روزی که حاج همت، بابا شد

حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت، دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد. بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت.
کد خبر: ۵۸۶۵۱۲
روزی که حاج همت، بابا شد

به فاصله‌ کوتاه از خاتمه عملیات رمضان بود که فرمانده جوان تیپ محمدرسول الله(ص) خبر خوشی را از پشت جبهه دریافت کرد؛ شهید محمدابراهیم همت برای اولین بار پدر شده بود.

روایت همسر شهید همت پیرامون این واقعه به نقل از «ماه همراه بچه‌هاست» در ادامه می‌آید:

کمی پس از عملیات رمضان بود که اولین بچه‌مان به دنیا آمد؛ اسم او را محمدمهدی گذاشتیم، صبح روزی که مهدی داشت، متولد می‌شد؛ حاجی که در راه عزیمت از خوزستان به سمت تهران بود، از قم تماس گرفت و جویای حال ما شد؛ من در شهرضا بودم؛ با آن که به خاطر وضع حمل حال مناسبی نداشتم، از مادر حاجی خواستم تا به او حرفی نزند.

نمی‌خواستم سبب نگرانی حاجی بشود؛ همان روز، محمدمهدی به دنیا آمد و در تماس بعدی حاجی، خبر تولد بچه را به او دادند.

سپیده صبح بود که او خودش را به شهرضا رساند و از سلامتی من و مهدی خوشحال شد؛ من در بستر دراز کشیده بودم و مهدی کنارم خوابیده بود.

حاجی که وارد اتاق شد، سریع رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و سجده شکر مفصلی هم کرد.

بعد آمد پیش من، بچه را در آغوش گرفت؛ از او پرسیدم: «این دیگر چه سری داشت؟» با خنده گفت: «اول شکر نعمت‌اش را به جا آوردم، حالا هم از خود نعمت بهره می‌برم» و صورت مهدی را بوسید.

مهدی بدنی ضعیف و لاغر داشت، به طوری که در زنده ماندنش تردید داشتیم.

یکی دو روز بعد از آمدن حاجی، مهدی دچار کسالت شد؛ نگران شدم؛ به انتظار آمدن حاجی از مراسم سخنرانی و برنامه‌هایی که آن روز درگیر آن شده بود، نشستم؛ آمدنش به درازا کشید؛ وقتی هم آمد بسیار خسته بود؛ حال حرف زدن نداشت؛ می‌گفت: «پنج و شش جا سخنرانی داشته است».

بلافاصله مهدی را برداشتیم و روانه درمانگاه شدیم؛ زمانی که مهدی را روی دست گرفته بود، نگاهی به چهره‌اش انداخت و به من گفت: «به نظر تو خدا این بچه را برای ما نگه می‌دارد یا نه؟» این جمله را که می‌گفت، بغض گلویش را گرفته بود؛ به درمانگاه رسیدیم. دکتر، حال مهدی را مناسب تشخیص داد؛ هر دو خوشحال به خانه بازگشتیم و همان روز عصر حاجی بار دیگر راهی جنوب شد.

چهل روز از تولد مهدی می‌گذشت، دوری از حاجی برایم سخت شده بود؛ وقتی برای سرکشی به ما آمد، به او گفتم: «نبودن تو را خودم تحمل می‌کنم اما دلم می‌خواهد لااقل تا زمانی که زنده هستی، سایه پدر بالای سر بچه باشد». حاجی همان موقع تصمیم گرفت من و مهدی را در سفر بعدی با خود ببرد. این بار نیز مقصد ما خوزستان بود؛ یک راست به سمت اهواز رفتیم؛ روزهای آخر آذرماه بود و هوا بسیار سرد؛ از طرفی هم شهر دائم در معرض حملات هوایی و موشکی دشمن بود؛ عموی حاجی همراه با خانواده‌اش در اهواز سکونت داشتند؛ این شد که رفتیم و چند روزی را در منزل آنها سپری کردیم.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
 
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۳۹ - ۱۳۹۲/۰۵/۱۷
۰
۰
هرچی داریم از شهدا داریم...

نیازمندی ها