فراز و فرودهای زندگی یک قصاب

مردم ندارند، از کجا بیاورند؟

«زنم می‌گفت حق نداری بروی سلاخی، خون جلوی چشمانت را می‌گیرد و قسی‌القلب می‌شوی، چاقوهایم را می‌دید، داد و فریاد راه می‌انداخت و تا چند روز قهر بود و اخم و تخم می‌کرد، چقدر اوقات تلخی و چقدر اعصاب‌خردکنی. هر چه می‌گفتم زن! من قصابم! باید چاقو داشته باشم، باید گوسفند سلاخی کنم، باید گاو بزنم زمین، به گوشش نمی‌رفت. صبح تا شب کارش گریه بود و آه و نفرین که تو یک روز با این چاقو کار دست من می‌دهی، به من می‌گفت شمر!»
کد خبر: ۸۶۴۱۴۲

همین طور که به من نگاه می‌کند و حرف می‌زند، لبه چاقو را آرام می‌کشد به مسقل؛ تیزی صدا هوا را می‌برد و تن و بدن گوشت‌های داخل ویترین را می‌لرزاند. انگشتان درشت و گوشت‌آلودش دسته چاقو را پوشانده و لبه چاقو زیر نور چراغ زنبوری برق می‌زند.

«آخرش هم من کوتاه آمدم و بهش قول دادم که خودم گاو و گوسفند نکشم و فقط لاشه را در مغازه تکه‌تکه کنم و بدهم دست مشتری، بالاخره کاچی بهتر از هیچی بود، خیلی خوشحال بود، رفت شاه‌عبدالعظیم نذرش را ادا کرد و سفره حضرت رقیه هم تا پنج سال به نیت پنج تن انداخت که مبادا من از حرفم برگردم. زنم عاشقم بود، این را وقتی ده سال پیش مُرد، فهمیدم.»

عبدالحسین رمضانی، حالا خودش عاشق شده، آنقدر که در هر موضوعی که می‌خواهد تعریف کند، گریزی می‌زند به همسر از دست داده‌اش و حتی با گفتن یک جمله کوتاه، یادی از او می‌کند. می‌گوید که برادر، خواهر و فرزند خوب است، اما سه عنصر در این دنیا جایگزین ندارد؛ «پدر، مادر و همسر.»

«به والله جایگزین ندارد، مادرم تحمل یک آخ گفتن من را نداشت، پدرم حاضر بود دار و ندارش را بریزد به پایم، اما یک لحظه ناراحتی مرا نبیند، زنم انگار خودم بود، با خنده‌ام می‌خندید و با گریه‌ام گریه می‌کرد. نور به قبر هر سه ببارد.»

مشتری نیم کیلو گوشت راسته می‌خواهد؛ در یخچال استیل بزرگ را باز می‌کند، سرما خودش را می‌اندازد در آغوش هوای گرم بیرون و به آنی بخار می‌شود، حاج حسین چاقو را آرام می‌کشد روی راسته و تکه گوشت را می‌اندازد روی ترازو و سرش را با صورت ناراحت تکان می‌دهد. زن اسکناس مچاله شده را از زیر چادرش می‌آورد بیرون و می‌گذارد روی دخل و سریع از مغازه خارج می‌شود.

«مردم ندارند، از کجا بیاورند؟ به جایش سویا می‌خورند، خیلی داشته باشند مرغ می‌خرند، تخم‌مرغ و نان، سیب‌زمینی، کدو، بادمجان، گیاهخواری توفیقی. حالا اینها را بخورند ایرادی ندارد، جگر مرغ نخورند. سم است خداوکیلی، مرغ هر مرضی داشته باشد می‌ریزد در جگرش، بعد مردم همان جگر را می‌گیرند سرخ می‌کنند و می‌خورند.»

حرف از کاسبی که می‌شود، صدایش کم‌کم می‌رود بالا و صورتش سرخ می‌شود، طبق یک عادت عمومی برمی‌گردد به قدیم و از سال‌های دور مثال می‌آورد، سال‌هایی که کاسب هوای مردم را داشت و مردم هوای کاسب را. می‌گوید کاسبی سبک و مرامی دارد، آداب و رسومی دارد. هر مغازه‌دار و فروشنده‌ای کاسب نیست و نمی‌شود به او اعتماد کرد.

«الان هر کس را می‌بینی یک مغازه اجاره کرده و شده کاسب، نه حرمت خودش را دارد و نه مردم را، طرف فقط به فکر سود است، به فکر این‌که ره صد ساله را یک شبه برود. آنچنان دست به کمر می‌زنند و از کلاهبرداری‌هایشان صحبت می‌کنند که انگار قله قاف را فتح کرده‌اند. می‌گویم پسر خوب! چند سال داری؟ بیست و چهار، بیست و هفت؟ من اندازه تو که بودم هیچ چیز جز خدا و یک خانه بالاسر نداشتم، بعد شما الان ماشین صفر و خانه و بهترین زندگی را داری و باز دنبال میانبر زدن هستی؟ برای چی؟ برای کی؟ حرف زدن که فایده ندارد. جوان‌ها دنبال پول بیشتر هستند، نمی‌دانند که انسان سیری‌ناپذیر است.»

نصیحت کردن را دوست دارد و نصیحت شنیدن را بیشتر. می‌گوید که نصیحت آدم را می‌سازد. همان که امروز جوان‌ها اسمش را گذاشته‌اند نقد و نقدپذیری، اما فقط ژستش را دارند و تحمل شنیدنش را ندارند. می‌گوید که نصف این اختلاف‌ها، طلاق‌ها و قتل‌ها سر این است که فکر می‌کنند عقل کل هستند و تحمل شنیدن نصیحت را ندارند و خودشان خودسرانه تصمیم می‌گیرند.

«به طرف می‌گویی جوان برو سرکار، انرژی و زور بازویت را صرف کار کن. بیکاری هزار درد و مرض می‌آورد، این انرژی جوانی می‌شود دعوا، می‌شود بزن بزن. لبخند می‌زند و می‌گوید خسته نشدی از بس نصیحت کردی؟ حرف بدتر از این، یعنی دهانت را ببند، بعد می‌رود و همان می‌شود که فکر می‌کردی. دعوا می‌کنند و روی هم چاقو می‌کشند و بعد هم یکی می‌رود سینه قبرستون و آن دیگری می‌رود پشت میله‌های زندون.»

برای مشتری غریبه‌اش، نیم کیلو گوشت چرخ می‌کند و نیم کیلو هم گوشت آبگوشتی می‌گذارد، دست خونی‌اش را با لباس سفیدش پاک می‌کند و چاقو را هل می‌دهد داخل کشوی آهنی خالی، پول را هم می‌گیرد و می‌گذارد در دخل و یک هزاری و دوهزاری می‌دهد به مشتری و یاعلی می‌گوید.

«آرزو داشتم ایوان نجف امیرالمومنین را ببینم که دیدم، شش گوشه امام حسین و حرم حضرت عباس را هم همین طور. تنها آرزویم همین بود که برآورده شد، آنجا هم یک آرزو پیش آقا کردم که بین من است و خودش و خدای هر دویمان.»

حیوان‌ها را دوست دارد، اما سگ را از همه بیشتر. چون وفادار است و مهربان و در عین حال باهوش. گاو و گوسفند را به چشم یک کالا می‌بیند و دلسوزی گیاهخواران برای آنها را نمی‌فهمد. می‌گوید که بدن همانقدر که به میوه‌ها و گیاهان احتیاج دارد به گوشت هم نیاز دارد.

«من اصلا این حرف‌ها را نمی‌فهمم، یعنی بدن کلسیم نمی‌خواهد؟ یعنی بدن نیاز به فسفر ندارد؟ این اداها یعنی چه؟ خدا این همه حلال گوشت را آفریده که استفاده کنیم بعد یک عده‌ای دایه بهتر از مادر شده‌اند. اصل غذاخوردن این است که کم بخور، اما همیشه بخور. اگر مردم این نکته را رعایت کنند، همه چیز تمام است و نیازی به دوا و دکتر و گیاهخواری ندارند.»

کباب دوست دارد، اما نه آن‌قدر که در مورد قصاب‌ها می‌گویند. مصرف گوشت خانه‌شان هم مثل همه مردم ایران است، نه کمتر و نه بیشتر. دیزی را، اما یکجور دیگر دوست دارد و هر ماه خودش یک دیزی اساسی بار می‌گذارد و همه بچه‌ها و نوه‌هایش را برای این عیش ماهانه دعوت می‌کند.

«بچه‌هایم به من سرمی‌زنند، دخترها و پسرهایم هوایم را دارند، ماهی یک بار دور هم جمع می‌شویم و دیزی با دستپخت من را می‌خوریم. ترشی و سبزی هم حتما باید کنارش باشد و البته بعد از دیزی حتما مراسم چای خوردن و یک چرت را هم به جا می‌آوریم. بهانه خوبی است که بچه‌ها را دور هم جمع کنم تا اگر با هم قهرند یا کدورتی از هم به دل دارند، برطرف شود.»

زندگی را آسان نمی‌گیرد، اما سخت هم نمی‌بیند و می‌گوید آدمیزاد باید خوب زندگی کند و حرفش را این طور تفسیر می‌کند که «زندگی خوب یعنی اعصاب راحتی داشته باشی، ارتباطت را با مردم محله، همسایه، دوست، آشنا و فامیل داشته باشی، غذای خوب بخوری، لباس تمیز بپوشی، بچه‌هایت خوب باشند، دروغ نگویی، غیبت نکنی، تهمت نزنی و البته لقمه حلال دربیاوری. رسیدن به همه اینها سخت نیست اگر آدم خودخواه نباشد.»

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها