داستان پلیسی/ قسمت نخست

قتل مرد مسافر

چند ساعت از شروع کار مدارس و ادارات گذشته بود و خیابان‌ها هنوز شلوغ بودند. دقایقی قبل به سروان حسینی خبر کشف جسدی اطلاع داده شده بود. جسد کنار پل روی زمین افتاده بود و سر و صورت مقتول خونی بود. سروان روی زمین کنار جسد نشست، آثار شکستگی روی سر و زخمی عمیق بر پیشانی‌اش دیده می‌شد. سروان بعد از بررسی دقیق به اطراف نگاه کرد، زمین خاکی بود و هیچ اثری از خون روی زمین دیده نمی‌شد. به نظر می‌رسید که جسد مرد را از محل دیگری به آنجا انتقال داده‌اند. از خشک شدن خون روی سر و صورت و سفتی جسد می‌شد حدس زد که بیش از 10 ساعت از زمان مرگ می‌گذرد.
کد خبر: ۸۱۸۹۵۶

داخل جیب‌ها و وسایل مقتول مدارک شناسایی پیدا نشد. تنها داخل یکی از جیب‌هایش یک دفترچه حساب بانکی پیدا شد. دفترچه‌ای که معلوم نبود متعلق به مقتول است یا فرد دیگری. دفترچه مربوط به بانکی در یکی از شهرهای غربی کشور بود. سروان با اداره آگاهی آن شهرستان تماس گرفت و با ارائه مشخصات صاحب دفترچه، در رابطه با صاحب حساب سوالاتی پرسید. دفترچه متعلق به مردی به نام امیرحسین بود. به این ترتیب هویت مقتول به‌دست آمد و سروان در تماس با کارآگاهان جنایی شهرستان مربوط از آنها خواست تا در بین پرونده‌های اعلام فقدانی به‌دنبال فردی با مشخصات امیرحسین بگردند.

دقایقی بعد کارآگاهان پلیس شهرستان مربوط اعلام کردند که همسر امیر ناپدید شدن او را گزارش کرده بود. پلیس جوان شماره تماس خانواده امیر را گرفته و با آنها تماس گرفت. فردای آن روز خانواده امیر در پزشکی قانونی حاضر شدند و جسد پسرشان را شناسایی کردند.

برادر امیر گفت: «چند روز پیش امیر با یکی از دوستانش به اسم دانیال در تهران قرار داشت و برای انجام کاری باید به پایتخت سفر می‌کرد. آن روز او با پیکان سفید رنگش به تهران رفت و قرار بود که فردایش، به شهرمان برگردد اما خبری نشد. به هر جا که فکر می‌کردیم زنگ زدیم، اما خبری به‌دست نیاوردیم به خاطر همین مجبور شدیم به کلانتری برویم و ناپدید شدنش را گزارش کنیم. برادرم آدمی نبود که زیاد از کارهایش تعریف کند و هر بار که از او می‌پرسیدیم برای چه کاری به تهران می‌روی جواب‌های بی‌سروته می‌داد. فقط از حرف‌هایش فهمیدم که برای تسویه حساب مالی سراغ دوستش می‌رود.»

در صحبت‌های برادر امیر، کارآگاه به یک اسم رسید و باید صاحب اسم شناسایی می‌شد زیرا ظاهرا آخرین فردی بود که با امیر دیده شده بود. از آنجایی که امیر در تهران کسی را نداشت باید شب را در یکی از مسافرخانه‌ها می‌گذراند. هر چند احتمال هم داشت که شب را پیش دوستش مانده باشد. با این حال نباید هیچ فرضیه‌ای نادیده گرفته می‌شد.

پلیس جوان تمام احتمال‌ها را مورد بررسی قرار داد و اولین احتمال سکونت امیر در یکی از مسافرخانه‌های شهر بود. به همین خاطر سراغ مسافرخانه‌هایی رفت که در ورودی تهران قرار داشت. اما هیچ‌کدام از مسافرخانه‌دارها امیر را نمی‌شناختند و سروان حسینی کم‌کم داشت ناامید می‌شد که ناگهان یکی از مسافرخانه‌دارها او را شناخت و گفت: «این عکس امیر است. چند شب پیش اینجا آمد و یک اتاق کرایه کرد. معمولا
هر وقت به تهران می‌آمد شب‌ها را مهمان ما بود، اما این دفعه با این‌که کرایه شب را داده بود ، نماند. یک مرد درشت هیکل حدودا 35 ساله دنبالش آمد و امیر هم وسایلش را برداشت و رفت.»

این احتمال مطرح شد که مرد درشت‌هیکل دانیال باشد، به همین دلیل سوال بعدی پلیس جوان این بود: «آن مرد را می‌شناسی؟ اسمی؟ آدرسی؟ چیزی از او داری؟»

مرد جوان لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «نه آن مرد که مشتری من نبود، امیر هم هیچ‌وقت از او حرفی نزده بود. راستش را بخواهید من زیاد کاری به مشتریان ندارم، از طرفی این‌قدر آدم‌های متفاوت به اینجا می‌آیند که فرصت نمی‌کنم از آنها چیزی بپرسم.»

سروان نگاهی به مرد میانسال انداخت و به او گفت: «باز هم فکر کن. چیز خاصی یادت نمی‌آید. هر سرنخی ممکن است به ما کمک کند. هر چند از نظر شما مهم نباشد.»

او کمی فکر کرد و بعد گفت: «فکر می‌کنم روی یقه کت آن مرد آرم فلزی قرار داشت که شبیه این بود.» بعد هم شکلی را روی برگه‌ای که جلویش بود ترسیم کرد. سروان برگه را برداشت و از او تشکر کرد. حالا از دانیال سرنخی داشت، یک آرم مشخص و این یعنی دانیال کارمند یک شرکت بخصوص است.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها