روزنامه خندان

از فردوسی تا فردوسی پور

طنز در روزنامه های کشور کم پیدا می شود و این یعنی روزنامه ها کم لبخند می‌زنند و آنها که روزنامه می‌خوانند هم به تبعیت از رسانه محبوب شان کمتر می خندند. حکمت ستون روزنامه خندان، در این است که طنز همه روزنامه های کشور را جمع کنیم و در جام جم آنلاین برسانیم به دست تان تا هر صبح، دستکم در اینترنت گردی روزانه، لبخندی روی لب تان بنشیند.
کد خبر: ۶۳۶۲۲۷
از فردوسی تا فردوسی پور

کیهان: پیاز (گفت و شنود)

گفت: یک روزنامه زنجیره‌ای، برگزاری همه‌پرسی درباره قانون ‌اساسی مصر را نشانه دموکراتیک بودن ژنرال‌های کودتاچی دانسته است!

گفت: یک روزنامه زنجیره‌ای، برگزاری همه‌پرسی درباره قانون ‌اساسی مصر را نشانه دموکراتیک بودن ژنرال‌های کودتاچی دانسته است!

گفتم: ژنرال‌ها با کودتا بر سر کار آمده‌اند، تحت حمایت مستقیم آمریکا هستند، رئیس‌جمهور قانونی مصر را به زور برکنار و زندانی کرده‌اند و همه روزه تعدادی از معترضان را در خیابان‌ها به قتل می‌رسانند... کجای کار آنها دموکراتیک است؟!

گفت: احتمالا این روزنامه زنجیره‌ای که هنوز به خاطر شکست فتنه آمریکایی - اسرائیلی 88 داغدار و عزادار است، از اینکه می‌بیند ژنرال‌های آمریکایی در مصر موفق به کودتا شده‌اند، با آنها احساس همخوانی و همزادی می‌کند.

گفتم: نوکر یکی از خان‌ها که آرزوی کباب خوردن داشت در حالی که اربابش در حال کباب خوردن بود رفت پشت پنجره و با دست چند تا ضربه زد. خان پرسید؛ چی‌میگی؟! و یارو گفت؛ هیچی قربان! می‌خواستم عرض کنم که پیازهم بخورید!

سیاست روز: از فردوسی تا فردوسی پور

وزیر بهداشت: سلامت یکی از موضوعاتی است که در حال حاضر به دغدغه مسئولان و مطالبه مردم تبدیل شده است.

به نظر شما در برابر این کشف حکیمانه و نکته سنجی آقای وزیر چه باید کرد؟
الف) باید از ایشان به شکل ویژه‌ای مراقبت شود تا «فرار مغزها» نکند.
ب) باید روزی سه بار برای ایشان «اسفند» دود کرد.
ج) باید ایشان با حفظ سمت ریاست بنیاد ملی نخبگان کشور را بر عهده بگیرد.
د) باید برای کاندیداتوری جایزه در رشته پزشکی به آکادمی نوبل معرفی شود.

برنامه‌ریزی کردیم تا برای توریست‌ها و سرمایه‌گذاران ویزا در فرودگاه صادر شود.
جمله فوق از کدام شخصیت زیر است؟
الف) رییس جمهور آمریکای جهانخوار
ب) نخست وزیر انگلیس استعمارگر
ج) رهبر کره شمالی که به شوهر عمه‌اش هم رحم نکرده است.
د) سفیر کشور دوست و برادر کنیا در ایران

وزیر علوم: بازگشت ستاره دارها قانونی است.
عبارت فوق یادآور کدام یک از اشعار شیرین فارسی است؟
الف) ستاره‌های سربی / فانوسکای خاموش / من و هجوم گریه / از یاد تو فراموش
ب) ستاره آی ستاره / از اوج آسمونا / بگو تا بشنون نامهربونا
ج) ستاره آی ستاره / چشمک بزن دوباره / بیا با هم حرکات موزون انجام بدهیم / ای دانشجوی با ستاره!!
د) همه چی آرومه / من چقدر خوشحالم

اظهارنظر زیر از کیست؟
بچه که بودم، فیلم شعله را دیدم که وقتی ویجی در آخر فیلم مرد، گریه‌ام گرفت. غیر از این دیگر هیچ برنامه‌ای ندیدم که من را تحت تاثیر قرار دهد.
الف) فردوس حاجیان
ب) حکیم ابوالقاسم فردوسی
ج) سیما فردوسی پور
د) عادل فردوسی پور

قدس: مش غضنفر و جغد شاخدار

پَریروزا که ناهار اِشکِنه اوجیز دِشتِم، ایقذَر خوردُم که دِگه تو شِکمُم اَندِزه یَک مول مولیَم جا نِمُنده بود، ...

بِرِیِهَمی هَم غِذام تِموم رَفت هَمونجه عینِ ماقوت واز رفتُمُ گیریفتُم خوابیدُم. هَموجور که تو عالمِ خواب غُطّه مُخوردُم ناسَن با صدایِ داد کیشیدنِ عیالُمُ بِچه هام از خواب پِرّیدُم. وَختی نِگاشا کِردُم دیدُم هَمَّشا دَمِ پنجره لوکّه رِفتنُ دِرَن بیرون رِ نِگا مُکُنَنُ جِغُ داد مُکُنَن.

اولِش فِکِر کِردُم بِلَخره مِشَدَم دِره برف میه یُ ایناها بِرِیِ برف آمدَن خوشالی مُکُنَن ولی وَختی وَرخاستُم رفتُم دَم پنجره مویام سِخ رَفت. رو درختِ تو حُولیما که هَمِّشه چُغوکُ موساکوتَقیُ سوسِلِنگ مِنشینه، ایدِفه یَک بیغوشِ گُنده اَزیناهاش که شاخَم دِرَن نشِسته بود. خُلِصه هَمونجه زنگ زدُم به آتیش نِشونیُ اونایَم آمَدَن ای بیغوشِِ رِ با یَک سِلّه ای گیریفتنُ بردَنِش. او رِئیسشایَم مُگُفت تو هَمی دومّاه ای سِیُّمین بیغوشِ شاخدارِ که تو مِشَد مِگیرِمِش.

حالا مو یِ مَش غضنفر موندُم آمدنِ ای بیغوشا به مِشَد باعث رِفته شومیشا شهرِمایِ بیگیره یُ هواما ناشور بِره یُ برف نَیه یُ جنساما گیرون بِره یُ خیابوناما ترافیک بِره یُ جاپارک نِدِشته بِشِم یا چون مِشَد از قَبِل ایقذَر داغون بوده یُ یَک عالَم بافت فرسوده دِره یُ هَمّه چی تو ای شهر تارتُ پارتُ بهم رِخته یِ، بیغوشا با ویرانه اشتبا گیریفتنِشُ کِلّه کِردن آمدَن اینجه؟!

آرمان: لاوروف جان به جوونیت رحم کن!
 
خواب بودم که ناگهان هوا سرد شد و یک نفر با دو عدد هویج وارد خوابم شد و گفت «بیا، هویج بخور!» از جام بلند شدم و گفتم «آقای لاوروف! خیلی خوش آمدید، داستان هویج چیه؟!» جواب داد «اولا خواستم دست خالی نیومده باشم، دوما جان کری دیروز وقتی با من ملاقات داشت، دو تا سیب‌زمینی بهم هدیه داد» پرسیدم «نکنه اونم می‌خواد کاندیدا بشه؟!» لاوروف هراسان شد و پرسید «از چه نظر؟ چه ربطی داره؟» جواب دادم «هیچی ولش کن، پس به نظرم هدف دیگه‌ای داشته، فکر کرده شما زبانم لال آدم سیب زمینی‌ای هستید!».

لاوروف گفت «می‌شه بیشتر توضیح بدی؟!» چون امکان بلند توضیح دادن نبود، در گوش لاوروف قضیه رو توضیح دادم، لاوروف منقلب، چاقوی ضامن داری از جیبش درآورد و قصد رفتن داشت، که به او گفتم «به جوونیت رحم کن!» لاوروف برگشت، یک چشمش را تنگ کرد، یک ابروی خود را بالا انداخت و گفت «هته ته! کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟» جواب دادم «صحیح می‌فرمایید» سرگئی لاوروف ادامه داد «خیال می‌کنی چی می‌شه داداش؟ کسی از مردن ما ناراحت می‌شه؟ سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می‌ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم» لاوروف این جمله رو گفت و از خوابم رفت.

آهنگ موزیک متن رو کم کردم که مهدی هاشمی وارد خوابم شد و گفت «در هشت ساله گذشته در سفرهای استانی با دستور و نه به‌طور داوطلبانه، مدارس و ادارات تعطیل می‌شد و حتی از شهر‌ها و استان‌های مجاور افرادی برای حضور در مراسم استقبال آورده می‌شدند» جواب دادم «این جمله یک مقدار غرض‌ورزانه هست به نظرم!» مهدی هاشمی صداش رو صاف کرد، یک لیوان آب خورد و گفت «چطور؟» گفتم «باور کنید دولتمردان سابق هم راضی نبودند که مدارس و ادارات به خاطر آنها تعطیل بشه، حتی یک بار دفتر ریاست جمهوری اعلام کرد که لطفا استقبال از هیات دولت را یک مقدار جمع و جور‌تر برگزار کنید.»

آقای هاشمی سرش را تکان داد و گفت «که اینطور!» ادامه دادم «حتی کار به اینجا رسیده بود که وزیر راه و ترابری هم گفت بابت سقوط هواپیما‌ها جان هرکسی که دوست دارید مجسمه طلای بنده را سر در شهرتان نصب نکنید، یا به طور مثال وزیر اقتصاد هم بار‌ها از هموطنان درخواست کرد که بابت بالا رفتن قیمت دلار واقعا پهن کردن فرش قرمز چه کاریه آخه؟! حتی برای اینکه شما کاملا توجیه شوید غلامحسین الهام هم اصلا راضی نبود بابت در اختیار گرفتن چندین پست و مقام این میزان پلاکارد تقدیر و تشکر در جای جای شهر‌ها نصب شود!».

آقای هاشمی از جایش بلند شد و گفت «اما بیشتر طرح‌ها بدون کار‌شناسی انجام می‌گرفت، مثلا در سفر به لرستان در عرض چند ساعت، ۲۰۰ مصوبه تصویب شد» پاسخ دادم «خب در چند سال گذشته بقالی‌ها کار‌شناسی مصوبات نمی‌فروختند و در این زمینه انصافا کمبود داشتیم، تقصیر هیات دولته؟!» پس از گفتن این جمله از خواب پریدم!.

قانون: بدم تاکسی‌تو قورت بدن؟!

صندلی تاکسی را خواباندم و به بدبختی‌هایم فکر می‌کردم؛ نه همینطور از سر بیکاری، چرا که فکر کردن به بدبختی یک نوع سرگرمی‌کاملا ایرانی ست که از دیرباز مورد توجه جماعتی با تمدن هفت هزار ساله بوده است.

به این فکر می‌کردم که در دوره شکوهمند دولت احمدی‌نژاد یکی از عمده مشکلات ما این بود که به دهم برج نرسیده پولی در حساب ما باقی نمی‌ماند که شکر خدا در دولت روحانی این معضل به‌صورت ریشه‌ای حل شد؛ به این‌صورت که حالا اصلا به ما حقوق نمی‌دهند که تمام بشود یا نشود. به هر حال حل مشکلات در ایران هم راهکارهای خاص خودش را دارد و معمولا به‌صورت بومی‌حل می‌شود.

همینطور به بدبختی‌ها فکر می‌کردم و لذت می‌بردم که یک نفر از پشت پرید روی دوشم، دست‌هایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: حرکت کن بریم.

گفتم: بیا پایین مرد حسابی، خفه شدم...

گفت: با من درست صحبت کن، من نماینده ملت هستم.

گفتم: والا اینجوری که شما پریدی روی دوش ما طبیعتا الان من نماینده ملت هستم. مرد حسابی حالا ما از کولی دادن لذت می‌بریم، شما از کولی گرفتن خسته نمی‌شی؟

گفت: آقا دربست می‌بری یا نه؟ نمی‌بری سوار یکی دیگه بشم... آدم که قحطی نیومده.

با حرکت سر به صندلی بغلی اشاره کردم و گفتم: البته اینجا هم می‌شه نشست، بهش می‌گن صندلی... دیس ایز اِ چِیر، آی اَم انسان.

با ناراحتی دستش را از دور گردنم باز کرد و آمد روی صندلی جلو نشست. شنیدم که می‌گفت: مرده‌شور خودتو و این تاکسی‌ و انسانیت‌ات رو ببره.

گفتم: شما باید آقای کوچک‌زاده باشید.

با تعجب توام با خوشحالی گفت: بله بله، از کجا شناختی؟!

گفتم: اختیار داری آقا... اصطلاحات مرده‌شوری شما زبانزد خاص و عام است.

خودش را جمع و جور کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: خب البته مردم به بنده لطف دارند اما باید بدانند که ما با محدودیت‌هایی روبه‌‌رو هستیم. یعنی فرق من با یکی مثل رپر موفرفری این است که او آزادی بیان دارد اما من مجبورم غیرمستقیم فحش بدهم.

گفتم: خیلی هم اذیت می‌شید اینجوری.

گفت: چاره‌ای نیست، به هر حال آقا ما هنرمندان از گذشته با محدودیت‌هایی روبه‌رو بودیم.

گفتم: یعنی ادعا می‌کنید هنرمندان ما آزادی بیان ندارند؟

یکهو از جا پرید و در حالی که دست‌هایش را گره کرده بود و شعار مرگ بر آمریکا می‌داد گفت: کی گفته ما آزادی بیان نداریم؟ هر کی گفته غلط کرده... الان شما داری با من بحث می‌کنی اما هنوز زنده‌ای... اگر این آزادی بیان نیست پس چیه؟

گفتم: خودتان گفتید فرق‌تان با رپر بددهن این است که او آزادی بیان دارد.

گفت: چرا چرند می‌گی؟ خب یعنی نمی‌شه دو نفر همزمان در این دنیا با هم آزادی بیان داشته باشن؟

گفتم: چرا می‌شه اما فرق شما و رپره رو نفهمیدم.

گفت: حالا شب که اومدی دنبالم فرقشو بهت نشون می‌دم.

گفتم: ممنون، از شما به ما رسیده آقا... کجا پیاده می‌شید؟

گفت: همون جای همیشگی دیگه، سر ملت!

گفتم: می‌شه اینو بنویسم؟

گفت: چرا نشه آقا؟ آزادی بیان یعنی همین دیگه... البته اگه ننویسی بهتره... اصلا تو بیجا می‌کنی بنویسی مرتیکه مزدور مفنگی بی‌ادب ... بدم تاکسی‌تو جر بدن؟!

تهران امروز: خبرهای خوش نقد نیست

بیا بشنو این داستان شگفت

یکی رفت از بانک وامی گرفت

کلان بود وام و کلان بود مرد

کسی وام او را ضمانت نکرد

یکی گفتش ای وام‌گیر کلان

حمایت شده با تماس فلان

من از آن زمانی که دارم به یاد

کسی وام اینگونه را پس نداد

چنان بانک خوشحال و خونسرد بود

که انگار دلسوز آن مرد بود

تو هم وام را میل‌کن، نوش جان

که گنجی‌ست بی‌رنج، وام کلان

یکی داشت بیماری لاعلاج

و در خرج داروی آن هاج و واج

ز دلال ناچار دارو خرید

که از بیمه و بانک خیری ندید

یکی در پی وام مسکن دوید

پس از چند سالی به وامش رسید

سی و پنج میلیون گرفت و گریست

که این نیمی از قیمت خانه نیست

مگر خانه آخرت در عدم

که نرخش رسیده‌ست تا این رقم

یکی راهی خانه بخت بود

خیالش خوش و خاطرش تخت بود

جوان برومند داماد بود

و با وعده وام دلشاد بود

به بانک آمد از راه خندان و شاد

سرش گرم بود از کلاهی گشاد

دلش سرخ بود و رخش زرد شد

که از پاسخ بانک دل سرد شد

چنین گفت با آن جوان، بانکدار:

که بیهوده بر وام دل خوش‌مدار

پس از این تو ای تازه داماد ماه

مرو با طناب خبر توی چاه

تو را خوش تر از سفره عقد نیست

و لیکن خبرهای خوش نقد نیست

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها