جدایی پایان ازدواج اجباری

می‌گوید شوهرش دوستش دارد و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست او را طلاق دهد، اما تنها چیزی که برای زن جوان اهمیت ندارد، عشق شوهرش به اوست و به دنبال راهی است تا از او جدا شود.
کد خبر: ۹۵۷۳۸۲

آناهیتا می‌گوید: «هفت سال است که ازدواج کرده‌ام، اما یک روز هم رنگ خوشبختی را ندیدم. قبل از ازدواج دختری بودم که جز به درس به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم. در مدتی که در خانه پدرم بودم، حتی یک‌بار هم به پسری محل ندادم و با کسی دوست نشدم. اما به این معنی نبود که به پسر خاصی هم علاقه داشته باشم. هیچ‌کس در زندگی‌ام نبود. اما تا به خودم بجنبم دیدم با مجید پسر دایی‌ام ازدواج کرده‌ام.

دایی‌ام در یکی از شهرستان‌ها زندگی می‌کرد و ما در تهران بودیم. به همین دلیل خیلی کم همدیگر را می‌دیدیم. اما دورادور از هم خبر داشتیم. می‌دانستم مجید؛ پسر دایی‌ام، کارشناسی ارشدش را گرفته و در شرکتی ساختمانی مشغول به‌کار است. از هم خبر نداشتیم تا هفت سال پیش دوباره من و مجید همدیگر را در یک مهمانی دیدیم. نه در آن لحظه و نه هیچ زمان دیگر حسی به مجید نداشتم. با دیدنش دلم نلرزید. اما بعدها فهمیدم که مجید در همان مهمانی به من علاقه‌مند شده است. اما بحث خواستگاری و این حرف‌ها پیش نیامد.

دوباره تا مدتی از هم خبر نداشتیم تا عید چند سال پیش که همراه خانواده‌ام به شیراز رفته بودیم. همدیگر را دیدیم، اما جز سلام و علیک هیچ صحبت خاصی بین‌مان رد و بدل نشد. در جریان سفر به شیراز بود که زن دایی‌ام مرا از مادرم خواستگاری کرد و گفت که مجید از من خوشش آمده است. مادرم موضوع را به من گفت، اما خوشم نیامد. چون مجید از نظر من پسر خودخواهی بود که جز خودش هیچ‌کس را قبول نداشت. زمانی که مادرم بحث ازدواج را پیش کشید، قبول نکردم، چون به ازدواج فکر نمی‌کردم و از دخترهایی که به هر قیمتی شده می‌خواستند ازدواج کنند یا زود ازدواج می‌کردند، خوشم نمی‌آمد.

مجید موقعیت خوبی داشت و هر دختری آرزو داشت همسر او شود. اما من او را نمی‌خواستم و علاقه‌ای هم به او نداشتم. این خواستگاری چند بار تکرار شد. هر روز یک نفر از فامیل می‌آمد و با من صحبت می‌کرد تا راضی به ازدواج شوم، اما قبول نمی‌کردم. خوب می‌دانستم این‌ برنامه‌ها از طرف مجید است. مخالفت‌ها و گریه‌های آناهیتا هیچ فایده‌ای نداشت و با موافقت پدر و مادر او، مراسم خواستگاری و بله برون و عقد و عروسی خیلی زود برگزار شد و او با نارضایتی به خانه بخت رفت. آناهیتا در ادامه می‌گوید: «نمی‌دانم چطور شد که ازدواج کردم. شوک عجیبی به من وارد شد. از ازدواج چیزی نمی‌دانستم. چون هرگز به آن فکر نکرده بودم. مشکلات من از همین‌جا شروع شد. اول از همه با شوهرم مشکل داشتم. با او خیلی سرد رفتار می‌کردم و طوری بودم که انگار در خانه وجود نداشت. وقتی از سرکار برمی‌گشت، به او محل نمی‌دادم. از ازدواجم خیلی پشیمان بودم و مدام گریه می‌کردم. از همه متنفر شده بودم و احساس می‌کردم خانواده‌ام فقط به خاطر پول و موقعیت مجید و نه خوشبختی‌ام، مرا وادار به ازدواج با او کرده‌اند. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم برای ازدواج کردن زور بالای سرم باشد. تصمیم گرفتم طلاق بگیرم، اما حتی مادرم هم حرفم را گوش نمی‌داد و مدام فشار می‌آورد که مجید مرد خوبی است و عشق و دوست داشتن در طول زندگی به‌دست می‌آید. مجید با این‌که مرد خوبی است، اما بدی‌هایی هم دارد ولی هرگز در مورد آنها با دیگران حرف نزدم و آبرویش را نبردم. اما او در مقابل با من چطور رفتار کرد؟ به عالم وآدم گفت که من زن ناسازگاری هستم. همه فامیل هر طور که توانستند در زندگی‌مان دخالت کردند.»

زن جوان در ادامه می‌گوید: «فقط دنبال این هستم که طلاق بگیرم. همه فامیل فهمیده‌اند که همه این هفت سال را به زور کنار مجید مانده‌ام. حتی مادرم و خاله و دایی‌ام که به زور مرا پای سفره عقد نشانده بودند نیز به طلاق گرفتنم رضایت داده‌اند، اما مجید کوتاه نمی‌آید.

در این مدت با این‌که مجید را خیلی اذیت کرده‌ام، اما حتی یک‌بار هم نه سرم داد زد و نه کتک خوردم. هنوز هم قصدم طلاق است، اما بدون هیچ جار و جنجال و سرو صدایی. نمی‌خواهم عمر جفت‌مان هدر برود. مگر چند بار قرار است در این دنیا زندگی کنم؟ می‌دانم مجید دوستم دارد، اما من هیچ عشق و علاقه‌ای به او ندارم. احساس می‌کنم زندگی‌ام تباه شده است. روزی آرزو داشتم درس بخوانم و کار مورد علاقه‌ام را پیدا کنم، اما با این ازدواج اجباری نه درس خواندم و نه به زندگی مشترکم علاقه‌ای دارم. چون تمام آرزوهایم نابود شده است.»

لیلا حسین زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها