راه هفتادوسوم

راه صادق

قبل از این‌که ایستگاه صلواتی‌شان را ببینم با خودم فکر می‌کردم لابد سخت‌ترین کاری که آدم می‌تواند در ایام اربعین انجام بدهد این است که پای پیاده راه بیفتد سمت کربلا. زمینی برود مرز و آنجا زیر تیغ آفتاب معطل شود و بعد خودش را به زحمت برساند نجف و از آنجا سه روز پای پیاده گرمای بیابان‌های عراق را گز کند.
کد خبر: ۱۲۳۳۲۱۷

اما حالا می‌دانم پیاده بیابان را گز کردن با پذیرایی موکب‌ها و مشت و مال خادمان در مقابل کار در آشپزخانه ایستگاه صلواتی اربعین خودش یک پا عافیت‌طلبی است. شاید تا‌به‌حال در پیاده‌روی اربعین شرکت کرده باشید، اگر هم نه، حتما تا‌به‌حال پیاده‌روی کرده‌اید و می‌توانید سختی‌هایش را تصور کنید. اما فکر نمی‌کنم بتوانید تصور کنید کار در آشپزخانه‌ای که از سقف و پنجره‌هایش حرارت آفتاب سی و چند درجه می‌ریزد داخل و از کفش حرارت 9 شعله‌ اجاق می‌پاشد توی صورتت و از هوای شرجی چند دیگ برنج و خورشت نفست را می‌گیرد یعنی چه. رمق بچه‌های ایستگاه بیشتر از دو سه ساعت کار مداوم را نمی‌کشد. باید بعد هر دو ساعت کار مداوم در آن شرایط بروند و نفسی چاق کنند و تنی به استراحت بدهند. همه هم تقریبا همین‌ کار را می‌کردند. به‌جز صادق که هیچ‌جوره نمی‌شد از کار کشیدش. کفگیر را از دستش می‌گرفتند، تی دست می‌گرفت. تی را می‌گرفتند، چای می‌ریخت. با کسی هم زیاد حرف نمی‌زد. اصلا روز اول ظنم نبرد که از بچه‌های ایستگاه باشد. به تیپ و قیافه‌اش نمی‌خورد. یک پیراهن آبی جذب پوشیده بود که زنجیر گردنش از لای دکمه‌ بالایی پیراهن که باز بود به چشم می‌خورد. با یک شلوار جین که سر زانوها و این‌ور و آن‌ورش جمعا به قاعده‌ یک کف دست پاره بود! از این مدل شلوارها که چند برابر شلوارهایی که پاره نیستند قیمت دارند! هرجا دوربین را می‌چرخاندم که تصویرش را بگیرم خودش را پشت چیزی قایم می‌کرد یا رویش را برمی‌گرداند. رویم نشد از او بپرسم چرا این کار را می‌کند. اما یک بار توپید که لطفا دیگر با این دوربینت دور و بر من نپلک! همین‌طور صبح زودتر از همه تی دست می‌گرفت و شب دیرتر از همه از پای شستن دیگ کنار می‌رفت. گاهی آرام با خودش اشک می‌ریخت و گاهی می‌رفت بیرون ایستگاه، جایی که پیدا نباشد سیگار می‌کشید. گاهی هم، هم سیگار می‌کشید و هم اشک می‌ریخت. روزی که بنا بود برگردم آمد بغلم کرد و عذرخواهی کرد و آرام در گوشم گفت: «داداش ببخش نذاشتم ازم عکس و فیلم بگیری. به کسی نگفتم که میام اینجا. مادرم فکر می‌کنه رفته‌ام ترکیه...»

علیرضا رأفتی

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها