روایتی از کتاب‌هایی که روزگاری پرمخاطب بودند

قفسه کتاب‌های بازنشسته

امروز سومین روزی بود که مشغول مرتب کردن کتابخانه مدرسه بودم. سومین و آخرین روز. گرچه کار فوق‌العاده‌ای به نظر می‌رسد، اما سختی‌های خودش را هم دارد. روبه‌روی قفسه‌های تمیز و مرتبی که انتظار بچه‌ها را می‌کشید نشسته بودم و یاد کتابخانه بزرگ مدرسه خودمان افتادم. کتابخانه‌ای با چند هزار عنوان کتاب که بیشترشان سال‌ها بود همراه هیچ بچه‌ای به خانه برده نشده بودند.
کد خبر: ۱۲۲۰۳۶۱

کتاب‌هایی با چاپ‌های قدیمی‌تر و جلدهای مشمایی دهه 60. کتاب‌های بازنشسته که حتی کتاب‌دار کم‌حرف و گوشه‌گیر کتابخانه هم سراغشان نمی‌رفت. کتاب‌های رنگ و رو رفته، با فونت‌هایی که از دل سال‌های ابتدایی پس از انقلاب می‌آمدند. آنهایی که دیگر در مقابل داستان‌های ترسناک و علمی - تخیلی محبوب آن سال‌ها شانسی برای انتخاب شدن نداشتند.
بیشتر بچه‌ها برای «نبرد با شیاطین» صف می‌بستند و با هم سر کلاس قول و قرار می‌گذاشتند و نوبت‌ها را میان خودشان تقسیم می‌کردند. کار به جایی رسیده بود که مسؤولان کتابخانه ناچار شدند فهرست انتظار برای هر کدام از آن کتاب‌ها تهیه کنند. درست در هیاهوی همان روزها بود که اعلامیه عجیب کتابخانه در مدرسه منتشر شد. سرانجام و برای اولین‌بار مجوز ورود به مخزن کتابخانه صادر شده بود. این خبر برای من که همیشه آرزو داشتم میان آن قفسه‌های بلند پر از کتاب قدم بزنم، مثل یک رویا بود.
نوبت پایه ما دوشنبه بود و اولین زنگ تفریح دوشنبه برای من، یک زنگ عجیب و غریب بود. ساعتی که در آن به آرزوی بزرگ خودم می‌رسیدم. دوشنبه صبح‌ها حساب داشتیم، با خانم خمسه، معلم سختگیری که از قضا آن روز می‌خواست دستگاه مختصات را آموزش بدهد. آن‌روز به‌قدری در خیالاتم غرق بودم که هیچ چیز از درس نفهمیدم و به محض تمام شدن کلاس با عجله خودم را به در کتابخانه رساندم و با اجازه مسؤول آن، برای بازدید وارد مخزن شدم. میان قفسه‌ها راه می‌رفتم و اسم‌های عجیب و غریب کتاب‌ها را مرور می‌کردم. آنجا همه چیز بود، از کتاب‌های مذهبی گرفته تا آموزش شنا و بازیگری! دنیای عجیب و غریبی بود. دنیایی پر از کتاب‌های مختلف. خودم را به قفسه‌های ردیف آخر رساندم؛ جایی که انگار تبعیدگاه کتاب‌های بی‌مخاطب بود. آنهایی که دیگر چند سالی بود بازنشسته شده بودند و تنها حقوق دریافتی‌شان، زندگی در یک قفسه خاک گرفته در انتهای فضای مخزن بود. چشم می‌چرخاندم و عنوان کتاب‌ها را می‌خواندم تا این‌که یک‌جا متوقف شدم. کتاب رنگ و رو رفته‌ای که عنوانی عجیب داشت! «داستان یک انسان واقعی»! بی‌معطلی کتاب را بیرون کشیدم تا ببینم آن انسان واقعی چه کسی می‌تواند باشد که عکس روی جلدش متعجبم کرد. یک خلبان؟ یک خلبان یک انسان واقعی بود؟! خیال می‌کردم حتما قهرمان کتاب مثل خلبان‌های هالیوودی هواپیمای شعله‌ور در حال سقوط را صحیح و سالم بر زمین نشانده یا این‌که جان مسافران وحشت‌زده را از گزند تیراندازی یک هواپیماربا نجات داده. خیلی راحت در دام عنوان کتاب افتاده بودم، کنجکاوانه کتاب را برداشتم و به سمت پیشخوان رفتم. کارت امانت را از پشت جلد خارج کردم تا اسمم را بنویسم که آخرین تاریخ ثبت شده توجهم را جلب کرد. ده سال از آن زمان می‌گذشت! کارت را کامل کردم و کتاب را امانت گرفتم. عصر وقتی ماجرای پیدا کردن کتاب و آن ده سال را برای مادرم تعریف کردم، متوجه شدم که «داستان یک انسان واقعی»، سال‌های پیش از انقلاب کتابی محبوب و معروف بوده و از قضا مادر هم یک نسخه از آن را در جوانی خوانده بود.
اشتیاق مطالعه یک کتاب محبوب قدیمی باعث شد خواندن داستان دو روز بیشتر طول نکشد. داستان زندگی «الکسی مره‌سیف» عجیب بود! خیلی عجیب و البته عجیب‌تر از تصور من از یک خلبان قهرمان. روزی که کتاب را برای پس دادن به کتابخانه بردم، همراه خود روزنامه دیواری بزرگی داشتم که در آن حسابی برای آن کتاب تبلیغ کرده بودم. کتابی که معنای تلاش، انسانیت و وطن‌پرستی را طور دیگری بیان می‌کرد و توانسته بود همه این مفاهیم را در قالب داستانی گیرا طرح کند. مسؤول کتابخانه که از این‌همه ذوق من به وجد آمده بود، آن روزنامه‌دیواری را کنار در ورودی چسباند تا بچه‌ها هم تبلیغات مرا بخوانند! اگرچه با وجود آن همه تعریف و تمجید تب خواندن کتاب‌های ترسناک پایین نیامد، اما «داستان یک انسان واقعی» خیلی زود از تبعیدگاه کتاب‌های بازنشسته به قفسه پرمخاطب‌ها برگشت؛ جایی که به آن تعلق داشت. جایی که خیلی از کتاب‌های بازنشسته، روزگاری آن را به تسخیر خود درآورده بودند.

هدی برهانی

آموزگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها