نیمه شب بود، سمنو آماده شده بود. یکی از همسایهها قبل از بستن در دیگ، پیالهای سمنو برای نازنین زهرا آورد.
نازنین زهرا پیاله را گرفت، سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. ناگهان صدای گریههای ممتد دختر بچهای را شنید.
چشمانش را باز کرد و خود را در بیابانی دید، در میان چند چادر. صدای گریه از داخل چادری میآمد. داخل چادر شد. دختربچهای را دید که همسال خودش بود. دختردر آغوش مادر بود. مادر بیمار بود و دختر گرسنه.
دختر سر روی سینه مادرش گذاشته بود و مادر او را نوازش میکرد و برایش قصه میگفت. مادر قصه پدرش را میگفت که فرشته خداوند را دیده بود و فرشته از سوی خداوند به او فرمان داده بود با ظالمان بجنگد و یتیمان را بنوازد.
نازنین زهرا به طرف آنها رفت. دست دختر را گرفت و پیاله سمنویش را در دست او گذاشت. دختربچه و مادرش با خوشحالی به او نگاه کردند.
دختر با انگشتش سمنو را در دهان مادرش میگذاشت و خودش هم گاهی میخورد. نازنین زهرا زل زده بود به آنها و اشک میریخت و در دل بانو فاطمه را صدا میزد.
او درد خود را فراموش کرده بود و از بانو میخواست به آن مادر و دختر کمک کند. دختربچه پیاله سمنو را به نازنین زهرا داد، از او تشکر کرد و با لبخندی به او گفت: «مادرت خوب میشود، نگران نباش.»
نازنین زهرا پیاله را گرفت، بلند شد که برود و ناگهان دید در حیاط خانهشان است. گیج شده بود. با خود فکر کرد حتما خوابش برده است. پیاله سمنو در دستش بود و همسایهها و فامیل دور او جمع شده بودند و اشک میریختند و چشمشان به پیاله نازنین زهرا بود.
نازنین زهرا به پیالهاش نگاه کرد و به اطرافیانش چشم دوخت و با بغض گفت: «من دیدمش، بانو فاطمه همین جا بود، کنار من.»
هما شهرام بخت - جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد