داستان زندگی مردی که زندان را تجربه کرده است

دوباره به زندگی بازگشته‌ام

9 ماه زمان زیادی نیست، اما وقتی مجبور باشی این مدت را در زندان و در کنار تبهکاران زندگی کنی، هرروزش به اندازه یک عمر می‌گذرد. اکبرـ ف حالا مردی 43 ساله است که در 24 سالگی برای 9 ماه به زندان افتاد. او این دوران را بسیار سخت توصیف می‌‌کند به ویژه این‌که او مجرم حرفه‌ای و حتی تبهکار اتفاقی نبود. گفت‌وگوی ما با اکبر را بخوانید:
کد خبر: ۴۴۸۹۳۴

از زندگی‌ات قبل از زندان بگو و این‌که چرا به حبس افتادی؟

داستانش مفصل است، خلاصه‌اش این است که در ازدواج اشتباه کردم، بعد از عروسی فهمیدم زنم به درد من نمی‌خورد. رفتارش را نمی‌پسندیدم، زیادی آزادانه رفتار می‌کرد، برای همین هم تصمیم به طلاق گرفتم، او هم مهریه‌اش را اجرا گذاشت و حکم جلبم را گرفت.

شغلت چه بود؟ نمی‌توانستی مهریه را بدهی؟

اگر می‌توانستم که دیگر آن همه بدبختی نمی‌کشیدم. من یک مربی ساده رانندگی بودم که در آموزشگاهی در غرب تهران کار می‌کردم. وقتی به زندان افتادم یک ریال هم پس‌انداز نداشتم همه‌اش خرج عروسی و کارهای دیگر شده بود؛ یعنی قرض گرفته بودم و بعد از ازدواج قرض‌هایم را پس دادم.

کمی درباره روزهای زندان حرف بزن؟

در زندان آدم کاری ندارد جز این‌که یک گوشه بنشیند و خودخوری کند. من مادر نداشتم، مادرم وقتی 18 ساله بودم به خاطر سرطان فوت شد، پدرم هم یک مرد ساده دل بود که زندگی ما را در اختیار خودمان گذاشته بود. من و 2 برادرم اهل کار و بچه‌های سالمی بودیم، برای همین به ما اعتماد کامل داشت. وقتی هم به او گفتم می‌خواهم تشکیل خانواده بدهم نه نیاورد. من در زندان بارها ماجرای ازدواجم را مرور کردم و هر دفعه خودم را لعنت می‌کردم که چرا چشم و گوشم را خوب باز نکردم تا در این هچل نیفتم. سختی دیگر سر و کله زدن با زندانیان بند بود. در بند ما قاچاقچی یا قاتل وجود نداشت، اما خیلی‌هایشان خلافکار درست و حسابی بودند؛ از آن آدم‌هایی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم با آنها هم‌سفره شوم. این خیلی اذیتم می‌کرد. مشکل بعدی اینجا بود که در همان ماه اولی که افتادم زندان پدرم سکته مغزی شدیدی کرد و دیگر نمی‌توانست حرف بزند؛ او به رسیدگی احتیاج داشت هر چند 2برادرم بودند، اما دلم آرام نمی‌گرفت.

چطور آزادی شدی؟

ماشینم را فروختم و2 برادرم هم کمی پول گذاشتند، بقیه‌اش را هم چک دادم. چک 3 ماهه باید در3 ماه 4 میلیون تومان جور می‌کردم، اما این برایم امکان نداشت.

پس چه طور این پول را دادی؟

پدرم هفته دومی که از زندان آزاد شده بودم فوت شد و خانه‌اش را فروختیم. با سهم ارث من بدهی یکی از برادران و زن سابقم را می‌شد پرداخت کرد، من هم همین کار را کردم اما مشکل اینجا بود که دیگر ماشین نداشتم با آن کار کنم. به هر حال باید پول برادرم را می‌دادم چون کارش جور شده بود و داشت می‌رفت کانادا و به پول احتیاج داشت.

چه کاری را شروع کردی؟دوباره به آموزشگاه رانندگی برگشتی؟

گفتم که ماشین نداشتم و نمی‌توانستم در آموزشگاه کار کنم، شروع کردم به سیگار فروشی. قبلا هم این کار را کرده بودم. در یک سال اولی که از سربازی برگشته بودم در همین کار بودم، از بازار سیگار کارتنی می‌خریدم و کنار بیمارستان... خرده فروشی می‌کردم. پولی در نمی‌آمد فقط آنقدر بود که پول اتاقم در مسافرخانه را بدهم و روزی 2 وعده غذا بخورم، البته هر شب یک کم از دخلم را کنار می‌گذاشتم تا هم بدهی‌ام به برادر دیگرم را بدهم و هم این‌که بتوانم یک روزی ماشین بخرم.

الان به هر دو هدفت رسیده‌ای، اما حتما مسیر سختی را طی کرده‌ای. تا کی سیگار فروشی کردی و بعدش سراغ چه شغلی رفتی؟

یک سال سیگار می‌فروختم البته فقط سیگار نبود، آدامس و این جور خرت و پرت‌‌ها را هم در بساطم داشتم. بعد پسرعمویم خبر داد در شرکتی که کار می‌کند به نگهبان شیفت شب احتیاج دارند. او ضامن من شد. از آن به بعد شب‌ها در شرکت بودم و روزها هم سیگار فروشی می‌کردم. روزی 4 ساعت بیشتر نمی‌خوابیدم. از زندگی عقب بودم و باید جبران می‌کردم. بالاخره در سال دوم آزادی بدهی‌ام با برادر دومم را تسویه کردم. بعد به سرم زد ماشین قسطی بخرم، اما بهتر از آن این بود که فیش ماشین بگیرم یعنی ثبت‌نام کنم. آن موقع مثل حالا نبود که ماشین را زود تحویل بدهند، باید در نوبت می‌ماندی. از شرکت وام گرفتم، کمی هم دوباره از برادرم قرض کردم و یک پیکان ثبت‌نام کردم و فیشش را چند ماه بعد فروختم و کمی سود گیرم آمد. پول برادرم را پس دادم و با سودی که گیر آورده بودم و همین طور اصل وامم دوباره یک ماشین دیگر ثبت‌نام کردم. چهار بار این کار را انجام دادم تا این‌که توانستم یک پیکان برای خودم بخرم. آن موقع 4 سال از آزادی‌ام می‌گذشت نه هنوز 4 سال نشده بود 3 سال و 7 یا 8 ماه.

و بعد دوباره به آموزشگاه برگشتی؟

بله دیگر از دستفروشی زیر آفتاب و برف راحت شدم. از آن به بعد هم نگهبان بودم و هم معلم رانندگی، شیفت نگهبانی‌ام شده بود 2 روز در میان. در 2 روزی که آزاد بودم برای آموزشگاه کار می‌کردم. هدف بعدی‌ام این بود که خانه‌ای اجاره کنم. در تمام این مدت در مسافرخانه مانده بودم و نمی‌توانستم برای خودم غذا بپزم. حسرت داشتن آشپزخانه به دلم مانده بود. بعد از 8 ماه کار در آموزشگاه و مسافرکشی و خلاصه کشتن خودم پول پیش یک اتاق را جور کردم.

حالا حال و روزت چه طور است؟

دیگر نگهبان نیستم. خانه بزرگ‌تری کرایه کرده‌ام و در آموزشگاه رانندگی کار می‌کنم. تازه برگشته‌ام به نقطه‌ای که قبل از ازدواج بودم. یک اشتباه غلط من را به این روز انداخت و باعث شد از زندگی عقب بمانم.

داوود ابوالحسنی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها