهای گرم و زنده و نگاههای مشتاق این دو؛ انگار در تضاد با قاب خلوت و ساکن با رنگهای سرد و دلمردهی خانه علی که تا پیش از این علی را چندینبار تنهایی در آن دیده بودیم. قبلتر دلمان میخواست همراه علی و خانم دکتر وارد کافه دنیس میشدیم. به خصوص که شب قبل، از گذشتهشان برای هم گفته بودند و چشمان ما حریصانه دنبال آنها بود ولی انگار هنوز مَحرَم نبودیم تا اینجا. تا جایی که علی شروع به گفتن میکند. کسی که سکوت و سردیاش، بیعملی و نظارهگر بودناش را تا به حال دیده بودیم. حالا ولی او برای اولین بار (؟) از سیما (گذشته) عبور میکند و به خانم دکتر (حال) میرسد و این خود تغییر بزرگی است. و در انتهای همین سکانس است که خانم دکتر از علاقه خود به علی میگوید که هم او و هم ما این را به قطعیت در بخش پایانی فیلم میفهمیم .قرار نیست علی این بار رهایش کند. حداقل ما تماشاگرهای هنوز رمانتیک دوست داریم اینگونه فکر کنیم.
کلاس هنرپیشگی / علیرضا داوودنژاد - 1391
ندا میری: هل من ناصر ینصرنی؟
داخل خانه جنگ است. خانواده بزرگ مادربزرگ افتادهاند به جان هم و پیرزن از صبح همان روز مسخ شده است در این اغتشاشِ غریبِ بالا و پایینشدنِ قیمتِ سکه که دارد مرزهای حریم خانوادهاش را جابجا میکند. فارغ از این بلبشو، آن سوی شهر کوچک، دستهای دخترکی را بردهاند به مسلخ یک حنابستن ناخواسته و پسرک، عاشق قدیمی که هنوز بوی خوب و نوجوانِ میخواهمش در پیچ و تاب کلامش جاری است، ویلان و حیران گز میکند آسفالت شهر خاکستری مهگرفته را. چرا باران نمیزند؟ تا شرجیِ جان پسربچه را کمی سبک کند و اشکهایش را به میان گیرد؟ پسرک خودخواسته یا ناخواسته میآید تا خانه پیرزن. صدای بلندِ میخواهند او را از من بگیرند پسر شاید چاره کند آن همهمه پول پدر خودم است را. پسربچه میبارد. صادقانه میبارد و صدای صداقتش دانه دانه آجر آن خانه را میلرزاند تا دیگر کسی در این ضیافت نوپای مرد شدن، جرات نکند حرف از فروش خانه بزند. علی هنوز پاک است از چرتکه انداختنهای همه آن بزرگترها و بزرگتری میکند میانشان به آراستگی ناب یک عاشقانه ساده، صمیمی. بوی خواهش او مشام پیرزن را مینوازد و او را از کمای وحشتآلود روزِ دهشت میپراند. روزِ دهشت مگر غیر از همان روزیست که برقِ زر حکمرانی کند بر درخشندگی چشمهای عشاق کوچک؟ دلِ شکسته علی و فریاد هل من ناصر ینصرنی او، دستهای پیرزن را تکان میدهد. عشق بیمهابای نوجوانی، میتواند جهان را برقصاند. (برترین ها به نقل از هفت فاز)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد