در طی سال هایی که سروش صحت را از دور و نزدیک می شناسم بیش از هر چیز سبک زندگی او برای من کنجکاوی برانگیز بوده است. خیلی بیشتر از بازی ها و نوشته ها و کارگردانی هایش. او کار موفق در این حوزه ها کم نداشته که بسیاری از آنها در حافظه ما مانده است اما آنچه مزیت بزرگ اوست، سبک معاشرت و نوع خوش مشربی خاص اوست.
گاه مرا یاد توصیف رومن رولان از کولا برونیون می اندازد. یک نوع حس شوخی با زندگی که توانسته در طول سال ها در روحیه و رفتار خود آن را حفظ کند. یک نوع بی خیالی در عین انضباط، خوش بینی در عین بدبینی، یک نوع دردمداری آمیخته با روشنفکری، فرهیختگی عجین شده با رفتارهای عامیانه، سروش در میان این قطب اضداد ایستاده است و توانسته برای خودنوعی از شیوه زندگی ایجاد کند.
راز محبوبیت سروش در میان دوستان و اطرافیانش همین سبک خاص او در زندگی است. در حرکت مداومش میان قطب های متضاد یا آنطور که خود در توصیفی شیمیایی می گوید در چرخش های مخالف جهت یکدیگر اربیتالی.
گاه فکر می کنم سروش اگر می توانست به جای سریال ها و فیلم هایش دست به قلم می شد و به سبک قدما رساله می نوشت ما با یک حکیم مواجه می شدیم. رساله هایی درباره زندگی، مرگ و روابط... اما می دانم که آن حس تواضع گیج کننده اش، آن نیروی حکمت پرور درونش را سرکوب خواهد کرد و دست آخر چیزی نخواهیم داشت جز حکایت های مینیمال طعنه آمیز با پایان های باز که بیش از آنکه یادآور ملاصدرا باشد ما را یاد آرت بوخوالد می اندازند.
بهانه گفت و گوی ما همین ماجرای سبک زندگی او بود. در این گفتگو نه از مهران مدیری سوال شد و نه عطاران. نه از ساختمان پزشکان و نه از پوپک و مش ماشاءالله. در اینجا از تام سایر حرف زدیم و شب هول و جلال آل احمد و بهرام بیضایی. از زندگی، از زیبایی و پوچی اش. از گذر عمر و لذت نشستن پای جوی... خواستم روی دیگر این هنرمند محبوب را پرده برداری کنم. نمی دانم موفق شدم یا نه اما فکر کنم حداقل گفتگوی بامزه ای شده است.
در این سال ها راجع به فیلم ها و بازی ات زیاد صحبت شده اما موضوعی که همیشه برایم سوال بوده این است که چرا اینقدر محبوبی؟ چرا مردم اینقدر دوستت دارند؟ این دوست داشتن مردم اصلا متناسب با حضورت در سینما و تلویزیون نیست. مدت هاست چهره ات در تلویزیون دیده نشده، فیلم هایت شاید هم آنقدر پرفروش و پربیننده نبوده اند ولی باز هم محبوبی. کافی شاپ، کوچه و خیابان و معابر عمومی شهر خودتان اصفهان، هر جا که می روی مردم ابراز علاقه می کنند. این موضوع برای چهره های دیگری که با هم در مکان های عمومی بوده ایم کمتر اتفاق می افتد. چرا آخر؟
-اگر فکر می کنید مردم دوستم دارند خیلی خوشحالم ولی چون به برخورد مردم با بقیه دقت نکرده ام نمی توانم قضاوتی در این باره داشته باشم.
در مدرسه محبوب بودی؟
- نه من در مدرسه دوران پرفراز و نشیبی داشتم. دبستان اوضاعم خوب بود. در دوران راهنمایی، خیلی محبوب نبودم و در سال اول و دوم دبیرستان به شدت منفور شدم. علاقه زیادم به کتاب خواندن گوشه گیرم کرده بود. برای همین بچه ها از من خوششان نمی آمد. بچه باحال های دبیرستان دوست داشتند فوتبال بازی کنند و من فوتبالم خوب نبود. بعضی از بچه باحال ها سیگار می کشیدند و من آن موقع سیگار نمی کشیدم.
بعدها شروع کردم و خیلی زود هم ترک کردم. آدم بامزه ای نبودم، خجالتی بودم و در کل باحال به نظر نمی رسیدم. آن موقع تنها چیزی که دوست داشتم کتاب خواندن بود. با دو سه تا آدم نچسب دیگر مثل خودم دوست شده بودم و تبدیل شده بودیم به یک اکیپ لج درآری که برای کسی جذابیت نداشت. از سال سوم درست شدم. سال چهارم اوضاعم دیگر خوب شد. دانشگاه هم ردیف شدم و تقریبا فهمیده بودم آدم چطور می تواند بچه باحال باشد.
یعنی برای باحال بودن تکنیک داری و آگاهانه رفتار می کنی؟
- تکنیک آگاهانه ای ندارم. یک چیزی یاد گرفته ام که شاید خیلی به درد بخورد. این است که تا جای ممکن خودم باشم. بعضی مواقع آدم سرحال نیست. وقتی سرحال نیستی بهتر است سرحال نباشی. زور نزنی که سرحال به نظر برسی. در عوض وقتی هم سرحالی بهترین کار این است که سرحال باشی. یعنی با مود خودت حرکت کنی. وقتی به زور تلاش می کنی چیزی باشی که نیستی آن تصنع یک جوری توی ذوق طرف مقابلت می زند. بهتر است به نظر مودب نیایی تا اینکه ادبت تصنعی باشد. تنها تکنیکی که در این سال ها یاد گرفته ام این بوده که همیشه خودم باشم.
تو گفتی یک دوره ای ورزش نمی کردی و بعدش سعی کردی عوض شوی که با حال به نظر برسی اما دیده ام همیشه دوست داری برنده باشی. هم در بازی های فکری و هم ورزشی مثل بسکتبال، به نظر من برایت برنده شدن خیلی مهم است و این یعنی روحیه ورزشی و رقابت جویی داری. پس چطور می گویی که به ورزش علاقه نداشتی؟
- برایم برنده شدن در واقعیت امر خیلی مهم نیست ولی جذاب کردن بازی برایم اهمیت دارد. اگر در بازی کُری نباشد جذابیتی ندارد.
یعنی فقط جذابیتش برایت مهم است؟
- بله. یعنی من واقعا از ته قلب نه طرفدار تیم پرسپولیس هستم نه استقلال ولی اگر در جمع پرسپولیسی ها باشم زود خودم را در جبهه مقابل قرار می دهم و سنگ استقلال را به سینه می زنم تا یک تعادلی برای به وجود آوردن هیجان ایجاد کنم. این هیجان را دوست دارم.
باحال های اطراف تو چه کسانی هستند؟
- اگر منظورتان از باحال، آدم هایی است که از معاشرت با آنها لذت می برم، باحال ها از نظر من در زمان های مختلف متفاوت هستند. دیروز به یکسری آدم ها باحال می گفتم، امروز به یکسری آدم دیگر و فردا هم باحال ها برایم آدم های دیگری می شوند. برای همین ممکن است فکر کنید متناقض گویی می کنم. از نظر من آدم ها هر چقدر بیشتر خودشان باشند، دوست داشتنی ترند.
آدمی را در نظر بگیر که در رشته خودش خیلی ماهر است مثل بهرام بیضایی. تو دوست داری با بهرام بیضایی مراوده داشته باشی؟
- من دوست دارم با آدم هایی مراوده داشته باشم که هم حرفی برای گفتن داشته باشیم، هم سلیقه هایمان مشترک باشد و هم سکوت داشته باشیم. آدم با بعضی ها در سکوت نمی تواند ارتباط داشته باشد. سریع فضا سنگین می شود و معذب می شوید. آدم هایی که نتوانم با آنها در سکوت باشم آدم های سختی هستند. در عین حال آدم هایی هم که حرفی برای گفتن به هم نداریم برایم ثقیل اند. نداشتن سلیقه های مشترک و یکسری خلق و خوهایی که برای من جذاب است من را از رابطه گریزان می کند. آدم هایی را دوست دارم که تا حدی اهل خوشگذرانی باشند و دنیا راس اده بگیرند. آدم دنبال کسانی است که یا شبیه خودشند یا بخشی از خواسته های دست نیافته خودش را در آنها می بیند و برایش جذاب می شوند. دست کم برای من که اینطوری است.
با توجه به شناختی که از خانواده ات دارم کلا اعضای خانواده ات از یک تراز فرهنگی برخوردار است اما به نظر می رسد خودت می خواهی این تراز فرهنگی را پنهان کنی. تو خانواده ای هنرمند داری که هم نویسنده و نقاش دارد و هم خواننده. یعنی به نوعی هر کدام در رشته خودشان نخبه به حساب می آیند. با توجه به شناختی که از خودت دارم مطالعات و یادگیری های شخصی خودت هم متمایل به سمت و سوی هنر است، حالا سوال اینجاست که چرا این تمایلات در فعالیت حرفه ای ات نمود ندارد؟
- زمانی که من کتاب می خواندم آدم بدعنقی شده بودم. آن زمان این تصور را داشتم که آدم مهمی هستم. بعدها فهمیدم کار خاصی نکرده ام و فقط چهارتا کتاب خوانده ام. فکر می کردم آدم خیلی با سوادی ام. در صورتی که با خواندن چهارتا کتاب آدم باسواد نمی شود. احساس می کردم تافته جدابافته ای هستم که نبودم. بعدها زندگی به من نشان داد که همه اینها توهمات به شدت اشتباهی بوده.
چهارتا کتاب خواندن ممکن است باعث شود در یکسری زمینه ها اطلاعات بیشتری داشته باشی اما خب حوزه های زیاد دیگری هم وجود دارد که تو در آنها اطلاعات کمتری داری. تو با به دست آوردن هر مهارتی، بی نهایت مهارت دیگر را از دست می دهی. تو وقتی زمان می گذاری فرانسه یاد بگیری زمان یاد گرفتن آلمانی، روسی و عربی را از دست می دهی. یعنی هیچ وقت ممکن نیست چیزی به دست بیاری و در ازایش چیزهای دیگر را از دست ندهی. مثلا من چهارتا کتاب خواندم و در عوض برقکاری بلد نیستم. نمی دانم الان که نزدیک پنجاه سال دارم کدامش مهمتر است؟ شاید بد نبود اگر برقکاری و جوشکاری هم بلد بودم نمی دانم کدام مسیر بهتر بوده. به هر حال یک انتخاب است و هیچ فضیلتی ندارد. من این راه را انتخاب کرده ام و آن یکی انتخاب دیگری داشته است.
تو مراودات غیررسانه ای و سینمایی نداری؟
- خیلی زیاد؛ چون من تا یک سال پیش که پاتوقم کتابخانه فرهنگسرای ارسباران بود، با ایمان صفایی همیشه آنجا بودیم و می نوشتیم. کسانی هم که آنجا رفت و آمد داشتند، دانشجوهای رشته های مختلف بودند. بیشتر وقت ما هم در حیاط می گذشت. هر کسی رد می شد با خودش می گفت این دوتا علاف کی هستند که از صبح تا عصر اینجا می نشینند و با هم حرف می زنند و بقیه را نگاه میکنند اما خب کار ما این است که با هم حرف بزنیم و بقیه را نگاه کنیم! یک تناقض کامل: علافیم و در عین حال مشغول کار. در همان حال با خیلی از جوان هایی که آنجا می آمدند و رشته و حرفه شان هیچ ربطی به ما نداشت دوست بودیم.
یک بار که با هم سفر اصفهان رفتیم این نکته برایم جالب بود که مردم اصفهان خیلی دوستت داشتند. این حس را نداشتند که یک سلبریتی هستی. من با بازیگرهای دیگر هم جاهای مختلف رفته ام ولی با آنها مثل یک ستاره رفتار می کردند و آنقدر که به سمت تو می آمدند طرف بازیگرهای دیگر نمی رفتند. انگار که یک جور حصار دور اینها باشد و مردم با احتیاط رفتار می کردند.
- من فکر می کنم که ستاره ها به حق رفتارشان هم مثل ستاره هاست.
تو خودت را ستاره نمی دانی؟
- نه. رفتار ستاره ها همه جای دنیا همینطوری است؛ کاملا هم طبیعی است. رفتاری که ناخودآگاه باعث می شود بقیه فاصله را رعایت کنند چون آنها خاص هستند. من هم وقتی یک ستاره می بینم دست و پایم را جمع می کنم و مراقبم و با احتیاط سراغش می روم.
مثلا چه ستاره ای؟
- ستاره هر رشته ای. اولا برایم به شدت جذاب اند و دوست دارم همه ش نگاهشان کنم. دوست دارم ببینم چه شکلی اند. دوست دارم رفتارهایش را نگاه کنم که یک سلبریتی چطوری چایی میخورد یا حرف می زند. مثلا اگر دو ردهنش کثیف می شود چطور پاک می کند. چون ستاره اند.
به نظر می رسد تو برای موفقیت، خیلی اعتبار قائل نیستی.
- نمی خواهم شعار بدهم؛ اما اگر هر کس آن کاری را که دوست دارد انجام دهد و رضایت درونی دارد، موفق است. یعنی موفقیت بر طبق آن ملاک های خارجی که ما ساختیم خیلی درست نیست. این که تو خودت راضی باشی یعنی موفقی.
اینکه آنقدر «کلبی» مسلک حرف می زنی به خاطر مسئله مرگ است؟ یعنی فکر میکنی مرگ در نهایت همه تفاوت ها را می پوشاند؟
- بله. من فکر می کنم زندگی خیلی کوتاه است.
که بین خوب و بدش فاصله زیادی نیست...
- هر چقدر بیشتر از زندگی ام می گذرد بیشتر به این تناقض که هر چیزی را به دست بیاوریم یک چیز دیگر را از دست می دهیم، اعتقاد پیدا می کنم. به این که می گویند جوری زندگی کن که انگار هزار سال زنده ای و در عین حال جوری زندگی که که انگار یک لحظه دیگر بیشتر زنده نیستی، به نظرم درست است. فوتبالیستی را در نظر بگیرید که در زمین حاضر است خودش را بکشد (همان چیزی که طرفدارها بهش می گویند غیرت) و به هر قیمتی پیروز شود باید به آن طرف سکه هم فکر کند که این فقط یک بازی است.
مثل هیچکاک که بهترین فیلم های تاریخ سینما را می سازد اما آخرش می گوید این فقط یک فیلم است. تا قضیه ای برایت خیلی جدی می شود، با خودت بگویی این خیلی ماجرای مسخره ای است و تا یک ماجرایی خیلی برایت مسخره می شود بگویی این موضوع خیلی جدی است! درست مثل جمله آندره مالرو که می گوید: «هیچ چیز بی ارزش تر از زندگی نیست و هیچ چیز به ارزش زندگی نیست.» رشته من شیمی بود. ما در آنجا می خواندیم که در هر اوربیتال دوتا الکترون است که در دو جهت مخالف هم می چرخند. دور و بر ما پر است از این چرخش های متضاد.
گراهام گرین هم یک نظریه اوربیتالی دارد: می گوید زندگی خیلی بی ارزش است. اینقدر بی ارزش است که ارزش ندارد آدم خودش را برایش بفروشد.
- در همه مسائل همینطور است. من فکر می کنم در تمام مسائل زندگی آدم باید همه تلاشش را بکند ولی در نهایت از اینکه نتیجه ای عاید نشود حرص نخورد.
از کی به این نتیجه رسیدی؟
- تحت تاثیر همه چیزهایی که در زندگی ام دیدم. در زندگی ام دیده ام که همه چیز دائما در حال تغییر است. چیزهایی که برایت جدی می شد، یک دفعه می دیدی بعدا نگاه دیگری به آن داری. آن چیزهایی که برایت مطلق بود بعدا می دیدی یک شکل دیگری هم دارد. آدم می بیند یک زاویه دیگری هم بوده که از آن نگاه نکرده است. در کتاب «مرگ در آند» ماریو بارگاس یوسا، دوتا سرباز می آیند تا دشمن بیاید و می دانند که احتمالا کشته می شوند.
یکی شان 55 سال دارد و دیگری 20 ساله است. 20 ساله تند تند خاطره تعریف می کند. یک جاش جوان 20 ساله می گوید حالا من می خواهم یکی چیزی برایت تعریف کنم که شاخ دربیاوری. 55 ساله می گوید تعریف کن ولی واقعا انتظار شاخ در آوردن تو این سن از من نداشته باش. من اینقدر چیزهای مختلف و متضاد تا این سن دیده ام که حالا فقط حرف ها را گوش می کنم و حال می کنم. من هم مثل همان شخصیت کتابم. کتاب هایی که خواندم و فیلم هایی که دیدم. آدم هایی که دوست داشتم و مردند.
آدم هایی که دوست داشتم و بعدها دیگر دوست نداشتم. آدم هایی که دوست نداشتم و بعدها دیدم چه آدم های شریف ودوست داشتنی هستند. ارتباطاتی که قطع شد. ارتباطاتی که بعدا شکل گرفت. سیستم مولکول ها و اتم ها و گسست ها به من یاد داد که زندگی چقدر تابع قوانین فیزیک و شیمی و ریاضی است. رفتارها و کنش های اجتعماعی مان به شدت عین آن اتفاقاتی است که برای الکترون ها و پروتون ها و اتم ها رخ می دهد. اتحادها و فصول مشترک ریاضی، خود زندگی ماست... همه اینها باعث شده که خیلی زندگی را دوست داشته باشم. راضی ام خیلی خوشحالم و از ته دل می خواهم دیرتر بمیرم. خیلی دلم می خواهد بیشتر با بقیه آشنا شوم.
فرنوش آبا: چقدر از خصوصیات اخلاقی تان به اصفهانی بودنت برمی گردد؟ این شوخ طبیعی و سرزنده بودن به خاطر آن طنز ژنتیکی اصفهانی ها نیست؟
- پدر و مادر من هر دو متولد نائین هستند و همیشه می گفتند اگر کسی ازت پرسید کجایی هستی بگو نائینی هستم. من یک اصفهانی نائینی هستم.
پسوند نائینی هم داری؟
- صحت نائینی بودم ولی نائینی اش را برداشتم. البته امیدوارم همشهری های نائینی این مطلب را نخوانند. یک بار پدرم زنگ زد و گفت شنیدم قرار است پسوند نائینی را از فامیلت حذف کنی (من خودم جرأت نکرده بودم این موضوع را عنوان کنم) گفتم بله؛ گفت چرا.
گفتم به نظرم خیلی طولانی است. گفت منم کاملا موافقم، حتما برو صحت اش را حذف کن! یعنی تا این حد نائین برایش مهم بود. من تا 18 سالگی هم اصفهان زندگی کرده ام. مطمئنا آدم تا حدودی تحت تاثیر فرهنگ جایی که ازش آمده و نوجوانی اش را در آن گذرانده، قرار دارد اما نمی دانم تا چه حد؟ البته احساس می کنم یکسری از خصوصیاتی که همشهری هایم دارند، ندارم یا کم دارم. مثلا شم اقتصادی ام ضعیف است. هیچ وقت پول ندارم و هر چقدر هم حساب می کنم می بینم من که خوب پول در می آورم پس چرا هیچ وقت پول ندارم؟
یک دسته چک دارم که بعد از 11 سال هنوز نصف نشده، ببین چقدر میزان مصرف چکم کم است. بعد این همه سال هنوز موقع نوشتن چک باید صفرهای ریال و تومان را بشمرم. موقع خواندن عدد دستم را یواشکی می گذارم روی صفر اولی که بتوانم به تومان تبدیل کنم. بعد اگر وسط صفر اول و آخر عدد بیاید که بیچاره ام. خدایا این 800 هزار ریال بود. بعد شد 80 هزار تومان حالا این عدد وسطش چقدر شده. مثلا یک میلیون و 17 هزار تومان خیلی برایم عدد سختی است. تا حالا شده این عدد را سریع بنویسی؟!
در چه آبشخور فرهنگی زندگی می کردی؟ دوران نوجوانی و جوانی ات چه فیلمی میدیدی؟ چه کسانی رویت تاثیر می گذاشتند؟ این خصلت هایی که داری از طریق خانواده منتقل شده یا اکتسابی بوده؟
- بیشترین تاثیر را از چهارتا دایی هایم گرفتم. یکی از آنها نویسنده خوبی است که دیگر در ایران زندگی نمی کند؛ هرمز شهدادی که نویسنده «شب هول» است. یکی دیگر از دایی هایم هم جهانگیر شهدادی است که نقاشی می کند. بهمن و عباس هم دوتای دیگر هستند. هر کدام از این چهارتا یک جور تاثیر روی من گذاشتند. در آن سن من خواهر و برادری نداشتم. خیلی با اینها هماهنگ بودم. مدل زندگی و ارتباطاتشان، دوست ها و رفت و آمدها و میهمانی ها همیشه خیلی برایم جذابیت داشت. مثلا یادم است اولین باری که در کتابخانه دایی ام کتاب «یک بله» را دیدم دبستانی بودم و دغدغه ام شده بود که چرا از این کتاب دوتا دارد: «یک بله 1» و «یک بله 2». کتاب دو جلدی بود.
بعد همه اش با خودم فکر می کردم کاش می شد من این کتابِ «یک بله» را بخوانم. یا مثلا آن وقت ها تازه ترجمه محمد قاضی از «قلعه مالویل» آمده بود و همه خانواده ما داشتند این کتاب را میخواندند من هی کتاب را برمی داشتم ورق می زدم تا ازش سر در بیاورم ولی خیلی برایم قطور بود. آن زمان انتشارات جیبی با کاغذ کاهی منتشرش کرده بود. آرزوم این شده بود که این کتابی را که همه مشغولش شدند من هم بخوانم. برایم خواندن قلعه مالویل، خواندن یک بله یک و دو جذابیت داشت. از همانجا بود که به هرمز گفتم من می خواهم کتاب بخوانم ولی نمی دانم چی بخوانم؟ برای من یک لیست نوشت. گفت برای شروع این کتاب ها را بخوان. «تام سایر» و «هاکلبرفین» مارک توآین، «دیوید کاپرفیلد» چارلز دینکنز توی این لیست بود.
پس خوش سلیقه بوده...
- بله. «خوشه های خشم» جان اشتاین بک را هم در لیست نوشت. در لیست ایرانی ها نوشت هر چی از ابراهیم گلستان و جلال آل احمد پیدا می کنی بخوان. «سووشون» سیمین دانشور و «آناکارنینا»ی تولستوی هم در لیست بود. او اولویت بندی کرد و حتی در لیستش «دن آرام» هم بود. 50 کتاب را چید و گفتم بعد از این 50 تا چی بخوانم؟ گفت این 50 تا را که بخوانی بعدش خودت میفهمی باید سراغ چه کتاب هایی برویم. حالا من همه آن 50 تا کتاب را که نخواندم. حدودا 20 تایی را خواندم ولی بعدش یک مسیر مطالعاتی پیدا کردم که می توانستم انتخاب کنم چی بخوانم و چی نخوانم.
یک کمی هم دوست داشتم کتاب های بزرگتر از سنم را بخوانم. یعنی سراغ کتاب های سن و سال خودم زیاد نمی رفتم. مثلا با شرمساری تمام باید بگویم هیچ کدام از «تن تن»ها را نخوانده ام. توی آن سنی که باید این کتاب ها را می خواندم هیچ وقت سراغشان نرفتم. هیچ وقت علاقمند به فانتزی نشدم. الان هم ذهنم فانتزی نیست، شاید چون در آن سنی که آدم باید بخش فانتزی ذهنش را پرورش بدهد، این بخش ذهن من پرورش پیدا نکرد.
یعنی دوران کودکی هیچ هم سن و سالی نداشتی که مچ باشید؟
- کم. دوست بعدها یکی از کشفیات مهم زندگی ام شد. فکر می کنم که بزرگترین گنج برای هر آدمی، نه پول نه سواد نه دانش و حرفه و کار و معلوماتی است که بلد شده و نه حتی خانواده اش. ببین همه اینها سرمایه هستند و امکانات. من فکر می کنم بزرگترین گنج هر آدمی دوستانش هستند. چون من فکر می کنم همه اینها از دست رفتنی هستند جز دوست ها. دوست به خاطر هیچ چیزی با تو نیست. فقط برای اینکه از بودن باهات لذت می برد با توست. توی خانواده خیلی ها هستند که دوست شان دارم اما آنها هم بیشتر دوست هستند تا خانواده.
از گفته هایت برمی آید که کار طنز کلا دوست نداری. هیچ وقت طنز نمی خوانی یا نمیبینی؟ اصلا طنزها، تو را می خندانند؟ کلا سخت می خندی؟
- سخت می خندم و به چیزهایی می خندم که ممکن است به مذاق بعضی ها خوش نیاید. مثلا نوشته های بی ادبی من را عجیب می خندانند. متاسفانه زمین خوردن دیگران هم من را به شدت می خنداند. وقتی می روم کوه و یکی زمین می خورد نمی توانم جلوی خودم را بگیرم و از ته دل و بلند بلند می خندم. مثلا یکی توی کتابخانه می خواهد بنشیند روی صندلی و صندلی خراب است و می افتد، می میرم از خنده و عاشق اینجور صحنه هام. هم من و هم ایمان جفت مان لذت می بریم. البته اگر همین صحنه را توی فیلم ببینم اصلا خنده ام نمی گیرد، زنده و واقعی اش را دوست دارم.
مثلا فیلم «پارتی» را می بینی نمی خندی؟
- چرا ولی خیلی خنده دار نیست برایم.
«برادران مارکس» چطور؟ طنزش بی ادبی است.
- چرا، برادران مارکس را دوست دارم ولی می ترسم دوباره ببینم. برای اینکه می ترسم نکند آنقدر که قبلا دوست داشتم الان دیگر دوست نداشته باشم.
قبلا با دوبله دیده بودی؟
- بله، آنقدر این فیلم های کمدی کلاسیک را دوست داشتم که حد نداشت اما الان وحشت دارم دوباره ببینم. نمی خواهم آن ذهنیت قدیمی از بین برود. مثلا «ایزی رایدر» را که دوباره دیدم اندازه بچگی هایم دوست نداشتم. بین کمدی های دیگر هم، «مومیایی 3» را که سینما رفتم خیلی خندیدم. «پلنگ صورتی» های جدید هم خنده دارند. اصولا کارهای «استیو مارتین» خیلی من را می خنداند. فیلم «تقدیم به رم با عشق» وودی آلن هم همینطور.
سریال های کمدی چطور؟ «فرندز» را می بینی؟
- خیلی زشت است ولی ندیده ام؛ آن هم سریالی را که همه دیده اند.
سروش شعر هم می خوانی؟
- زیاد می خوانم و به شعر کهن هم خیلی علاقه دارم. شعر معاصر هم می خوانم. هر وقت غمگین و افسرده یا آشفته ام شعر به من خیلی کمک می کند. روزهایی که با کتاب شعر می روم کتابخانه، ایمان می گوید: «اوه، اوضاع خرابه». شعرهای سعدی را به شدت دوست دارم. به حافظ و مولوی و خیام هم علاقه دارم و عطار برایم به شدت جذاب است.
شعر معاصر چطور؟
- بله و از شعرهای رسول یونان، عباس صفاری، اکتاویوپاز، مایا کوفسکی، شیمبورسکا و ناظم حکمت خیلی لذت می برم.
از غول های شعر نو، کسی را نمی خوانی؟
- فروغ فرخزاد و شعرهای آخر سهراب سپهری را دوست دارم.
از فلسفه زندگی ات به اینجا رسیدیم. یک نکته ای که در مورد این پیتزای قورمه سبزی وجود دارد برخلاف تصوری که از طبقه متوسط ایران وجود دارد مردم این طبقه کشور آدم های خوشبخت و خوشحالی اند. چرا؟ چون موفق شدند گرایش های سنتی شان را با زندگی مدرن در هم ادغام کنند و به طور هوشمندانه زندگی جدیدی را بسازند که مزایای هر دو زندگی سنتی و مدرن را داشته باشد.
یعنی این تضادی که می گویند نقطه ضعف این طبقه است در واقع نقطه مثبتش است. مثلا در فیلم «چه خوبه که برگشتی» این فضای خوب طبقه متوسط کاملا نمود دارد. آدم ها دور هم می نشینند و قلیان می کشند و چای توی استکان کمرباریک می خورند و از آن طرف موسیقی آمریکایی گوش می دهند. تو فکر می کنی ما طبقه خوشبختی هستیم یا بدبخت؟ تو که کلا فکر می کنی آدم ها بدبخت اند؟ درست است؟
- چه نکته خوبی را گفتی. اصولا با این شعر نیما یوشیج خیلی هم عقیده ام که «گاوی ست زمانه، تیز شاخش بر سر/ پتیاره سگی ست عمر، از سوی دگر/ آزاده چه می کند گرش سگ نگزد/ گاوش به نهیب می شکافد پیکر».
عمر خیلی کوتاه است؛ این همه کار، این همه چیزهای دوست داشتنی وجود دارد که نمی توانی تجربه کنی. سفر می خواهی بروی، آنقدری که دلت می خواهد نمی شود. اصلا هر کاری بخواهی بکنی وقت کم داری. یک عمر کوتاهی داری که تازه خیلی از روزهایش با مریضی خودت یا اعضای خانواده ات از بین می رود. مریضی، مرگ، معلولیت و کلی اتفاق های ناخوشایند هستند که محاصره ات می کنند و هر طرف می روی بهت سیلی می زنند. این طرف جنگ است و آن طرف سیل و زلزله. وقت برای خوش بودن خیلی کم است ولی من خیلی خوشحال و خوشبخت و راضی ام چون خیلی دارد بهم خوش می گذرد. فکر می کنم به قول شوپنهاور می شود لابلای این همه بدبختی خوشبخت بود.
ببین برای دلخوری همیشه دلیلی پیدا می کنی ولی برای خوش بودن هم همیشه دلیلی وجود دارد اما آدمیزاد همیشه چیزهایی را می بیند که دلخورش می کند. من چند وقت پیش حالم بد بود و رفتم پیش یکی از دوستانم. چون اشکم همیشه دم مشکم است یکدفعه اشکم سرازیر شد و شروع کردم «اوهو اوهو» گریه کردن. خیلی حالم بود بود. دوستم دستپاچه شده بود و همه ش می پرسید «چت شده؟» گفتم «نگران من نشو، من امشب حالم بده ولی در مجموع حالم خیلی هم خوب است، امشب اومدم پیش تو این حال بد رو از سر بگذرونم ولی فردا روبراه می شم.» من در یک مقطع زمانی محدودی حالم بد است ولی در گستره زمانی وسیع تر خوبم.
البته در گستره زمانی خیلی وسیع ترش، باز هم حالم بد است به خاطر همان عمر کوتاه و مریض شدن ها و ناخوشی ها ولی همین لحظه ای که هستیم و دور همیم برایم کافی است که خوشحال باشم. (روزنامه هفت صبح/ آرش خوشخو)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد