زوج جوان بعد از 9 سال زندگی مشترک به خاطر نداشتن بچه از هم جدا می‌شوند

آوای طلاق در سکوت خانه می‌پیچد

مهناز و سیاوش 9 سال قبل ازدواج کردند. آنها رابطه خوبی باهم داشتند، اما مشکلاتی که در بچه‌دار شدن پیدا کردند، کم‌کم فاصله آنها را زیاد کرد و حالا کار به جایی رسیده که توافق کرده‌اند از هم جدا شوند و هرکس راه خودش را در زندگی برود.
کد خبر: ۵۹۰۳۱۹

مهناز معتقد است؛ اگر سختگیری‌های مادر همسرش نبود او حالا کنار شوهرش زندگی می‌کرد و بچه‌دار نشدنشان را باهم می‌پذیرفتند، اما دخالت‌های او باعث شد این زوج دیگر نتوانند ادامه دهند، اما سیاوش می‌گوید این‌که آنها فرزندی داشته باشند، فقط خواست مادرش نیست و خودش بیشتر از هرکس دیگری دوست دارد بچه داشته‌ باشد.

آنها برای جدایی به دادگاه خانواده شماره دو تهران مراجعه کرده‌اند.

پرده اول؛ روایت مهناز

بعد از پایان تحصیلم در دانشگاه مشغول به کار شدم و وقتی با سیاوش آشنا شدم، چند سالی بود در یکی از ادارات مشغول کار شده بودم. میان همکارانم خواستگاران زیادی داشتم، اما هیچ‌کدام با معیارهایی که من داشتم، همخوانی نداشتند تا این‌که سیاوش به خواستگاری‌ام آمد. او را یکی از آشنایان معرفی کرده ‌بود.

اوایل دلم به این ازدواج راضی نبود، اما مادرم خیلی از سیاوش خوشش آمد، می‌گفت پسر خوبی است و سختگیری‌های تو بی‌دلیل است. مادرم پیر شده ‌بود و از این‌که یک روز او نباشد و من تنها بمانم، خیلی می‌ترسید. دو برادر و یک خواهرم ازدواج کرده ‌بودند و من در خانه تنها بودم. از این‌که مجرد بودم، اصلا احساس ناراحتی نمی‌کردم با این حال با اصرار مادر و برادرانم کنار سیاوش پای سفره عقد نشستم و کم‌کم به او علاقه‌مند شدم.

مرد خوبی است و خیلی دوستش دارم، اما مشکلاتی بین ما به وجود آمد که زندگی را بشدت برایم سخت کرد، مدتی بعد از این‌که به عقد سیاوش درآمدم متوجه شدم فاصله فرهنگی ما خیلی زیاد است و وجوه اشتراک من و خانواده شوهرم خیلی کم است. با این حال پیوند زناشویی چیزی نیست که بتوان براحتی آن را به‌هم زد. سعی می‌کردم با این موضوع کنار بیایم و خیلی چیزها را نادیده بگیرم.

سیاوش در یک خانواده پدرسالار بزرگ شده‌ بود و پدرش به عنوان بزرگ خانواده مورد احترام همه بود و هرچه می‌گفت همه موظف بودند رعایت کنند، اما من در چنین خانواده‌ای نبودم و همیشه به فکر و اندیشه و سلیقه‌ام احترام گذاشته ‌شده ‌بود. با پدر سیاوش خیلی اختلاف نظر پیدا می‌کردم و او مرا آدم گستاخی می‌دانست. رابطه من با خانواده شوهرم خیلی خوب نبود، البته سیاوش خیلی مرا اذیت نمی‌کرد و به من می‌گفت سعی کن مشکلی بین خانواده‌ها ایجاد نشود. خودش می‌دانست پدر و مادرش چطور هستند. با همه مشکلاتی که داشتم از زندگی‌ام با سیاوش راضی بودم. سه سال از ازدواج ما گذشته ‌بود که مادر سیاوش نیش و کنایه‌هایش را شروع کرد.

او با حرف‌های نیش‌دار مرتب به من می‌گفت تو نمی‌توانی پسرم را صاحب بچه کنی و لیاقت این را نداری که با او زندگی کنی. از رفتارهای سیاوش متوجه شدم که مادرش او را هم تحت فشار گذاشته‌ است. وقتی سیاوش تمایلش به بچه‌دار شدنمان را مطرح کرد، متوجه این موضوع شدم چون دقیقا حرف‌هایی را می‌زد که مادرش گفته‌ بود. خودم هم دوست داشتم بچه داشته ‌باشم مخالفتی نکردم و چند ماه بعد باردار شدم. بارداری‌ام سخت بود، دکتر گفته ‌بود باید خیلی رعایت کنم.

مرخصی پزشکی گرفتم و در خانه ماندم. بچه داشت در شکم من رشد می‌کرد و همه چیز خیلی خوب بود. هرچه دکتر گفته ‌بود رعایت می‌کردم چند ماه بعد مشخص شد جنسیت بچه دختر است؛ دقیقا چیزی که می‌خواستم. دو ماه بیشتر تا به دنیا آمدن بچه نمانده ‌بود که دچار خونریزی شدم. بلافاصله به دکترم مراجعه کردم و در بیمارستان بستری شدم بچه از دست رفت و نتوانستند او را نجات دهند.

این مساله ضربه سنگینی به من وارد کرد. خیلی ناراحت بودم و مدتی تحت نظر روانپزشک قرار گرفتم، کم‌کم به زندگی برگشتم، اما سیاوش دیگر آن مرد مهربان سابق نبود. او بدون این‌که من را رعایت کند، مرتب حرف بچه را پیش می‌کشید و من را متهم به کشتن بچه‌مان می‌کرد و می‌گفت اگر تو مراقبت می‌کردی، این اتفاق نمی‌افتاد. من می‌دانم مادرش او را تحت فشار قرار داده و روی افکارش تاثیر گذاشته و حالا بعد از گذشت این همه سال او تصمیم گرفته از من جدا شود. برای بودن کنار مردی که واقعا دوستش دارم، التماس نمی‌کنم و تن به جدایی می​دهم، اما مادرشوهرم را هیچ وقت نمی‌بخشم.

پرده دوم؛ روایت سیاوش

همان قدر که مهناز ادعا می‌کند عاشقم است، من هم او را دوست دارم و نمی‌خواستم از او جدا شوم، اما وقتی دیدم مهناز حاضر نیست به خاطر داشتن فرزند که آرزوی من است، تلاش کند، فهمیدم آنقدر که باید در زندگی او ارزش ندارم. وقتی با مهناز ازدواج کردم، متوجه شدم نسبت به بچه‌دار شدن خیلی خوشبین نیست و از این که فرزندی داشته باشد، می‌ترسد.

در تمام مدتی که با هم بودیم، سعی کردم او را آرام کنم. مدتی قبل از بارداری‌اش پیش مشاور رفتیم و در نهایت او برای بچه‌دار شدن آماده شد. من خیلی خوشحال بودم همین‌طور پدر و مادرم چون پسر بزرگ آنها بودم و پدرم آرزو داشت فرزند من را ببیند.

وقتی مهناز باردار شد در خانواده من غوغایی به پا شد، با این‌که برادران دیگرم بچه‌ داشتند، اما مادرم به خاطر بارداری مهناز جشن گرفت و خیلی خوشحال شد، اما مهناز همه اینها را به حساب دخالت می‌گذاشت و مرتب به من گلایه می‌کرد. او جواب پدر و مادرم را می‌داد و آنها را ناراحت می‌کرد؛ با این‌که این مساله در خانواده من خیلی بد بود، اما همیشه از مهناز حمایت می‌کردم. مادرم از من گلایه می‌کرد؛ با این حال برای مهناز مدام غذا درست می‌کرد که مبادا چیزی دلش بخواهد و نتواند آماده کند.

وقتی مهناز چهار ماهه باردار بود، دکتر گفت خطر سقط وجود دارد و باید بیشتر رعایت کند، اما مهناز حاضر نشد کمک کسی را قبول کند تا این‌که در هفت‌ ماهگی بچه سقط شد. من و مهناز هر دو ضربه خوردیم، با این‌که مهناز را مقصر می‌دانستم باز هم او را کمک کردم تا آرام شود. اگر او لجبازی نمی‌کرد و در خانه مادرم می‌ماند که پله نداشت و همه هم مراقبش بودند، این اتفاق نمی‌افتاد. دو سال از سقط فرزندمان گذشت و مهناز دوباره برای بچه‌دار شدن آماده شد.

هر دوی ما آرام شده ‌بودیم. به مهناز گفتم باید دوباره بچه‌دار شویم. گفتم بچه به زندگی ما معنا می‌دهد، اما قبول نکرد و گفت دکتر گفته دیگر نمی‌تواند بچه‌دار شود. بهترین دکترها را برایش پیدا کردم، اما حاضر نشد برود.

اگر مهناز تلاش می‌کرد، من هم کنارش می‌ماندم، اما دیگر بیشتر از این نمی‌توانم خودم را اسیر خودرایی او بکنم، چون پدر و مادرم آرزوی دیدن فرزند من را دارند و من هم آرزو دارم بچه ‌داشته باشم تا وقتی پیر شدم کنارم باشد و از من مراقبت کند.

اگر مهناز حاضر نیست به خاطر من زحمت بچه‌دار شدن را بکشد، من هم حاضر نیستم به خاطر او ناراحتی بی‌بچه‌ بودن را تحمل کنم. ما نسبت به هم خیلی بدبین شده‌ایم و دیگر حاضر نیستیم به خاطر هم گذشت کنیم و هرکس ساز خودش را می‌زند، این یعنی اینکه دیگر نمی‌شود با هم ادامه بدهیم؛ هرچند مهناز مادرم را متهم می‌کند و تصورش این است که مادر من در این جدایی نقش دارد، اما باید بگویم من خودم هم دیگر دوست ندارم به این وضع ادامه بدهم. مهناز من را مقابل خانواده‌ام قرار داده و مرا خیلی از آنها دور کرده‌ است. او باید به خاطر من تلاش می‌کرد، همان‌طور که من به خاطر او تلاش کردم. ما از هم جدا می‌شویم. این جدایی خیلی تلخ است و می‌دانم بشدت ضربه خواهم خورد، اما برای این‌که بیشتر از این او در ذهنم خراب نشود، مجبورم حالا از او جدا شوم. ما اول و آخر از هم جدا می‌شدیم، چون همسر خودرایی دارم و او همه را قربانی خواسته​هایش می‌کند. من نمی‌خواهم قربانی او باشم. جدا می‌شوم و این بار با زنی ازدواج می‌کنم که مادرم می‌گوید، چون او زن پخته‌ای است و می‌تواند کسی را برای من انتخاب کند که حاضر است در زندگی برایم فداکاری کند.

نظر کارشناس

 

عاطفه کشاورزی / مشاور خانواده

به نظر می‌رسد موضوع فرزند در جدایی این زوج بهانه باشد؛ البته بهانه‌ای بزرگ و موثر. آن‌طور که مهناز می‌گوید اختلافات فرهنگی دو خانواده او را اذیت می‌کرد و همین اختلاف سبب شده دو طرف نتوانند درک درستی از برداشت‌های یکدیگر داشته باشند، ضمن این‌که رابطه مهناز با خانواده شوهرش دچار خدشه شده است. برخلاف گفته سیاوش، این زوج در مرحله‌ای نیستند که طلاق تنها راه پیش‌روی آنها باشد.

مهناز باید در زندگی پخته‌تر عمل و طوری رفتار می‌کرد که خانواده شوهرش او را بپذیرند؛ البته این معنای تسلیم شدن کامل نیست. از سوی دیگر سیاوش نیز باید رابطه‌اش را با همسر و والدینش به گونه‌ای تنظیم می‌کرد که این دو در مقابل یکدیگر قرار نگیرند.

خیلی از جوانان فاقد چنین توانایی‌هایی هستند و به همین دلیل کمک گرفتن از مشاوران خانواده به همه زوج‌ها بویژه پیش از ازدواج و در سال‌های اول زندگی مشترک توصیه می‌شود.

سولماز خیاطی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها