شجاعت اسرای عزیزمان در زندانهای مخوف رژیم بعث عراق آنچنان بود که افسران حزب را به مخاطره میانداخت و در برابر سئوالات آنها؛ پاسخهای گمراه کننده میدادند. مطلب زیر یکی از این خاطرات است.
من در تاریخ هفتم اردیبهشت 1359 به اسارت دشمن در آمدم و پس از طی مراحل سختی که از خط تا عقبه دشمن وجود داشت، ما را به سالنی در بغداد بردند.
همان موقعی که از ماشین پیاده شدم، چون هیکلم درشت بود و کمی هم ریش داشتم؛ یقهام را گرفتند و گفتند: «حرس خمینی!» و با چند نفر دیگر از دوستان، سوار ماشین استخبارات کردند و چشمها و دستهایمان را بستند و مرتب ما را دور دادند.
نمیدانم چگونه بود که یکدفعه سرد میشد و ما میلرزیدیم و یکدفعه همچنان گرم میشد که عرق میریختیم. سه چهار ساعت به این صورت ما را اذیت نمودند و باز جلوی همان سوله پیادهمان کردند و به درون سوله انداختندمان.
سوله بسیار کثیف و پر از نجاست بود و ما دو روز در آنجا بودیم تا اینکه ما را در آوردند و به محوطه پادگان بغداد بردند. آنها فکر میکردند هر کس هیکلش درشتتر باشد، اطلاعات و سیاست او بیشتر است و برای همین خبرنگارها به سراغ او میآمدند.
به هر حال در آن محوطه بچهها را نشاندند و در حضور خبرنگاران «از جلونظام» و «خبردار» دادند. بچهها همین طور نشسته بودند و نگاه میکردند. عراقیها باز هم از جلونظام دادند ولی کسی حرکت نکرد.
این مسئله چند بار تکرار شد تا اینکه یکی از بچههای خودمان که استوار یکم بود، بلندگو را از عراقی گرفت و رو به بچهها گفت:
ـ بچهها! ما ایرانی هستیم، ما لباسمان کفنمان است. اگر اینجا میخواهند ما را بکشند افتخارمان است، و اگر زنده بمانیم که باز هم سربلندیم. پس بیائید آن نظم و اخلاق و معرفت ایرانی را به اینها نشان بدهیم.
یک فرمان که من میدهم، مثل قبل در ایران، مرتب بشوید!...
بعد با صدایی رسا گفت: «به جای خود!»
برادران همه ایستادند. حدود دو هزار نفر بودیم.
ـ از جلو ... نظام!!
همهمان نظام گرفتیم. عراقیها شاخ در آورده بودند.
ـ خبر ... دار!!
خبرنگاران شروع به فیلمبرداری کردند. بعد یک عراقی آمد و سخنرانی کرد و بعد از آن هم شروع به مصاحبه با بچهها کردند.
بعد از آن برنامهها، «حیوانتور»ها را آوردند. (بچهها به قطارها و ماشینهایی که اسرا را حمل میکرد، حیوانتور میگفتند، از بس که افتضاح بود). خلاصه سوار شدیم و ما را به طرف رمادیه حرکت دادند.
چادر روی ماشینها بود و هوا وارد نمیشد و گرما اذیتمان میکرد، به طوری که قابل تحمل نبود. گفتیم چه کار کنیم. بالاخره تصمیم گرفتیم چادر روی سقف ماشین را باز کنیم. به وسیله یک تکه چوب، چادر سقف ماشین را پاره کردیم و باد توی ماشین آمد و هوا خوب شد.
اردوگاه رمادیه اولین اردوگاه عراق بود. ما را در سالنهای آنجا راه دادند. بچهها از تشنگی و گرسنگی ضعف کرده و کف سالن افتاده بودند و مرتب میگفتند: آب، آب.
تا فردا صبح همین طور مانده بودیم. من خودم دیگر توان حرف زدن نداشتم. بچهها به سرشان زد که در را بشکنند و شروع کردند به در زدن و فریاد که: «داریم از تشنگی میمیریم!...»
با سرو صدایی که راه افتاد، سربازها آمدند و بچهها تقاضای آب کردند. بعد یکی از سربازان که شیعه بود، رفت و یک تنگ آب آورد. آب گرم بود ولی باز هم در آن شرایط، نعمتی بود. به بچهها آب داد تا کمی جان گرفتند.
دو سه ساعت بعد آمدند و 10 نفر 10 نفر بچهها را برای دستشویی رفتن، بیرون بردند. تا قوزک پا در کثافت فرو میرفتیم و راهی دیگر نبود... .
حدود 20 یا 25 روز بعد افراد صلیب سرخ آمدند. بچهها فقط این را میدانستند که صلیب سرخ یک هیات بینالمللی است. برای همین با ورود آنها، بچهها بیرون ریختند و شروع به دادن شعار کردند: «الله اکبر، خمینی رهبر... ما همه سرباز توایم خمینی و ...»
سربازان عراقی با مشاهده این وضع، افراد صلیب را به مقر خودشان فرستادند و با دسته بیل و تفنگ و کابل و هر چه که داشتند به طرف بچهها حمله آوردند و شروع به زدن کردند.
سپس همه را به آسایشگاه فرستادند و درها را بستند. بعد هم فرماندهشان آمد و کلی فحش داد و مقصود مأموران صلیب سرخ را از آمدن گفت.
چند ساعت بعد صلیب همه را در محوطه جمع کرد و برای بچهها کارت هویت صادر کردند و برگه دادند برای نامه نوشتن و ...
کار صلیب بدین نحو شروع شد. آنها هر ماه یک بار و بعد هر دو ماه یک بار میآمدند و میرفتند.
با فشار عراقیها بچهها مجبور شدند خودشان به اردوگاه برسند و همه جا را درست و تعمیر کنند تا مرتب شود. پس از آن، حزب بعث، افسری را به اردوگاه فرستاد که به اصطلاح به کار توجیه سیاسی بپردازد و مثلا اسرا را شستشوی مغزی دهد.
او وقتی میآمد و میپرسید: «شنو احتیاجات؟» (چه احتیاجی دارید؟) بچهها شروع میکردند و او را سر کار میگذاشتند. مثلا یکی میگفت: ـ سیدی! ما آفتابه نداریم.
او میگفت: بابا من سیاسی هستم، سؤالات سیاسی از من بپرسید!
باز یکی دیگر میگفت: سیدی! کش بند شلوارمان بریده است، کش میخواهیم.
آن افسر باز میگفت: بابا جان سؤال سیاسی بکنید! بگویید صدام حسین چکار میکند، ایران در چه وضعی است. من آمدهام سؤالات سیاسی شما را پاسخ بدهم!
و باز هم بچهها او را سرکار میگذاشتند تا اینکه ناراحت میشد و میگفت: «شما ایرانیها هیچی متوجه نیستید!» و بعد با سربازهایش میرفتند.
با رفتن او، برادرانی که واردتر از بقیه بودند میگفتند که این شخص میخواهد شناسایی کند، مواظب باشید حرفی نزنید! حتی اگر فحش بدهد.
یکی از مسئولین اردوگاه به نام «عزالدین» (که خدا لعنتش کند) بسیار با بچههای حزب اللهی دشمن بود و آزار میداد. او با بعضی از بچهها به ویژه کردهایی که سواد نداشتند، صحبت میکرد و از ایران بد میگفت و از عراق تعریف میکرد و به خیال خودش ذهن آنها را در جهت ایدههای خودش متوجه مینمود.
پس از چندی روی این اطمینان که تلقینات و صحبت هایش زمینه را مهیا کرده است، به بالا گزارش داده بود تا وزیر فرهنگ عراق بیاید و به شکلی وسیعتر و عمیقتر، بچهها را به جانب رژیم عراق متمایل کند.
یک روز دیدیم که محلی درست کردند و بند و بساطی چیدند و دژبان گذاشتند و گفتند: «از طرف صدام حسین، یک نفر قرار است بیاید و برای شما صحبت کند.»
قبل از این، بچههای آگاه بر روی دیگر برادران کار کرده بودند و ماهیت رفتار و ترفندهای عراقی ها به خصوص عزالدین را برای آنها روشن کرده و توصیهها و روشهای خنثی کردن تبلیغات آنان را برای بچهها توضیح داده بودند. برادران دیگر آماده بودند و میدانستند در هر شرایطی چگونه رفتار کنند یا چه بگویند.
عزالدین به قصد خوش خدمتی و به هدف درجه گرفتن به عنوان اینکه من این اسرا را شستشوی مغزی دادهام و حالا مثلا برای صدام حسین دست میزنند و فلان میکنند و ...، محیط را آماده کرد تا اینکه آیا وزیر با غرور و تکبر بسیار آمد و شروع به صحبت کرد.
همین که اسم امام را آورد و خواست انتقاد و ایرادی را متوجه ایشان سازد؛ یکدفعه همه بچهها با سازماندهی که از قبل داشتند، سه بار صلوات فرستادند.
طرف فکر کرد اشتباه شنیده است. باز جمله خود را تکرار کرد و وقتی اسم امام آمد، دوباره بچهها صلوات فرستادند و آخرش الله اکبر گفتند. وزیر عراقی شوکه شده بود. هر چه اسم امام را آورد، صدای صلوات بچهها بلند شد. یکدفعه او گفت: شنو؟ شنو خمینی، الله اکبر؟ خمینی رهبر؟ شنو، شنو؟
با گفتن خمینی، باز همه صلوات فرستادند. آقای وزیر فرهنگ عراق آتش گرفته بود. رو کرد به آن افسر و چیزی گفت و با عصبانیت اردوگاه را ترک کرد.
ولی عراقیها پس از این جریان ضمن اینکه اردوگاه ما را اردوگاه «مشاغبین» (یعنی افراد ضد و خرابکار و گردن کلفت) نامیدند، به شکنجه و ناقص کردن اسرا پرداختند و محدودیتهای بیشماری را برای ما به وجود آوردند.
وقتی هم که به مأموران صلیب در این مورد شکایت کردیم، گفتند:«عراقیها میگویند شما در قلب مملکت ما یک حکومت تشکیل دادهاید و بهتر از این نمیشود با شما رفتار کرد!!».(فارس)
آزاده: حمید چرب گو
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد