قال دوشکا: انا تپ تپ و انتم کپ کپ

توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه ده تا فشنگ به‌ش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.
کد خبر: ۶۴۶۵۵۲
قال دوشکا: انا تپ تپ و انتم کپ کپ

عملیات بدر بود. پهلوی دجله پیاده‌مان کرده بودند. توی خط اگر کله‌مان را می‌بردیم بالا، یا یک قوطی را می‌گرفتیم بالای خاک‌ریز، در یک لحظه 10 تا فشنگ بهش می‌خورد. اوضاع بی‌ریختی بود؛ آتش تهیه خیلی سنگین و بزن بزن و بگیر و ببند.

گفتند چاله بکنید و بروید داخلش. داشتم چاله می‌کندم که یکی صدایم زد. توی تاریکی صدایش را شناختم. از بچه‌های مسجدمان بود. بلند گفتم «رحمتی تویی؟»

- آره. تو اینجا چه کار می‌کنی؟

با خنده گفتم «خودت اینجا چی کار می‌کنی؟ کجایی کجا نیستی؟» نشستیم و توی همان اوضاع و احوال، دو سه ساعت گپ زدیم تا گفتند حرکت کنیم.

قرار بود با گردان ابوذر از شرق دجله برویم جلو و درگیر شویم. من نفر دوم ستون بودم و یکی از بچه‌ها جلوتر از من می‌رفت.

یک جای مسیر قوس داشت. تازه پیچیده بودیم توی قوس که دو سه تا منور زدند. البته از اول شب منور می‌زدند، ولی این یکی را مخصوص ما زدند درست بالای سرمان. معلوم بود که دیده‌اندمان. یک دفعه دو تا دوشکا شروع کردند تیراندازی طرفمان. کاملا توی تیررسشان بودیم و ناچار زمین‌گیر شدیم.

مثل آدم‌هایی که از ترس جانشان کاری را می‌کنند، خیلی شدید شلیک می‌کردند طرفمان. پشت به مسیر شلیک گلوله‌ها دراز کشیده بودم روی زمین. گلوله‌های روشن و درشت دوشکا فش فش می‌کردند و از دور و برمان می‌گذشتند. هیچ جان پناهی نداشتیم.

از روی کنجکاوی سرم را برگرداندم عقب و نگاه کردم طرف سنگر دوشکا. فشنگ‌های رسام جوری می‌آمدند که خیال می‌کردم الان نصف صورتم را می‌برند. بعضیشان می‌آمدند وسط پیشانیم و من ناخودآگاه اشهدم را می‌گفتم. اما فش فش کنان از بیخ گوشم رد می‌شدند و تپ می‌خوردند توی خاکریز و خاک‌های خیس و نم‌دار را می‌پاشاندند توی صورتم.

چاره‌ای نداشتم جز اینکه بچسبم به زمین. شوکه شده بودم. چنگ انداخته بودم توی خاک. دوست داشتم زمین را گاز می‌زدم و می‌رفتم توی زمین. اما دوشکاها دست‌بردار نبودند.

باید یک کاری می‌کردیم. نفر جلوییم تکان نمی‌خورد. برگشتم طرف بچه‌ها و داد زدم «آرپی‌جی زن. یه آرپی‌جی زن بلند شه این روز بزنه.»

اولین آرپی‌جی زن دسته بلند شد. باید کمی از ستون فاصله می‌گرفت. رفت وسط مسیر که آتش ته قبضه‌اش نگیرد به بچه‌ها، یا موشکش نخورد توی خاکریز. قبضه‌اش را گرفت طرف سنگر دوشکا و بلند گفت الله‌اکبر. اما تا آمد بزند، زدندش. قبضه آرپی‌جی‌اش افتاد یک متری من. سر موشک آرپی‌جی به طرف صورت من بود، چخماقش هم خوابیده بود. هی نگاهش می‌کردم و نگران بودم که نکند منفجر شود، یا مثلا یک تیر بخورد به‌ش و شلیک بکند.

از ترس این آرپی‌جی، دیگر دوشکا را فراموش کرده بودم. چند لحظه بعد به ذهنم آمد که بلند شوم و با همین آرپی‌جی، دوشکا را خاموش کنم، اما هم آرپی‌جی خطرناک بود و هم آتش دوشکا.

هی نگاه می‌کردم و هی می‌گفتم که توی این موقعیت چرا من بلند شوم و بزنم؟ اصلا من این کاره نیستم، ولش کن. هی نگاه می‌کردم و باز رویم را می‌کردم طرف خاکریز، به این امید که یکی دیگر بلند شود، اما خبری نبود.

سرم را برگرداندم که خط گلوله‌های دوشکا را نبینم. حالا فقط رگبار فشنگ‌های درشت و درخشانی بودند که می‌خوردند توی خاکریز. بدتر تن آدم می‌لرزید. باز طاقت نیاوردم و سرم را برگرداندم سمت خط تیر. می‌گفتم نخورد پس کله‌ام، حداقل بگذار ببینم.

تازه فهمیدم این چیزهایی که می‌آیند و می‌خورند بغلمان، همه‌اش گلوله‌های دوشکا نیست، موشک آرپی‌جی هم هست. آنقدر زیاد بودند که انگار آرپی‌جی را رگباری می‌زدند.

خودم را محکم به زمین فشار می‌دادم. باز قبضه آرپی‌جی جلوی چشمم بود و همه حواسم رفت به آن.

گلوله و خمپاره و موشک بود که می‌خورد این‌ور و آن‌ورش. قبضه قشنگ بلند می‌شد روی هوا و باز می‌خورد زمین. یا مثلا خمپاره می‌خورد بغلش و زیرش را خالی می‌کرد و باز می‌افتاد.

همین‌جور که رقص قبضه و تیرها را نگاه می‌کردم، گفتم «علی‌الله، بلند می‌شم، قبضه رو برمی‌دارم ، می‌زنمش و می‌پرم توی آب‌های اون‌ور جاده. همین‌جوری می‌گیرم طرفشون و می‌زنم و می‌دوم توی آب.» بغلمان آب دجله بود. عرض مسیرمان اندازه یک پیاده‌رو کوچک بود که یک طرفش خاکریز بود و یک ورش آب.

داشتم تصمیم می‌گرفتم و به خودم دل‌گرمی می‌دادم که بلند شوم و این کار را بکنم. هی می‌گفتم «پاشم، پانشم، پاشم، نشم.» یکهو دیدم خود به خود بلند شده‌ام و قبضه را گرفته‌ام و دارم می‌دوم. قبضه توی دستم بود. می‌خواستم تمام قد بایستم و بگذارمش روی دوشم، اما از ترس، قفل کرده بودم. جرات نمی‌کردم، این قوت از تنم رفته بود که بگذارمش روی دوشم و بزنم.

بین بچه‌های گردان‌های رزمی معروف بود که به شوخی می‌گفتند «قال دوشکا علیه اللعنه: انا تپ تپ و انتم کپ کپ.» این جمله آن جا واقعا برایم ملموس شده بود. همین‌جور که داشتم قبضه را می‌گذاشتم روی دوشم، دیدم تا کمر رفته‌ام توی آب. آنچنان تند دویده بودم که متوجه نبودم کی رسیده‌ام توی آب.

شوک آب سرد دجله که نفوذ می‌کرد توی لباسم، کمی آرامم کرد. دیدم بهترین موقع است. از خط تیر در رفته بودم. رفتم یک جایی که بتوانم دوشکا را بزنم. توکل کردم به خدا و شلیک کردم.

موشک آرپی‌جی که منفجر شد، دوشکا هم خفه شد و دیگر تیراندازی نکرد. برگشتم توی خاکریز که ببینم چه شده. هفت نفر پشت سرم شهید شده بودند. نفر جلویی من هم آبکش شده بود و دیگر چیزی ازش باقی نمانده بود. نفر جلویی از نیروهای اطلاعات و عملیات لشگر بود و قرار بود ما را از مسیر شناسایی شده ببرد پای کار.

حالا دیگر من نفر اول ستون بودم. بیسیم‌چی وضعیت ستون و گروهان را به ستاد گزارش داد.

گفته بودند به همان نفر تخریبچی که جلوی ستون است بگویید ستون را راه بیاندازد و ببرد جلو. من گفتم کجا بروم؟ گفتند برو جلو دیگر. گفتم آخر من بلدچی و اطلاعات عملیاتی نیستم که راه را بدانم. گفتند همین راسته را بگیر و برو جلو، آخرش می‌خورد به خط عراقی‌ها.

حرکت کردیم و رفتیم تا رسیدیم به گردان‌های خودی که رسیده بودند پای کار. دنبال آنها رفتیم تا نقطه درگیری. احتمال می‌دادیم که درگیری تن به تن بشود. اما دیگر هوا روشن شد و آب‌ها کمی از آسیاب افتاد. درگیری کم شد و ما آمدیم سر جایمان. نشستیم روی خاکریز که استراحت بکنیم.

تازه چرتم برده بود که دیدم همه‌چیز دارد تکان می‌خورد. خواستم بپرسم قصه چیه که یکی از رفقا اشاره کرد که آن طرف خاکریز را نگاه کن. پاشدم و نگاه کردم: تانک بود که داشت می‌آمد. دود تانک و صدای هلیکوپتر زمین و آسمان را برداشته بود.

به بچه‌ها گفتیم اسلحه‌ها را جمع و جور کنند و آرپی‌جی‌ها را آماده کنند که هر وقت پاتکشان شروع شد، ما هم بزنیمشان. تمام گلوله‌های آرپی‌جی را که جمع کردیم، شد 10 تا؛ سه تا قبضه و 10 تا گلوله. نقطه جلویی یک خطی هم بودیم که «u» مانند بود. یعنی ما جایی بودیم که وقتی آتش می‌ریختند هم از راست می‌خوردیم، هم از روبرو و هم از چپ، پشتمان هم آب بود.

تانک‌ها داشتند می‌آمدند و تیراندازی می‌کردند. نزدیک که آمدند، به بچه‌ها گفتم تانکی را هدف بگیرید که بیشتر از همه دکل دارد. چون به احتمال بسیار زیاد، همان فرمانده‌شان بود. آنقدر موشک انداختیم طرف تانک دکل‌دار تا بالاخره زدیمش. تانک دکل‌دار که منهدم شد، بقیه‌شان یا فرار کردند یا نفراتشان پیاده شدند و در رفتند و تانک‌ها را گذاشتند که بماند. اوضاع آرام شد و پاتک افتاد.(فارس)

راوی: کامران فهیم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
امیر مهرپویا
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۲۵ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۷
۰
۱
اینا واقعا مرد بودن...!
ما تو خدمت یه رزمایش 1 ماهه رفتیم جدمون رو جلو چشمامون دیدیم؛تازه اون موقع خبری از دشمن واقعی نبود.
این فرشته های قهرمان 8 سال تو جهنم، دلاوری كردن به خدا...!!!
ذبیح اله
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۰۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۲۷
۰
۱
خدا قوت رزمنده واقعا چه كشیدی برای شادی رو ح شهدا صلوات

نیازمندی ها