گفت‌وگو با گلبخیر شریفی، همسر شهیدمدافع‌حرم فاطمیون،محمد رضایی

از خواب در مترو تا رویای حضرت زینب(س)

هفته گذشته در صفحه پایداری، همسر شهید رضایی از وضعیت زندگی همسرش گفت و این که در تجریش، کار و بار خوبی داشت. حالا که با او آشنا شدیم در ادامه،‌ ماجرای آشنایی محمدرضایی با مدافعان حرم و تصمیمش را برای رفتن به سوریه پی می‌گیریم.
کد خبر: ۱۴۴۳۳۷۳
نویسنده میثم رشیدی مهرآبادی - دبیر گروه پایداری

 
برسیم به وقتی که محمدآقا تصمیم گرفت به سوریه برود. کارش به مشکل نخورده بود؟
در آن مسیری که می‌رفت سر کار، یک روز در مترو خوابش می‌برد. هیچ وقت نمی‌شد محمدآقا خوابش ببرد و سر کار نرود و رد شود. خوابش برده بود و حدود ساعت۱۲زنگ زد که ما مهمان داریم. گفتم تو چرا نرفتی سر کار؟ چه مهمانی داریم؟گفت در مترو خوابم برده، یکباره بلند شدم دیدم مسیر را رد کرده‌ام... هر چه پرسیدم مهمان کیست؟ چیزی نگفت. خانه که آمد دیدم یکی از مدافعان حرم همراهش است. سال۹۲بود. شب که آمد، تعریف کرد که درمترو یکباره بلند شدم دیدم مسیر را ردکرده‌ام و خیلی دور شده‌ام. دیدم کناردستم پسر جوانی نشسته.همین طور حال و احوال کردیم. با اوصحبت کردم و گفت من از سوریه آمده‌ام، اینجا کسی را ندارم بروم خانه‌شان. خیلی خسته بود، من هم دلم سوخت، گفتم همشهری‌مان است، بیاورمش خانه خودمان. آقا محمد او را آورد و برایش لباس خرید و خیلی از او پذیرایی کردیم. یکی دو شب خانه ما ماند.
 
اهل کجا بود؟
نمی‌دانم. همشهری خودمان و افغانستانی بود. خانواده‌اش ایران نبودند اما خودش می‌آمد و می‌رفت سوریه و برمی‌گشت. شب که خانه‌مان بود، فیلم‌های ترسناک داعش را که سر می‌بریدند، نشان ما می‌داد. تعریف می‌کرد سوریه این‌طور است و جنگ خیلی شدید شده. من پیش خودم گفتم که اگر آقا محمد بخواهد برود من هیچ وقت نمی‌گذارم. با خودم می‌گفتم چرا آقا محمد این را آورده؟! ناراحت شدم؛ پیش خودم گفتم یک وقت نگوید به شوهرم و او را ببرد سوریه.این بنده خدا بعد از دو شب که خانه‌مان بود، رفت. هیچ خبری از راه سوریه نبود. آقا محمد هیچ وقت نگفت من می‌روم. تا این‌که سال ۹۳ راه کربلا و اربعین باز شد و همه می‌رفتند کربلا. آقا محمد بعدازظهر از سر کار آمد؛ خیلی خسته بود. همین‌طور که از در آمد گفت یک خبر خوب دارم؛ شما بروید کربلا. من همین طور ماندم و جا خوردم. گفتم کربلا؟ گفت همه دارند کربلا می‌روند، شما نمی‌روید؟ بچه من خیلی کوچک بود. گفتم محمد! من سه تا بچه کوچک دارم، تو هم کارت در تجریش و دور است، هر روز می‌روی سر کار، چطوری برویم؟ فکر می‌کردم منظورش این است که با هم برویم. گفت من نمی‌آیم؛ شما بروید. ماشین هماهنگ کردم شما را تا مرز ببرد. شما بروید کربلا.
 
این‌قدر عجله داشت؟
دیدم خیلی خسته است. بلند شدم چای بریزم، گفت فقط برو لباس‌هایت را بگیر، چادرت را بپوش و وسایلت را جمع‌وجور کن که راهی بشوی. بعد رفت در اتاق. مدام به من اصرار می‌کرد، یعنی باعجله می‌خواست راهی‌مان کند. اصلا اجازه نداد با او صحبت کنم. دیدم خودش رفته کوله‌پشتی آورده و لباس‌های مرا گذاشته، پول هم گذاشته و به من می‌گوید این پول‌های خودم است و گذاشتم در کیف. این پول زیاد است. کرایه ماشین را جدا گذاشتم. شما راه بیفتید و بروید.گفتم بچه‌ها چه؟ شما چه؟ گفت من نمی‌آیم. گفتم من هم نمی‌روم! گفت یک ساعت دیگر ماشین می‌آید. با عمویم و پسرعمویش هماهنگ کرده بود و من نمی‌دانستم. یک ساعت گذشت. ما همین طور با هم بحث می‌کردیم که من نمی‌روم و با هم برویم و بچه‌ها کوچک هستند؛ سر کارت چه می‌شود؟ گفت من تا شما از کربلا برنگشتید، سر کار نمی‌روم. بچه‌ها را نگه می‌دارم، شما بروید.
 
یعنی قرار بود بچه‌ها بمانند تهران؟
 بله. عمویم یک ساعت دیگر ماشین گرفتند و آمدند، محمد آقا رفت ساک مرا گذاشت وگفت برو به امید خدا. من همین‌طور دلشوره اینها را داشتم، گفتم چه شد، چرا مرا با عجله فرستاد کربلا؟ یک هفته کربلا بودم و برگشتم آمدم خانه.
 
آن یک هفته که شما رفتید کربلا و آمدید از بچه‌ها خوب نگهداری کرده بود؟
 آن‌قدر خوب نگهداری کرده بود که هر کس می‌آمد، می‌گفت اگر خانمت هم نباشد تو خیلی خوب بچه‌ها را نگهداری می‌کنی. من آمدم خانه، همه پشت متکاها را عوض کرده بود. یخچال نو خریده بود و برای‌ بچه‌ها لباس خریده بود. از بیرون غذا می‌گرفته و می‌آورده. صاحبخانه می‌گفت می‌آمدم می‌دیدم صبح بچه‌ها را حمام برده و تر و تمیز کرده. شب‌ها هم شام می‌گیرد از بیرون و به خانه می‌آورد... ما که آمدیم خیلی از خودم و مهمان‌هایم پذیرایی کرد. سال دیگر، یک روز از سرکار آمد، گفت شما می‌روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم کربلا؟ گفت آره. گفتم نخیر ما این‌دفعه با هم می‌رویم. بعد خندید گفت که من نمی‌روم، تو دوباره برو. گفتم چرا این‌قدر اصرار می‌کنی، من این‌دفعه تنها نمی‌روم، خیلی پیاده‌روی داره، برای چی تنها بروم؟ دوست دارم کربلا بروم اما تنها و بدون شما نمی‌روم. گفت من می‌دانم تو دلت برای ارشیا تنگ می‌شود ونگران او هستی، ارشیا را با خودت ببر. من ارشیا را بردم حمام کنم که نگذاشت؛ گفت ارشیا را خودم می‌برم حمام، شما بروید حاضرشوید که بروید. من و ارشیا رفتیم به کربلا. اصلا نگران این دو تا نشدم. سال قبلی که رفته بودم بچه‌هایم را خوب نگه داشته بود. یک هفته کربلا بودم.
 
با کاروان رفتید؟
 بله. توی ماشین که نشستیم گفت «این سری که کربلا رفتی شخصا برای من برو، آنجا زیاد برای من دعا کن، من یک حاجت ویژه دارم.» هر چی ازش پرسیدم به من نگفت حاجتش چیست. گفت برو پیش امام حسین و خیلی برایم دعا کن. گفتم حاجت داری، چرا خودت نمی‌آیی؟ گفت خودت می‌دانی کار دارم. صبح‌ها این دو تا را می‌گذارم خانه عمه‌ات، خودم می‌روم سرِ کار، ارشیا را که داری می‌بری، من هم می‌توانم بروم سر کار. خودش فقط کار را بهانه کرد. گفت سرم شلوغ است و صاحب‌کار اجازه نمی‌دهد. من و ارشیا رفتیم کربلا و برگشتیم. دوباره برایمان گوسفند گرفته بود و قربانی کرد.در حرم امام حسین که رفتیم خیلی برایش دعا می‌کردم، فقط خیلی نگران بودم که حاجت او چیست؟ گفتم یا امام حسین! من که نمی‌دانم، همسرم من را این سری شخصا برای خودش فرستاده و آمده‌ام، هر حاجتی که دارد را به او بده.خلاصه برگشتیم و آمدیم ایران. یک اتاق خواب کوچک داشتیم، وقتی نماز می‌خواند، جانمازش را تا می‌کرد و با قرآن کوچکش همیشه روی طاقچه می‌گذاشت. ولی من که آمدم دیدم جانمازش توی اتاق خواب همین طور پهن است. من رفتم بدو بدو که جانماز را جمع کنم، قرآن و یک مفاتیح و آیه‌الکرسی آنجا گذاشته بود. گفت دست نزن به اینها. گفتم چرا؟ گفت من حاجتم را گرفتم، شب خواب حضرت زینب را دیدم، دلم نمی‌آید دیگر سرِ کار بروم. من که خواب دیدم، به نیت حضرت زینب گفتم جانمازم را دیگر هیچ وقت جمع نمی‌کنم، هر وقت که دلم بخواهد و بتوانم نماز بخوانم، قرآن بخوانم. شب رفتم غسل کردم آمدم و نمازشب خواندم، آیه‌الکرسی خواندم.چنان از خوابش ترسیده بود که وقتی من آمدم لبش کلا تبخال زده بود.طوری شده بود که نه ناهار می‌خورد نه شام؛ اهل بگو و بخند و مهمان‌نواز بود، ولی دیگر کنار کسی نمی‌رفت،خانه کسی نمی‌رفت. هرکسی زنگ می‌زد می‌گفت حوصله ندارم.یک طورهایی مریض بود. همین طور نماز می‌خواند، قرآن می‌خواند و گریه می‌کرد.می‌گفت می‌شود یک روز بروم سوریه؟ گفتم این حرف‌ها را از خودت دور کن؛ من اصلا اجازه نمی‌دهم بروی. مدام نمازمی‌خواند و گریه می‌کرد. می‌گفت یا حضرت زینب! من خواب تو را دیده‌ام، خودت کمک کن که من بتوانم بیایم پیشت.این‌طور که می‌گفت من مدام می‌گفتم این‌قدر التماس نکن، من نمی‌گذارم شما بروی. گفت چرا نمی‌گذاری بروم؟ من دو بار شما را کربلا فرستادم، دلت می‌آید نگذاری من بروم حرم حضرت زینب را زیارت کنم؟ گفتم نمی‌گذارم به خاطر این‌که آنجا جنگ است؛ بچه‌های من کوچک هستند.مدام اصرار می‌کرد، یک هفته همین‌طور گریه و زاری کرد. بعد از یک هفته گفت می‌خواهی بگذار می‌خواهی نگذار! دیگر نمی‌توانم؛ من می‌روم...
 
پس همچنان اصرار می‌کرد که برود...
می‌رفت سر کار و می‌آمد و می‌گفت اصلا دلم به کار نمی‌رود. یک هفته التماس می‌کرد که بگذار من بروم. آخر من را قسم داد و گفت به همان حرم امام حسینی که رفتی و زیارت کردی، قَسَمت می‌دهم؛ اگر نگذاری من بروم، من یک طوری‌ام می‌شود. من خواب دیده‌ام و از خوابم ترسیده‌ام.هر چه اصرار کردم سرِ کار نرفت. گفتم من می‌روم دفتر فاطمیون و می‌پرسم ثبت‌نام چطوری است. رفت زنگ زد و گفت ثبت‌نام نمی‌کنند. گفتم چرا؟ عکس بچه‌ها و خودم را گرفته بود برده بود. گفته بودند باید اجازه همسرت باشد. من پشت تلفن خندیدم و گفتم خوب شد که اجازه همسر می‌خواهد، من الان دیگر نمی‌گذارم. پشت تلفن گریه کرد، التماس کرد، گفت خانم من می‌آیم روی دست وپایت می‌افتم، فقط یک باربگذار من بروم. 

خانه بی قرآن، خانه نیست!
اصلا اجازه نداد. گفت من اینها را نگه می‌دارم. یک هفته بعد که آمدیم، قم پیاده شدیم. به او زنگ زدم گفتم الان رسیدیم قم، داریم می‌آییم خانه. گفت آمدید شاه عبدالعظیم پیاده شوید. گفتم چرا؟ گفت من می‌آیم شاه عبدالعظیم. ما آمدیم حرم و پیاده شدیم و منتظرش بودیم تا بیاید. دیدم با دختر داداشم یک ماشین دربست گرفته و ماشین را پر گل کرده، آمد آنجا. در خانه هم یک گوسفند گرفته و گذاشته بود. به صاحبخانه‌مان گفته بود من می‌روم دنبال خانمم؛ آمدیم گوسفند را سرببرید. دست بچه‌ها همه گل داده بود. آمدیم خانه، دیدم خیلی از دوستانش را هم دعوت کرده بود که خانمم می‌آید شما هم بیایید مهمان من باشید.وقتی آمدم خانه، دیدم همسرم عوض شده. همیشه نماز و قرآنش را می‌خواند وبه من می‌گفت هرکسی که در خانه‌اش قرآن نخواند، آن خانه، خانه نیست. مؤمن کسی است که هر روز در خانه‌اش قرآن تلاوت می‌شود. خانم تو امروز قرآن خواندی؟ می‌گفتم بله. خیلی به نماز و قرآنش پایبند بود.دیدم آب و هوایش طور دیگری شده، چون ما از کربلا آمده بودیم، یک هفته مهمان داشتیم. هیچ چیز هم نمی‌گفت، از سوریه حرفی نمی‌زد؛ فقط می‌رفت سرکارش و برمی‌گشت. سال بعد دوباره گفت برو کربلا.

ادامه دارد...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها