به بهانه سالگرد شهادت شهید حسن شفیع‌زاده

آمده‌ام جان بفروشم

فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه وقتی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند می‌گوید که خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم، امیدوارم خریدار جان من تو باشی، نه کس دگر.
کد خبر: ۵۵۶۹۶۸
آمده‌ام جان بفروشم

حسن شفیع‌زاده با آغاز جنگ تحمیلی و محاصره آبادان با یک دسته خمپاره‌انداز، که تحت مسئولیت شهید باکری اداره می‌شد به جبهه‌های جنوب شتافت.

وی به همراه تعدادی دیگر از رزمندگان برای حضور در جبهه آبادان با تحمیل مشقات چند روزه از طریق ماهشهر و به وسیله لنج از راه خورموسی خود را به این شهر رساند و در ایستگاه هفت مستقر شد. بعدها با فرمان حضرت امام مبنی بر شکستن حصر آبادان نقش تاریخی خود را در شکستن محاصره آبادان و دفع متجاوزان و اشغالگران بعثی ایفا کرد.

شهید شفیع‌زاده پس از عملیات طریق‌القدس به عنوان رئیس ستاد تیپ کربلا که تازه تشکیل یافته بود انجام وظیفه کرد و در شکل‌گیری، انسجام و سازماندهی آن نقش اساسی داشت.

در عملیات پیروزمندانه فتح‌المبین معاون تیپ المهدی بود و خاطره رشادت‌ها و جانفشانی‌های او در اذهان مسئولان جنگ و همرزمانش هرگز از یاد نمی‌رود.

پس از این عملیات با اندیشه بلندی که داشت و تجربیاتی که کسب کرده بود متوجه شد که با گسترش سازمان رزمی مردمی برای انجام عملیات بزرگ نیاز به تشکیلات پشتیبانی آتشی به نام توپخانه است، با هم‌فکری تنی چند از فرماندهان ضمن پی‌ریزی و سازماندهی نخستین آتشبارهای توپخانه مسئولیت هماهنگی پشتیبانی آتش در قرارگاه فتح در عملیات بیت‌المقدس را به عهده گرفت و به خوبی از عهده این وظیفه بزرگ برآمد.

وی با برخورداری از قدرت ابتکار، خلاقیت و آینده‌نگری همیشه طرح‌های درازمدت که مبتنی بر واقع بینی در کارها و برنامه‌ها بود ارائه می‌داد ضمن آنکه بر مسئله آموزش نیروها نیز تاکید فراوان داشت.

بعدها با تلاش بی‌وقفه و شبانه‌روزی خود قبضه‌های غنیمتی را در قالب توپخانه‌های لشکری و گردان‌های  مستقل توپخانه به سرعت سازماندهی کرد و در عملیات رمضان اکثریت قریب به اتفاق توپ‌ها را علیه دشمن بعثی به کار برد.

در ادامه با به دست آوردن توپ‌های غنیمتی بیشتر گروه‌های توپخانه را به استعداد چند گردان شکل داد، این گروه‌ها بازوانی قوی برای فرماندهی قوای رزمی و پشتیبانی محکم برای رزمندگان بودند.

در نبردهای خیبر، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای چهار و کربلای پنج که سپاه پاسداران به لحاظ عملیاتی، مسئولیت مستقلی داشت پشتیبانی آتش کل منطقه عملیات با رهبری و هدایت ایشان انجام گرفت.

اوج هنرنمایی و شکوفایی خلاقیت ایشان در عملیات والفجر 8 تجلی یافت.

زندگینامه شهید شفیع‌زاده

شهید شفیع‌زاده در مرداد سال 1336 ه.ش در یک خانواده مذهبی در شهرستان تبریز متولد شد و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن، متدین و مقلد امام پرورش یافت.

از همان اوان کودکی در مجالس دینی از جمله برنامه‌های سوگواری امام حسین(ع) حضور داشت و عشق خدمت‌گزاری به آستان شهیدپرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ریشه دوانید.

سادگی، بی‌آلایشی و گذشت وی در سنین کودکی زبانزد همه بود، حق را می‌گفت ولو به ضررش تمام شود.

در محله شاخص و محور همسالان خود بود، به مسجد که می‌رفت چون بزرگترها عمل می‌کرد و از جمله کسانی بود که در پذیرایی عزاداران حسینی نقش فعالی داشت.

فعالیت‌های سیاسی – مذهبی

در سن 12 سالگی از نعمت پدر محروم شد، چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحیات و مردانگی‌اش عملاً غم‌خوار مادر فداکار و دلسوز خود شد.

با جدیت تمام و احساس مسئولیت، بیشتر از گذشته هم درس می‌خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل کمک می‌کرد، از مساعدت به خواهر و برادرانش نیز دریغ نداشت ضمن اینکه به ورزش خصوصاً وزنه‌برداری علاقمند بود.

در دوران تحصیل، دانش‌آموزی باوقار، محجوب، مؤدب و کوشا بود که همواره سعی می‌کرد تکالیف دینی خود را انجام دهد.

پس از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و همزمان با اوج‌گیری حرکت توفنده انقلاب اسلامی در سایه رهنمودهای حضرت امام خمینی(ره) با روحانیون معظم در تبعید همچون شهید آیت‌الله مدنی و شهید آیت‌الله دستغیب در تماس بود.

 در پادگان فعالیت‌های زیادی برای راهنمایی نظامیان و خنثی کردن تبلیغات حکومت نظامی انجام می‌داد و در همان حال به پخش پیام‌ها و اعلامیه‌های رهبر عظیم‌الشأن انقلاب در داخل و خارج پادگان نیز می‌پرداخت.

نقل می‌کنند روزی که مأموران رژیم به دستور فرمانده حکومت نظامی در تبریز قصد هجوم به منزل شهید آیت‌الله مدنی(ره) برای دستگیری ایشان داشتند، وی به همراه دوستانش نقشه مقابله با مزدوران رژیم را در مراسم عزاداری عاشورای حسینی طراحی کرده بود که قبل از هرگونه اقدام، اداره ضد اطلاعات از موضوع با خبر شده و آنها را برای ادامه خدمت سربازی به مرند تبعید می‌کند.

وی پس از چندی به فرمان حضرت امام خمینی(ره) مبنی بر ترک پادگان‌ها، خدمت سربازی را رها کرد و به سیل خروشان مبارزان امت اسلامی پیوست.

فعالیت‌های دوران انقلاب

وی با شور وصف‌ناپذیری در روزهای سرنوشت ساز 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش می کرد و برای به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از هیچ کوششی فروگذار نبود.

هنگامی که در اوج پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی درب پادگان‌ها بر روی مردم باز شد به همراه تعدادی از جوانان و دانشجویان حزب‌الهی تبریز برای جلوگیری از افتادن سلاح‌های بیت‌المال به دست ضد انقلاب، بخشی از سلاح‌ها را جمع‌آوری کرده و گروه مسلحی را برای دستگیری ضدانقلاب و ساواکی‌ها تشکیل داد.

ورود به سپاه و مقابله با ضدانقلاب

شهید شفیع‌زاده بعدها به دنبال تشکیل سپاه به همراه دیگر برادران، نخستین هسته‌های مسلح سپاه را پی‌ریزی کرد و در سمت مسئول عملیات سپاه تبریز در سرکوبی خوانین، اشرار آذربایجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.

هنگامی که به همراه شهید باکری در سپاه ارومیه انجام وظیفه می‌کرد به عنوان مسئول عملیات برای ایجاد امنیت آن منطقه در درگیری‌های متعدد برای سرکوبی گروه‌های فاسد تلاش شبانه‌روزی کرد و توانست در تشکیلات حزب منحله دموکرات نفوذ کرده و باعث متلاشی شدن آن و دستگیری و اعدام تعداد زیادی از کادرهای آنان شود.

بهترین و پرثمرترین لحظات حضور در سپاه تبریز روزهایی بود که در بیت شهید آیت‌الله مدنی(ره) به عنوان مسئول تیم حفاظت ایشان انجام وظیفه می‌کرد.

در جوار آن عالم عارف بود که غنچه‌های خلوص، صداقت، ایثار و زهد شهید شفیع زاده گل کرد و بعدها در جبهه‌های نبرد نور علیه ظلمت میوه داد.

نحوه شهادت

شهید شفیع‌زاده هشتم اردیبهشت 66 در منطقه عملیاتی کربلای 10 در شمال‌غرب (منطقه عمومی ماووت) در حالیکه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروی وی مورد اصابت ترکش گلوله توپ دشمن قرا گرفت و به آرزوی دیرینه خود نائل شد و به دیدار معشوق شتافت.

وی همان طوریکه در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالایی از توان و تخصص، مدیریت و پشتکار را ارائه داد، در میدان نبرد با نفس اماره نیز موفق و سربلند بود.

ایثار و از خودگذشتگی به خصوص اخلاق وی کم‌نظیر بود و نهایت دقت و مراقبت را به عمل می‌آورد که اعمال و فعالیتش تماماً خالص و برای خدا بود.

 وی با اقتدا به مولایش امام حسین(ع) شهادت را برکتی عظیم می‌دانست و همواره مشتاق آن بود.

گوشه‌ای از وصیت‌نامه شهید شفیع‌زاده

خدایا من به جبهه نبرد حق علیه باطل آمده‌ام تا جان خود را بفروشم. امیدوارم خریدار جان من تو باشی نه کس دگر.

... دلم می‌خواهد که در آخرین لحظه‌های زندگیم بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد نه راه دیگر.

... سلام بر امت شهیدپرور و نمونه که با حضور همیشگی خود در همه صحنه‌های حق علیه باطل اسلام و امام را یاری کرده و قدرت نفس کشیدن و خواب راحت را از دشمن سلب کرده است.

اندیشمند نظامی

سردار سرتیپ پاسدار زهدی در رابطه با این شهید بزرگوار می‌گوید: یکی از صحنه‌های جالبی که در عملیات والفجر 8 روی داد، این بود که تعدادی از نیروهای مخصوص عراقی قصد داشتند در اول نخلستان‌های شهر پیاده شوند و بعد بیایند کنار آب.

اتوبوس‌های آنها پشت سر هم حرکت می‌کردند، توپخانه ما آنچنان آتشی روی سرشان ریخت که عاجز و درمانده شدند بسیاری از آنها حتی فرصت نیافتند از اتوبوس‌های خود پیاده شوند.

ما رفتیم بالای خاکریز و آنها را تماشا کردیم، دیدیم که چند گلوله توپ روی اتاق ماشین عراقی‌ها خورده و همه کشته و زخمی شده‌اند، کسانی هم که از آن مهلکه جان سالم به در برده بودند پا گذاشتند به فرار و در ادامه عملیات هم آن جاده استراتژیک از بصره تا فاو قتلگاه عراقی‌ها بود.

اسرای عراقی تعریف می‌کردند یگانی که از بصره راه می‌افتاد چون در طول جاده گلوله بر سرشان می‌ریخت و هر محل دژبانی که می‌رسیدند یا در هر ایستگاه کنترلی که توقف می‌کردند، تعدادی از نیروها یواشکی از ماشین‌ها و نفربرها پیاده می‌شدند و می‌زدند به بیابان و متواری می‌شدند.

سرانجام وقتی به محل مأموریتمان می‌رسیدیم، می‌دیدیم که نصف بیشتر نیروهای یگان یا زخمی شده‌اند یا فرار کرده‌اند، حتی مقر لشگر پنج عراق هم که در کنار همین جاده استراتژیک بود مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و فرمانده لشگرشان در آن محل کشته شد.

یقیناً ابتکارات تخصصی و اندیشه نظامی شهید شفیع‌زاده در والفجر 8 را می‌توان از عوامل پیروزی عملیات شمرد.

 نیاز نیم شبی

سردار شهید غلامرضا یزدانی، فرمانده توپخانه و موشکی نیروی زمینی سپاه نیز می‌گوید: عملیات کربلای چهار تمام شده بود تازه از فاو برگشته بودم ولی دلم می‌خواست دوباره برگردم به فاو.

شهید شفیع‌زاده گفت چه عجله‌ای داری؟ امشب را اینجا بمان و استراحت کن، فردا برو.

من ماندم، آن شب، شب شهادت یکی از ائمه معصومین (ع) بود و بیشتر از چهار، پنج روز به آغاز عملیات نمانده بود.

حدود ساعت 9 شب بود که رفتم پیش برادر شفیع‌زاده که گفت من باید بروم سنگر فرماندهی برای هماهنگی یگان‌ها، گفتم به سلامت.

نصف شب رفتم سنگر شهید شفع‌زاده که دیدم دعای توسل می‌خواند و های های می‌گرید، حال عجیبی به من دست داد با خود گفتم این افراد چه راحت می‌توانند با خدای خود سخن بگویند و حرف دلشان را با او بزنند بعد اندیشیدم کاش می‌دانستم این مرد از خدای خود چه می‌خواهد...

بعدها دست نوشته‌ای از او دیدم و پاسخ پرسشم را یافتم. وی نوشته بود که خدایا دلم می‌خواهد در آخرین لحظه‌های زندگی‌ام بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد نه در راهی دیگر.

آذربایجانی ها موسس توپخانه سپاه

محسن رضایی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام نیز در خصوص شهید شفیع‌زاده عنوان می‌کند: شهید شفیع‌زاده بنیانگذار توپخانه سپاه بود. وی در آبادان با دو سه تا خمپاره  120 به همراه مهدی باکری جبهه را از نظر تأمین پشتیبانی آتش بر عهده داشتند ولی دیگر بعد از عملیات ثامن‌الائمه که عملیات های اصلی جنگ راه افتاد و عملیات‌های بزرگ شکل گرفت، هر توپخانه‌ای که به دست ما می‌افتاد می‌دادیم دست آقای شفیع‌زاده و ایشان خیلی با مهارت و زیرکی خاصی که داشتند اینها را به سرعت عملیاتی می‌کرد و دست بچه‌های آذربایجانی، اصفهانی و تهرانی را می‌گرفت و توپ‌ها را قبضه به قبضه سازمان می‌داد.

عجیب بود خیلی سریع توانست به توپخانه مسلط شود و فرماندهان خیلی لایقی را تربیت کند.

آتش توپخانه معمولاً همراه با محاسبات فنی و ریاضی خیلی دقیقی است، علائم جغرافیایی را که دیده‌بان‌ها می‌دهند باید تبدیل به معادلات ریاضی شود، مختصات بسته شود و توپخانه‌ها هدف محاسبه شده را بزنند، ایشان اینها را خیلی خوب یاد گرفت.

یادم است در عملیات فتح‌المبین که یک سال و دو ماه از جنگ گذشته بود دیگر ما خودمان صاحب توپخانه بودیم و این کار با همت آقای شفیع‌زاده صورت گرفت.

از نظر حسن خلق هم برادر خیلی دوست داشتنی بود، بعضی وقت‌ها ما خوشمان می‌آمد آقای شفیع‌زاده و آقا مهدی را ببینیم و به چهره‌شان نگاه کنیم تا مقداری صفا بگیریم، حال پیدا کنیم، اصلاً انسان‌های با معنویتی بودند که ان‌شاالله با شهدای کربلا محشور باشند.

همیشه سه چهار نفر از دوستان هستند که آدم سر نماز، قبل از نماز در یک حالت خاصی با آنها خلوت می‌کند، یکی آقا مهدی است و یکی هم آقای شفیع‌زاده، یکی دو نفر از دوستان و من واقعاً احساس می‌کنم آنها زنده هستند و جواب آدم را می‌دهند.

امیدوارم هستم خدا توفیق شهادت را به همه ما عنایت بکند.

 توپخانه سپاه را آذربایجانی‌ها درست کردند و نقش موثر توپخانه را شهید شفیع‌زاده ایفا می‌کرد،برای دنیا خیلی مهم بود که آیا سپاه دسترسی به توپ پیدا می‌کند یا نه؟

چون تا زمانی‌که سپاه با کلاشینکف می‌جنگید، آنها می‌گفتند که اینها چیزی نیستند، خوب کلاشینکف یک صلاح انفرادی است، صد سال پیش با این سلاح می‌جنگیدند اما وقتی سپاه مجهز به توپخانه شد دنیا خیلی وحشت کرد مخصوصاٌ در عملیات فاو دشمن از بصره حرکت می کرد تا در فاو با ما بجنگد یعنی باید 12 کیلومتر طی مسافت می‌کرد اما همین که ماشین‌های عراقی از بصره فاصله می‌گرفتند توپخانه ما روی آنها آتش می‌ریخت و تا می‌رسیدند به خط فاو دیگر توان جنگی خود را از دست می‌دادند و دچار شکست می‌شدند،این توپخانه را شهید حسن شفیع‌زاده بنیانگذاری کرده بود.

توپخانه پر قدرت

سردار سرلشگر پاسدار غلامعلی رشید جانشین ستاد کل نیروهای مسلح نیز می‌گوید:

دشمن در بخشی از خاک کشور ما در منطقه شلمچه حضور داشت، تقریباً در شرق شلمچه در وسط اروندرود جزایر ابوالخصیب، ام الطویل، ماهی و ...

با پایان عملیات کربلای چهار دشمن خیال می‌کرد که حرکت ما متوقف شده است. تبلیغات وسیعی راه انداخته بود تا نتیجه عملیات کربلای چهار را به نفع خود قلمداد کند.

هنوز دو هفته از عملیات کربلای چهار نگذشته بود که عملیات گسترده و بزرگ کربلای پنج در همان منطقه طراحی و آغاز شد.

این عملیات دشمن را کاملاً غافلگیر و مجبور به عقب‌نشینی کرد و قبل از اینکه بتواند نیروهایش را سازماندهی کند، ما به بسیاری از اهداف خود دست یافته بودیم.

این منطقه یکی از حساس‌ترین منطقه‌ها در مناطق عملیاتی جنوب بود و می‌توان گفت که دروازه بصره به حساب می‌آمد.

دشمن در آن منطقه موانع متعددی ایجاد کرده بود، طوریکه آن محل به صورت قلعه محکمی درآمده بود. خاکریزهای بلند، سنگرهای تانک، میدان‌های مین و تیربارها از جمله موانع موجود در مقابل ما بودند.

عراق درست در دو ضلع زاویه قائم با ما می‌جنگید، این موقعیت به وی امکان می‌داد که میدان دید و تیرش خیلی باز باشد و بسیاری از واحدهای خودش را از تیررس ما دور نگه دارد.

دشمن علاوه بر منطقه مقابل ما که آن سوی مرز بود، در جنوب و غرب اروندرود هم با ما می‌جنگید، به نظر من این عملیات سخت‌ترین عملیات دفاع هشت ساله امت اسلامی بود.

من اعتقاد دارم که عملیات‌های خیبر، بدر، فاو و کربلای پنج یک طرف و بقیه عملیات‌ها یک طرف. در آنجا با 120تیپ دشمن می‌جنگیدیم.

180 تیپ دشمن در منطقه بود و ما از 110 تیپش اسیر گرفته بودیم، در این عملیات مهم از لحاظ تجهیزات به توپخانه پرقدرت و سازمان یافته برادر شفیع‌زاده متکی بودیم.

طراحی دقیقی در توپخانه صورت گرفته بود، برای نخستین بار نقاط مهمی مانند قرارگاه سپاه دوم عراق و بیش از 80 فروند کشتی که مثل قوطی کبریت در اروندرود کنار هم چیده شده و استتار کرده بودند، هدف توپخانه سپاه اسلام قرا گرفت.

جبهه ابوالخصیب با توپ‌های خودی شخم‌ زده شدند، خط مقدم تا قرارگاه‌های دشمن هدف توپ‌های توپخانه سپاه که با تدابیر و طرح‌های عالی شفیع‌زاده کار می‌کردند، کاملاً در هم کوبیده شدند و نیروهای دشمن قبل از اینکه به خط مقدم برسند، از بین رفتند.

نیش زنبور

سرتیپ دوم پاسدار حسن استوار آذر نیز درباره این شهید عزیز می‌گوید:

در عملیات کربلای پنج، تطبیق آتش ما در جاده شلمچه بود و ما به عنوان یک مرکز هماهنگی پشتیبانی آتش مشغول کار بودیم.

شهید شفیع‌زاده گاهی پیش ما می‌آمد و از وضعیت ما می‌پرسید. ظهر بود که ایشان با یک موتورسیکلت و به همراه یک برادر دیگر به سنگر ما آمد.

بعد از احوالپرسی از وضعیت آتش منطقه پرسید و برای سرکشی به محل دیده‌بان‌‌ها رفت، وقت نماز بود، وقتی که برای نماز آماده می‌شدیم چشمم به بازویش افتاد که باندپیچی شده بود، گفتم چی شده؟ لبخند زد و با لحن آرامی گفت که زنبور نیش زده.

کسی که همراه او  بود خنده را سر داد. یواشکی از او پرسیدم جریان از چه قرار است، گفت که موقع بازدید از منطقه گلوله خورده به بازویش، ما هر قدر اسرار کردیم برو عقب استراحت کن به خرجش نرفت، به سیمای بشاش شفیع‌زاده نگاه می‌کردم، در چهره‌اش اثری از خستگی و ناراحتی احساس نمی‌شد. چشمانش از شادی برق می‌زد، از دور و نزدیک صدای انفجار گلوله می‌آمد، صدای مهیب انفجار زمین را می‌لرزاند.

خط دشمن فعال شده بود، وقتی شفیع‌زاده بعد از خواندن نماز جماعت خواست برود، گفتم که دستتان چه می‌شود، بهتر است کمی این جا بمانیم و استراحت کنید، دستش را بلند کرد و گفت به نظر نمی‌آید که چیز مهمی باشد.

خونریزی‌اش کم شده، باید شما را ببرم اورژانس برای این زخم، تبسم کرد و نگاهی به دستش انداخت، با لحن خاصی گفت، بروم اورژانس؟ آن هم برای نیش زنبور؟ نه برادر می‌خواهم وضعیت منطقه دستم بیاید. باید اوضاع را روبه‌راه کنم.

شهید شفیع‌زاده با آن وضعیت خیلی آرام و با نشاط بود و دشمن به شدت موضع ما را می‌کوبید، ایشان آخر سر رو کرد به من و گفت که عراقی‌ها پاتک زدند،‌باید آنها را سرجایشان بنشانیم.

گفتم که خدا خیرت بدهد، کسی که همراه ایشان بود موتورش را روشن کرد، برادر شفیع‌زاده نشست ترک موتور و راه دیدگاه را در پیش گرفتند.

بنیانگذار توپخانه

سردار سرلشگر پاسدار سید رحیم صفوی نیز عنوان می‌کند:

اول جنگ وضع بسیار ناجور بود، خرمشهر سقوط کرده بود، آبادان 270 درجه در محاصره دشمن بود و عراقی‌ها تا پشت دروازه اهواز رسیده بودند.

توپخانه‌های عراقی تمام شهر اهواز را می‌کوبیدند، همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط کند، آن زمان بنی‌صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و سپاهی نداشت، به ما سلاح، مهمات و مایحتاج جنگی نمی‌داد، در چنین فضایی حضرت امام فرمان دادند که حصر آبادان باید شکسته شود.

حسن شفیع‌زاده و مهدی باکری با یک قبضه خمپاره 120 مامور شدند که بروند به آبادان، این دو بزرگوار آمدند به محل استقرار ما در جایی به نام گلف آمریکایی‌ها، ما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت که هنوز هم قرارگاه کربلا در آن مستقر است.

باکری و شفیع‌زاده برگه ماموریت گرفتند و به ماهشهر رفتند که با لنج از راه دریا به آبادان بروند. دو سه روز آنجا منتظر شدند تا لنجی گیر بیاورند و از راه دریا بروند به بهمن‌شیر، آنها با زحمت و تلاش‌های طاقت‌فرسا این خمپاره 120 را رساندند به جبهه آبادان.

بچه‌ها از شوق به وجد آمده بودند و به شوخی می‌گفتند، توپخانه رسید. آقا مهدی فرمانده این قبضه بود و برادر شفیع‌زاده دیده‌بان.

سهمیه اینها روزی سه خمپاره بود، آنها با کمبود امکانات و تجهیزات مردانه ایستادند تا در عملیات ثامن‌الائمه آبادان آزاد شد، ما در اوایل جنگ تا زمان شکست حصر آبادان اصلاً توپخانه نداشتیم.

بعد از آن نخستین قبضه‌های توپخانه به دست ما افتاد و سردار شفیع‌زاده به ما پیشنهاد تشکیل توپخانه را دادند تا در لشکرها واحدهای توپخانه ایجاد کنیم و ایشان ابتکار عمل را در دست گرفت و از سال 62 مرکز آموزش توپخانه را تشکیل داد که بعداً تبدیل به دانشکده توپخانه شد.

ما خاطرات عجیبی از سرلشکر شفیع‌زاده داریم، تا عملیات خیبر دشمن به وسیله توپخانه به ما ضربه می‌زد ولی در عملیات فتح فاو شهید شفیع‌زاده تلافی همه اینها را درآورد.

دیده‌بان

سردار شهید شوشتری نیز درباره شهید شفیع‌زاد می‌گوید: یک روز شفیع‌زاده گفت برادر شوشتری می‌خواهم بروم جلو و از نزدیک سری به دیده‌بان‌ها بزنم، گفتم هر طور میل شماست.

راه افتاد و رفت، آن موقع در کارخانه نمک بودیم که زمینی مسطح و بی‌هیچ برآمدگی بود، بعضی جاهایش هم باتلاقی بود.

گلوله که می‌آمد زیاد معلوم نمی‌شد که به کجا می‌خورد. گلوله‌های توپ وقتی توی باتلاق می‌رفت تنها صدای ضعیفی به گوش می‌رسید.

دیده‌بانی در آن محل خیلی مشکل بود. دیده‌بانی که در آن منطقه بود برای اینکه گلوله‌های نزدیک را کنترل کند به نوک خط رفته بود.

شهید شفیع‌زاده وقتی رفته بود سراغ دیده‌بان‌ها و اشکالات دیده‌بانی را به آنها گوشزد کرده بود، دیده‌بان‌ها که او را نمی‌شناختند درآمده بودند که شما را کی فرستاده؟ بعد بی‌سیم زده بودند به فرمانده لشکرشان که کسی آمده اینجا و دارد از کار ما ایراد می‌گیرد. می‌گوید از قرارگاه آمده از پیش شما.

برادر جعفری با من تماس گرفت که این کیه که تو فرستادی آنجا؟ من که پیش خود فکر می‌کردم شفیع‌زاده سری به توپخانه و خط می‌زند و برمی‌گردد، در نهایت هم می‌رود نزد فرمانده لشکر، گفتم من کسی را نفرستادم راستش من فکر نمی‌کردم که شفیع‌زاده یک وقت برود سراغ دیده‌بان‌های خط.

برادر جعفری که در این مورد خیلی حساس بود دوباره پرسید کیه این؟! گفتم من چه می‌دانم! گفت، الان من چند نفر را می‌فرستم سراغ دیده‌بان.

شفیع‌زاده وقتی از دور آنهایی را که به طرف او می‌رفتند دیده بود و از طرفی هم احساس کرده بود که دیده‌بان به خاطر این مسئله می‌خواهد دست از کار بکشد و برگردد عقب و برگشتن از آن دیدگاه هم قدری سخت بود، رو کرده بود به دیده‌بان و گفته بود که من فرکانس قرارگاه را می‌دهم، تو صحبت کن، اگر ما را تأیید کردند که هیچ و گر نه حرف، حرف شماست.

دیده‌بان که اول سر سختی نشان می‌داد، بر خوردش ملایم‌تر شده بود و آخر سر راضی شد تا با ما تماس بگیرد. فرکانس ما را بسته بود و آمده بود روی خط بی‌سیم داده بود دست شفیع‌زاده.

وقتی گوشی را برداشتم از صدایش شناختم، خود شفیع‌زاده بود، گفت شوشتری من هستم آمدم اینجا اما این برادران فکر می‌کنند غریبه‌ام، توی دلم گفتم چه طور توانسته بود به آنجا برود؟ وقتی برگشت پیش من هنوز هم برای من باور نکردنی نبود که او بتواند خودش را تا آن محل برساند و زود برگردد.

گفتم، خسته نباشی، برادر شفیع‌زاده لحظه‌ای مکث کرد و بعد از من پرسید، ببینم چیزی در بساط دارید که این دیده‌بان عزیزمان را تشویق کنیم.

جواب دادم، شاید یکی دو تا نیم سکه بهار آزادی داشته باشیم، می‌دانید من رفتم آنجا هر چند که آن محل جای خیلی حساس و خوبی برای دیده‌بانی است اما جای خطرناکی هم هست.

هیچ‌کس در آن حول و حوش نیست، کسی که تک و تنها بلند شده و رفته آنجا مستقر شده و مشغول هدایت آتش است، باید تشویق شود.

بعد شفیع‌زاده نشست و نامه‌ای به آن دیده‌بان نوشت به این مضمون که، من آمدم آنجا برای بازدید چون عملکرد شما خوب بود این هدیه ناقابل به شما تقدیم می‌شود.

نامه را ارسال کرد به فرمانده لشکر آن دیده‌بان تا از این طریق به دست وی برسد، دیده‌بان وقتی با خبر شده بود که مورد تشویق فرمانده توپخانه سپاه قرار گرفته خیلی خوشحال شد.

توپچی که از گلوله توپ نمی‌ترسد

شهید نورعلی شوشتری ادامه می‌دهد: عملیات کربلای 10 که انجام شد برادر محتاج، فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت و من هم جانشین وی بودم، چون پیشروی‌ها در منطقه حاصل شده بود، قرارگاه جابه‌جایی داشت.

دو قرارگاه داشتیم، یک قرارگاه تاکتیکی به نام شهید داود‌آبادی که روی یال زده بودیم، قرارگاه اصلی هم در پایین ارتفاعات بود.

برای رسیدن به آنجا باید از پل سیدالشهدا عبور می‌کردیم، برای تلفن زدن به قرارگاه اصلی برگشتم چون در قرارگاه شهید داودآبادی هنوز از تلفن‌های راه دور خبری نبود، می‌خواستم پرسشی از برادران داشته باشم.

 تازه رسیده بودم آنجا که شفیع‌زاده هم آمد و پرسید، اینجا کسی هست؟ نه، همه تو قرارگاه شهید داود‌آبادی هستند، باید بروم آنجا، صبر کن تلفن بزنم بعد با هم برویم، گفت نه برادر محتاج خواسته سریع بروم پیش آنها، بگذارید یک تلفن به برادر محتاج بزنم و دوتایی برویم که شهید شفیع‌زاده سکوت کرد، هر چه اصرار کردم داخل سنگر نیامد، در آستانه ایستاد و به سنگر تکیه داد، لبخندی زد و گفت که به برادر محتاج قول دادم اما چون شما هستید اشکالی ندارد، قدری منتظر می‌مانم.

دانستم برای اینکه به قول خود وفا کند سخت به خود فشار می‌آورد. من ماشین ندارم، صبر کن مرا هم ببر، تلفنی صحبت می‌کردم و شفیع‌زاده همچنان کنار در ایستاده بود.

آقای بهشتی وارد شد، با ماشین آمده بود، شفیع‌زاده که معلوم بود برای رفتن خیلی عجله دارد با دیدن وی فکری کرد و گفت که خوب حالا آقای بهشتی آمد شما با ایشان بیا، من رفتم، آنجا منتظرم هستند.

چون یقین داشتم که اگر بیشتر معطلش کنم معذب می‌شود، دیگر اصرار نکردم، گفتم هر جور میل شماست. راه افتاد و رفت.

وقتی مکالمه من تمام شد ما هم بی‌درنگ پشت سر وی به راه افتادیم. منطقه ناآرام بود. گلوله‌های توپ اطراف ما روی زمین می‌ریخت. شفیع‌زاده مستقیم به جلو رفته بود. شاید برای سرکشی به سراغ یکی از گروهای توپخانه رفته بود.

به این علت ما از او جلو افتادیم و رسیدیم به نزدیکی قرارگاه شهید داود‌آبادی، پشت سر آن محل چشمه آبی بود، آنجا زمین مسطحی بود و یک سه راهی ایجاد شده بود. یک راه می‌رفت به سوی قرارگاه شهید داود آبادی و یک راه به سمت خطوط پدافندی.

چند بار هلی‌کوپتر حامل فرماندهان در آن محل فرود آمده بودند. دشمن آنجا را شناسایی کرده بود و از ارتفاعات، آسوس، گوجار و شیخ محمد در آنجا دید داشت.

گاهی وقت‌ها سر و کله خصم در گولان پیدا می‌شد، آن محل در تیررس قرار می‌گرفت. رسیده بودیم به جاده‌ای که تازه کشیده بودند، جاده بعضی جاها پیچ می‌خورد و پهن‌تر می‌شد.

آتش دشمن سنگین بود، به برادر بهشتی گفتم نگهدار، وقتی توقف کردیم باران گلوله توپ عراقی‌ها بود که برسر ما می‌بارید. ایستادیم و منتظر ماندیم تا منطقه کمی ارام شود، بعد برویم که در همین حال و وضع شفیع‌زاده رسید.

وقتی چشمم به او افتاد، گفتم که کجا بودید؟ گفت، کاری این دور و برها داشتم، شما چرا اینجا توقف کرده‌اید، گفتم، آتش دشمن زیاده، شما هم بهتر است کمی صبر کنید، ممکن است خدای ناکرده اتفاق غیرمترقبه‌ای روی دهد. با لحنی که از تصمیم جدی وی حکایت می‌کرد، گفت که به آقای محتاج قول داده‌ام، باید بروم.

پس از لحظه‌ای مکث افزود که توپچی از گلوله توپ نمی‌ترسد، بعد خندید و گفت که نباید روحیه خود را باخته و ضعف به خود راه دهیم.

تصمیمش را گرفته بود، به صفای باطنش رشک بردم، معلوم بود که هراسی از کشته شدن در راه خدا ندارد. در آن وضعیت رفت، فقط به این علت که به آقای محتاج قول داده بود اما ما از جایمان حرکت نکردیم.

شهید شفیع‌زاده برای اجابت دستور فرماندهی با وجود همه خطر‌ها بی‌تأمل راه افتاد و رفت، آنقدر به صدای اتومبیل ایشان گوش دادیم و با چشم بدرقه کردیم که از دید ما خارج شد.

در تمام مدتی که آنجا توقف کرده بودیم، فکرم پیش شفیع‌زاده بود و قلبم لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. نگرانی و دلواپسی بی‌تابم می‌کرد.

وقتی به قرارگاه رسیدیم از بچه‌ها پرسیدم که شفیع‌زاده اینجاست؟ گفتند که نه. تعجب کردیم، یکی از بچه‌ها گفت که احتمالا ً برای سرکشی رفته به توپخانه 25 کربلا.

برادر محتاج که به فکر فرو رفته بود، گفت چون من به او گفتم توپخانه‌ها با مشکلاتی مواجه هستند حتماً رفته برای رفع مشکلات.

دم به دم احساس نگرانی می‌کردیم. توی دلمان می‌گفتیم الان می‌آید، یک ساعت دیگر می‌آید. مشتاقانه انتظار می‌کشیدیم.

ساعت یک بعد از نصف شب بود که آمدند و به قرارگاه خبر دادند که یک نفر در اورژانس به هوش آمده و می‌گوید که شفیع‌زاده شهید شده، من که سخت مضطرب بودم و قلبم از شدت اندوه می‌لرزید، هیچ به ذهنم خطور نمی‌کرد که وی شهید شده باشد.

باور نکردم و گفتم، حتماً اشتباه می‌کند، خودم دیدم آمد این طرف دژبانی. اگر هم شهید شده باشد باید بدانیم کجا شهید شده است.

کسی را فرستادیم سراغ آن برادر زخمی. او هم آمد و گفت که بله، برادر شفیع‌زاده به درجه شهادت نائل آمده‌اند، متأسفانه نرسیده به قرارگاه شهید داودآبادی گلوله توپ روی قسمت جلوی ماشین دقیقاً زیرپای شفیع‌زاده اصابت کرده بود. یا حسین مظلوم...

هیجان سراپایم را گرفت. تبسم و سخنان او را موقع خداحافظی در نظر آوردم، توپچی که از گلوله توپ نمی‌ترسد.

با یادآوری آن صحنه، بغض گلویم را گرفت و بی اختیار اشک چشمانم را پر کرد.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها