بعد از شیمیایی شدنش به خانه آمد. در آن زمان برادرش چنگیز جبهه بود. رضا به شدت سرفه می‌کرد. در اردبیل زیاد به پزشک مراجعه می‌کرد اما بهبودی حاصل نمی‌شد. پزشک معالجش سه ماه استراحت داده بود. ساعت یک یا دو بامداد بود که رضا وارد خانه شد. همه ما تعجب کرده بودیم. از او پرسیدم: رضا، مگر قرار نبود سه ماه بستری شوی؟ در جوابم گفت: حال من خوب است.
کد خبر: ۵۱۶۴۱۵

«رضا ابراهیم‌پور» در شهریورماه سال 1350 در روستای «وکیل‌آباد» «منطقه سردابه» از توابع شهرستان اردبیل به دنیا آمد. مادرش ابتدا نام «بیوک بالا» را برایش انتخاب کرد. او درباره چگونگی انتخاب این نام می‌گوید: زمانی که رضا (بیوک بالا) به دنیا آمد،در روستا هیاهویی به پا شد. وقتی علت را جویا شدم،گفتند که عده‌ای به سرکردگی فردی به نام «بیوک بالا» وارد روستا شده و افرادی را که به سن سربازی رسیده‌اند برای خدمت سربازی با خود می‌برند. با شنیدن نام بیوک بالا حس خوشایندی در درونم به پا شد و با خود گفتم: من هم اسم نورسیده خودم را بیوک بالا می‌گذارم و همین کار را نیز انجام دادم، ولی بیوک بالا بعدها نام خود را "رضا " تغییر داد.

«قلنج ابراهیم‌پور» پدر رضا، نانوا بود. خانواده رضا پس از نقل مکان به اردبیل در محله "غریبان" ساکن شدند.

مادرش می‌گوید: بعد از آن که به اردبیل نقل مکان کردیم، رضا دیگر در خانه نمی‌ماند چون همیشه در پایگاه بسیج حضور داشت. در زمان پیروزی انقلاب چند ساعت خبری از او نشد. من و پدرش گمان کردیم که در آن شلوغی و تظاهرات شهید شده است. همه نگران شده بودیم. اما بعد از مدتی خبردار شدیم که در «بیمارستان فاطمی» مشغول جا به جایی شهدا و مجروحین است".

رضا علاقه خاصی به امام خمینی (ره) داشت و معتقد بود هر آنچه امام (ره) می‌فرمایند حق است و باید به منصه ظهور برسد. او به تمام معنا انقلابی بود و با هر حرکتی که بر ضدانقلاب انجام می‌شد، برخورد می‌کرد. وجود او چنان با اسلام عجین گشته بود که معتقد بود در جنگ تحمیلی که عراق تحت تأثیر وسوسه‌های شیطانی آمریکا علیه ایران به راه انداخته است، باید تا آخرین نفس در راه دفاع از اسلام و قرآن باید جنگ کرد.

رضا معتقد بود برای پاسداری از تمامیت ارضی خود همه باید دست در دست هم علیه نیروهای باطل مبارزه کنند. او حتی وصیتنامه‌اش را که در تاریخ سیزدهم دی‌ماه سال 1365 تنظیم کرده بود، با این عبارت و توصیه آغاز می‌کند: " یا ایها الذین آمنوا خذوا حذرکم فانفروا ثباتٍ او انفروا جمیعاً". «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، سلاحتان را برگیرید و همگی با هم یا دسته دسته به طرف دشمن حرکت کنید».

او این سخن امام خمینی را مبنای کار خود قرار داده بود که " امروز دفع دشمن از کشور در برابر کافران زمان اهمیتش بیشتر از فروع دین است " و به حقانیت این سخن مولای متقیان پی برده بود که «جهاد دری از درهای بهشت است که برای بندگان مخصوص خودش باز می‌شود».

رضا در تیرماه 1364 دوره آموزشی 45 روزه خود را در مراغه گذراند و برای اولین بار در روز سی‌ام مهرماه 1364 عازم جبهه شد.

مادرش می‌گوید: برادر بزرگش، چنگیز با رفتن او به جبهه مخالف بود. به همین جهت رضا بدون اطلاع به محل اعزام در ایستگاه سرعین رفته بود. وقتی از این موضوع آگاه شدیم شتابان به دنبال به راه افتادیم. چنگیز خواست به رضا اجازه رفتن ندهد. اما رضا به نیروهایی که در آن جا حضور داشتند،گفت: این آقا ضدانقلاب است، او را بگیرید. آنها با شنیدن این سخن به سمت چنگیز هجوم آوردند...به آنها گفتم: او برادر بزرگ رضا است، او را رها کنید. ما برای بدرقه رضا آمده‌ایم. آنها نیز چنگیز را رها کردند. ما رضا را راهی جبهه کردیم و برگشتیم.

رضا به منطقه جنوب اعزام شد و در «عملیات والفجر8» شرکت کرد. او در این عملیات بی‌سیم‌چی فرمانده شهید «عمران همرنگ» بود. رضا در این عملیات از ناحیه پا مجروح شد اما حاضر به ترک میدان نبرد نشد. تا اینکه شهید همرنگ با اصرار، او را به پشت جبهه منتقل کرد. رضا بعد از چند روز بستری در بیمارستان، دوباره در صحنه نبرد حضور یافت و این بار چون دشمن از سلاح‌های شیمیایی استفاده کرده بود، شیمیایی شد.

بعد از شیمیایی شدنش به خانه آمد. در آن زمان برادرش چنگیز جبهه بود. رضا به شدت سرفه می‌کرد. در اردبیل زیاد به پزشک مراجعه می‌کرد اما بهبودی حاصل نمی‌شد. پزشک معالجش سه ماه استراحت داده بود. ساعت یک یا دو بامداد بود که رضا وارد خانه شد. همه ما تعجب کرده بودیم. از او پرسیدم: رضا، مگر قرار نبود سه ماه بستری شوی؟ در جوابم گفت: حال من خوب است. او چون باخبر شده بود که «عملیات والفجر8» پایان نیافته است، هرچه به پزشک معالج اصرار کرده بود که برگه مرخصی او را امضا کند، پزشک زیر بار نرفته بود و سرانجام رضا بیمارستان را ترک کرده بود تا به جبهه برگردد.

رضا برای دومین بار در روز 25 خردادماه سال 1365 به جبهه رفت و در عملیاتی که در باختران انجام گرفت، شرکت کرد. بعد از این عملیات برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد.

چنگیز ابراهیم‌پور، برادرش نقل می‌کند: «ناصر مالکی» دوست و همرزم رضا تعریف می‌کرد که رضا بعد از عملیات، حال مساعدی نداشت. روزی به او گفتم: رضا چرا بعد از هر عملیات اینگونه زانوی غم بغل می‌گیری؟ گفت: شاید من غرق گناهم که خدا نمی‌خواهد شهید شوم. شاید من لیاقت ندارم که در راه اسلام از دنیا بروم. نمی‌دانم چطور از خدا بخواهم تا مرا در راه مبارزه با دشمن و دفاع از حق و ناموس از دنیا ببرد. او حتی 50 تومان نذر «مسجد معجز» کرده بود تا شهید شود.

آخرین اعزام رضا یازدهم دی‌ماه سال 1365 انجام شد. مادرش می‌گوید: رضا به همراه دوستش «ناصر مالکی» اعزام شدند. آن دو دست در دست هم به سوی «پایگاه پنج تن آل عبا» حرکت کردند. من هم به دنبال آنها راهی شدم. در پایگاه سفارش رضا را به ناصر کردم. دستان ناصر را در دست گرفتم و به او گفتم: ناصر تو را به خدا و رضا را به تو می‌سپارم. مواظبش باش، اگر یک مویش کم شود گریبان تو را می‌گیرم. ناصر گفت: مادرجان، ناراحت نباشید. اگر در این عملیات شهید شویم هر دو با هم شهید می‌شویم و اگر زنده بمانیم هر دو با هم زنده می‌مانیم".

چنگیز ابراهیم‌پور می‌گوید: ناصر مالکی نقل می‌کرد که یک روز رضا در جبهه کلاه نظامی پیدا کرده بود و آن را به حالت کج بر سر می‌گذاشت. همرزمانش به او می‌گفتند: رضا، کلاهت را کج می‌گذاری که شهید شوی؟ رضا می‌گفت: خیال کردید، اگر پشت گوشتان را دیدید، شهادت مرا هم می‌بینید. من بعد از همه شما شهید می‌شوم اما قبل از همه آنها شهید شد".

رضا و ناصر در «عملیات کربلای5» شرکت کردند. رضا در این عملیات عضو گردان تخریب بود و در همین عملیات و نوزدهم بهمن ماه 1365 بر اثر اصابت ترکش دشمن در منطقه شلمچه جام گوارای شهادت را سر کشید.

مادرش می‌گوید:رضا وصیت کرد که اگر شهید شدم مرا کنار مزار شهیدان «بهروز صفوی» و «شفیع حلیمی اصل» دفن کنید. وقتی علت این امر را پرسیدم با بغض گفت: یک روز صبح شفیع نزد ما آمد و حلالیت خواست. گفتیم: چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: دیشب حضرت فاطمه (س) را در خواب دیدم. به من گفتند: فردا میهمان ما هستی. ما او را مسخره کردیم اما او همان روز در «عملیات کربلای4» (دی ماه 1365) شهید شد. مرا کنار او دفن کنید تا شفاعتش شامل حال من شود. ما هم این کار را کردیم".

وقتی خبر شهادتش را آوردند برای دیدن پیکرش به بنیاد شهید رفتیم. سه جنازه آن جا بود که رویشان را پوشانده بودند. روی جنازه رضا را باز کردند من با دیدن صورت خونین او شروع به گریه و زاری کردم. در همین هنگام احساس کردم رضا برای آخرین بار چشمانش را باز کرد و به چهره اشک‌آلود من نگریست و با این آخرین نگاه، فروغ چشمانش را برای همیشه بست ولی چهره‌اش می‌خندید.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها