مجموعه یادداشت‌های سفر به لبنان - بخش سوم

قصه آن شب روی بام

حدود ساعت 10 شب، بعد از انفجار عظیم ضاحیه بود که به هتل رسیدم! خیلی خسته و داغون! در مسیر و در نیم‌ساعت اخیرش، پیام‌ها و تماس‌های زیادی از تهران داشتم که می‌خواستند برای شنیدن اوضاع منطقه، ارتباط تصویری یا رادیویی بگیرند! نگران بودم که حرفی بزنم که نباید بزنم و برای همین قبول نکردم.
حدود ساعت 10 شب، بعد از انفجار عظیم ضاحیه بود که به هتل رسیدم! خیلی خسته و داغون! در مسیر و در نیم‌ساعت اخیرش، پیام‌ها و تماس‌های زیادی از تهران داشتم که می‌خواستند برای شنیدن اوضاع منطقه، ارتباط تصویری یا رادیویی بگیرند! نگران بودم که حرفی بزنم که نباید بزنم و برای همین قبول نکردم.
کد خبر: ۱۴۷۸۰۵۸
نویسنده امیر داسارگر - کارگردان سینما و تلویزیون

به هتل که رسیدم دیگر سرنوشت سید‌حسن شده بود سؤال و دغدغه همه. نشستیم پای رسانه‌های خبری عربی مخصوصا آنهایی که ضد‌مقاومت هستند. تصاویر شبکه‌هایی مثل الجدید و العربیه کاملا روی موفقیت عملیات ترور بسته شده بود و فیلم‌های آرشیوی از 30 سال رهبری و زندگی سید را حین پخش تحلیل‌هایشان پخش می‌کردند. دقایق عذاب‌آوری بود و سعی می‌کردیم یکدیگر را تسکین دهیم و دنبال نقطه امیدی می‌گشتیم. 

از طرفی ما طبق عادت این چند روز فکر می‌کردیم که ماجرای امروز عصر هرچه بود گذشت و باید منتظر بمانیم تا ببینیم چه می‌شود. هر چند خیلی زود فهمیدیم اشتباه می‌کردیم. یکی از رفقا پیام داد که «کجایی؟! از ضاحیه برو بیرون، اسرائیل سه نقطه مشخص کرده و گفته تا شعاع 500 متر را خالی کنید.» خیلی نگران شدم، ترس به دلم افتاد. سریع با فرهاد نقاط را چک کردیم و متوجه شدیم حدود یک کیلومتر با نزدیک‌ترین نقطه فاصله داریم! فضا با سرعت عجیبی داشت جنگی می‌شد. تصاویر مردم، زن‌ها و بچه‌ها که حدود نیمه‌شب برای خروج از منطقه در خیابان‌ها راه افتاده‌اند، روی آنتن شبکه‌ها رفت. این تصاویر کاملا تشدید‌کننده وحشتی بود که رژیم دوست داشت ایجاد کند. در این هاج‌و‌واج و سردرگمی، یکی از تلخ‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام را چشیدم. فردی از ارتش رژیم با زبان عربی، سرمست از غرور و با لحنی تحقیرآمیز، ژست دلسوزی گرفته بود و به مردم هشدار می‌داد منطقه را خالی کنند. خیلی برایم سنگین بود. واقعا غرورم جریحه‌دار می‌شد. نمی‌دانستم باید چه کنم. فرهاد سریع تا طبقه آخر رفت تا ببیند می‌تواند برای تصویر گرفتن روی بام برود که با در بسته روبه‌رو شد و نشد. 

دو‌تایی آمدیم جلوی هتل، دیگر خبری از سربازهای ایست‌بازرسی روبه‌روی هتل و خودروهای زرهی‌شان نبود. ماشین‌ها با سرعت سعی می‌کردند از منطقه دور شوند. حالا دیگر خبری از شب‌نشینی و سرخوشی خانواده‌های مهاجری که در هتل اقامت داشتند، نبود. معلوم بود خیلی نگران‌اند و یکی‌یکی داشتند هتل را ترک می‌کردند. حالم بد بود. فکر نمی‌کردم قرار گرفتن در معرض یک جنگ جدی، آنقدر مرا به‌هم بریزد. یاد همسرم افتادم و این‌که احتمالا خیلی نگران است. به فرهاد گفتم یک عکس بگیر و به زور لبخند را روی صورتم جوش دادم و برایش فرستادم تا کمی خیالش راحت شود. 

حدود ساعت دوازده و نیم بود که فهمیدیم اولین نقطه بمباران شده. فرهاد دوباره طاقت نیاورد و بالاخره راه بام را پیدا کرد. با دوربین و سه‌پایه، از طریق راه‌پله اضطراری، به طبقه سیزدهم رفتیم. دود سیاهی در حدود دو کیلومتری بلند بود. از اینجا صدای پهپادی را شنیدم که بالای سرمان و طوری که دیده نمی‌شد، در پرواز بود. راستش اصلا از صدایش خوشم نیامد! 

نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. کم‌کم حس کردم پهپاد نزدیک‌تر شد. بعد از حدود 10 دقیقه بالاخره صدای زوزه یا فیس شنیده شد و کمتر از سه ثانیه انفجار بزرگی رخ داد! تا حدود سه ساعت شاید حدود 20 بار ضاحیه را زدند که نزدیک‌ترینش حدود یک کیلومتری ما بود! نکته اذیت‌کننده این بود که نقطه‌های نزدیک‌تر به ما را در فاصله‌های زمانی نامنظم، سه بار زدند. این قاعده جدیدی در این جنگ بود و اگر غروب در محل بمباران و ترور سید این اتفاق می‌افتاد، حداقل 200 نفر شهید و زخمی می‌شدند. تنم لرزید! نمی‌دانم چرا، ولی فکر می‌کردم اگر زیر این سقف باشم جایم امن‌تر است. دائم به فرهاد می‌گفتم بیا و دوربینت را اینجا بگذار! بعضی از انفجارها خیلی موج‌شان شدید بود و ما را هم تکان می‌داد و می‌ترسیدم فرهاد از لبه دیوار پرت شود. 

او و سایر بچه‌ها‌، اما جگر شیر داشتند و می‌دانستند ‌چیکار می‌کنند. زیر صدای وزوز پهپاد و پیس‌پیس موشک‌ها، خیلی آرام کارشان را می‌کردند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها