سلام میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
و علیکمالسلام هرچی دوست داری حرف بزن.
شما از کدوم ایالت اومدین؟
سکر سند.
چند روز طول کشید تا رسیدین مرز ایران؟
۴ روز.
ایران رو در پاکستان چطور میشناسند؟
بسیار خوب بسیار خوب. سندیها به مهماننوازی معروف هستند، قبلا از مردممان شنیدهبودم ایرانیها مهماننوازند ولی حالا میبینم ماشاءا... ماشاءا... ایرانیها بسیار عالی هستند. میشود من رهبرمعظم را ببینم و به ایشان سلام کنم؟
کمی غیرمنتظره بود سوالش. خودم را مشغول خواندن نشان دادم تا جوابی دست و پا کنم.
من هم که در ایران زندگی میکنم در شوق دیدار رهبرانقلابم اما قول میدهم اگر کسی از دوستانم به دیدارشان رفت، حتما سلام شما را برساند.
سلام من حتما باید به ایشان برسد، چون من از کشور پاکستان آمدهام. آیا میشود ایشان را ببینم تا بر سرم دست بکشند و به من برکت دهند؟
درمانده نگاهش کردم و حرفم را تکرار کردم.
میخواستم سریعتر بحث را تمام کنم. با آرزوی سفری خوش، خداحافظی کردم. گوشی را بردم نزدیکش تا اگر حرفی باقی مانده ،بگوید.
سلام من را به رهبرمعظم برسانید و بگویید من الماس فاطمه هستم از سند و ایشان برای من و پدر، مادر، خواهر و برادرهایم دعا کنند تا خداوند به ما کمک کند. من عکس ایشان را از بچگی در خانه دیدهام و به فتواهایش عمل میکنم.
چشمهایم را به نشانه تایید روی هم میگذارم و خداحافظی میکنم.
قولی دادهبودم که به عملی شدنش خیلی اطمینان نداشتم. از آن روز تا شبی که خبر دیدار رهبری با مردم استان را خواندم، پنج روز میگذشت. شبی که خبرش را خواندم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، سلام الماس فاطمه بود. چهارشنبه صبح خبر رسید من باید بروم. شنبه ساعت۲ بامداد از بابا خداحافظی کردم تا به کاروان همسفرهایم برسم. مردهای سفیدپوش بلوچ؛ خانمهایی که لبه شال و چادرشان و همچنین آستینهایشان با آن سوزندوزیهای رنگی از دور معلوم بود و اقشار مختلفی از مردم استان همه آمدهبودند. به تهران که رسیدیم در مسیر تا محل اسکان به چهرههای خستهای که از دیشب نخوابیدهبودند، نگاه میکردم. آخرش میرسیدم به یک چیز، دیدار مهم!
دو روز زودتر رسیدن، بهانهای شدهبود تا دور از هیاهوی کار و روزمرگی برای خودمان باشیم. اتاق محل اسکان ما ۳۰تخت داشت که غیر از من و چهار نفر دیگر، باقی بلوچ بودند. سر یک سفره مینشستیم غذا میخوردیم و با هم بیرون میرفتیم. آخر شب داخل محوطه ما با چادررنگی و آنها با لباسهای رنگیشان کنار هم چای میخوردیم و گاهی صدای خندههایمان میپیچید توی گوش درختهای چناری که برگریز زودرس گرفتهبودند. باید میان ما زندگی کردهباشی تا بفهمی و باور کنی که سالهاست در همسایگی هم زندگی میکنیم و هوای هم را داریم. شب قبل از دیدار، در راهروی خوابگاه انگار سالن امتحان بود، همه نشستهبودند به نامه نوشتن. از دختربچههای دبستانی بگیر تا پیرزنهایی که قدشان خمیده بود و میگفتند تا جوانترها برایشان نامه بنویسند. بعضی مادرها هم مدام تلفنهمراهشان زنگ میخورد و سفارش بچهها که یادت نرود نامه را برسانی. در اتاق ساکم را مرتب میکردم که یکی از خانمهای بلوچ صدایمان زد که برویم بیرون چای بخوریم. دلم میخواست دورهمی آخرمان را قاب بگیرم تا به همه نشان بدهم و بگویم اگر این وحدت نیست، پس چیست؟
گمانم ساعت یک بامداد خوابیدیم و ساعت۴ باید حرکت میکردیم. همیشه تاخیر، چاشنی کارمان است، پس کمی دیرتر رسیدیم. ساعت۷و۳۰دقیقه رسیدیم بیت رهبری. برای من که اولین بارم بود، خیلی عجیب بود. همه کوچه پسکوچههای اطراف بیت، زندگی با مردم عادی جریان داشت. نه خبری از نماهای آنچنانی بود و نه اگر رهگذر بودی، باورت میشد اینجا محل دیدارهای شخص اول مملکت است. برای من انگار که آمدهبودم یک هیأت خانگی، از آن هیأتها که در خانه پدربزرگهاست و دل آدم از سادگیاش غنج میرود. صف طولانی رسیدهبود ته کوچه. خانمی مسن آب خنک تعارف میکرد و هر چند ثانیه، یکی میگفت سلام بر حسین. شاید یک ساعتی طول کشید تا رسیدیم داخل حسینیه؛ حسینیهای که خودمانی بودن از در و دیوارش میریخت. از بقیه شنیدهبودم از اینجا به خانه پدری یاد میکنند، فکر میکردم از علاقه زیادشان است اما باید بروید ببینید دقیقا همان حال و هواست. تنها عیب این حسینیه خودمانی، ستونهایی بود که مانع دیدار میشد. ستونهای بزرگی که هرکس دست بر قضا پشتش قرار میگرفت تا آخر سخنرانی هی حسرت میخورد که چرا نمیتواند سیر آقا را ببیند. من دقیقا کنار ستون نشستهبودم و خدا خدا میکردم جایم تغییر نکند. تا اینکه یک لحظه فکر اینکه آقا آمد جمعیت را طوری بلند کرد و موج جمعیت همه را جلو برد و من افتادم پشت ستون. با خودم دودوتا چهارتا کردم، دیدم از دور دیدن بهتر از ندیدن است. عقبتر آمدم و دیدم را با صندلی تنظیم کردم و نشستم. لحظه دیدار رسید. جمعیت بلند شد. صدای تپش قلبها را میشد شنید. همیشه این صحنه را در تلویزیون دیدهبودم. در خنثیترین حالت ممکن ایستادهبودم. اما به محض ورود نمیدانم چرا تار میدیدم. تندتند پلک زدم تا واضحتر ببینم. الان با خودم فکر میکنم کاش میشد آن لحظه را مثل گل خشک کرد گذاشت لای کتاب و همیشه داشت. فکر میکردم خب چیز عجیبی نیست، بارها این تصویر و صدا را توی تلویزیون دیدهای؛ اما آن لحظه عجیب بود، خیلی عجیب. به قول یکی از دوستان اگر میتوانستم توصیفی غیر از عجیب به کار ببرم، حتما این کار را میکردم. اینکه مردم احساس میکردند بین آنها و به تعبیری حاکمیت فاصلهای نیست، دلشان را گرم کردهبود. تعبیر «استان خاطره» برای این مردم، یادآوری میکرد این شخصی که هزار کیلومتر آمدهاند تا ببینندش، حتی اگر شخص اول مملکت باشد، اقرار میکند از ماست، از مردم و کسی که از مردم باشد، نمیتواند بیتفاوت روزگار بگذراند. یک ساعت سخنرانی تا به خودمان بیاییم، تمام شد. حالا باید برمیگشتیم. خانه پدری وقتی تعبیر کاملی میشود که ناهار هم قورمهسبزی باشد. چند نفری که مادر بودند، غذای نذری بیت بدون بچههایشان از گلویشان پایین نرفت و غذا را سوغاتی بردند. اولین نفر بودم که سوار اتوبوس شدم. راننده انگار مردد باشد، دودلش را یکدل کرد و پرسید:
دیدار تمام شد؟
و من که انگار باور نکردهام تمام شدهباشد، با مکث گفتم : بله!
آقا چی میگفت؟
مختصری از بیانات را دست و پا شکسته تحویلش دادم.
خداکنه وضع اقتصاد درست بشه، همهچی درست میشه. مردم همیشه همراه بودن و هستن.
بلافاصله حرکت کردیم و برگشتیم زاهدان. همسفرهای بلوچمان که زودتر رسیدهبودند، منتظر بودند خداحافظی کنیم. با این که در یک شهر زندگی میکردیم، دلمان برای هم تنگ میشد. همدیگر را به آغوش کشیدیم و مشتاق بودیم سفرهای بعدی همسفر باشیم. در مسیر برگشت، به این سفر سه روزه فکر کردم؛ به سلام الماس فاطمه که دلم نیامدهبود بدون دوستانی که همراهم نبودند و دلشان اینجا بود، نامه بنویسم. حالا قرار بود نامهاش از زاهدان برود، به این وحدت، به اینکه ما یک جامعهایم با تمام تفاوتهای قومی مذهبیمان که باید برای تحقق وعده الهی مهیا شویم. تصویر آیه هوشمندانه پشت سر آقا میآید توی ذهنم: خدا در وعدههایش تخلف نمیکند.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم