مقطع حساس‌کنونی

داستان گفت‌وگوی 2 همسایه در شمال

مردی که با دوستان خود به‌طور مجردی به مناطق شمالی کشور رفته بود، پس از چند روز تفریح و تفرج و درست کردن جوجه‌کباب در جنگل و شنا در دریا و قایق‌سواری در دریاچه لفور، هنگامی که با دوستانش برای خرید چیپس و ماست موسیر و نوشابه گازدار به سوپرمارکت مراجعت کرده بودند، به طور اتفاقی یکی از همسایگانش را دید که به‌همراه همسر و فرزندانش برای تفریح به مناطق شمالی کشور آمده بود و در حال خریدن تخم‌مرغ و نان لواش و آبمیوه بود.
کد خبر: ۱۲۱۰۶۶۹

مرد، از دوستانش تقاضا کرد یک‌مقدار آن‌طرف‌تر بایستند و خودش به نزد مرد همسایه و همسرش رفت و پس از سلام و چه خبر و راه چطور بود، از مرد همسایه پرسید: «از خانه ما چه خبر؟» مرد همسایه گفت: «سلامتی. همه‌چیز خوب بود.» مرد پرسید: «همسرم خوب بود؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «پسرم چطور؟» مرد همسایه گفت: «خوب.» مرد پرسید: «ماشین کلاسیکم؟» مرد همسایه گفت: «زیر چادر در داخل حیاط.» مرد گفت: «چه خوب.» در این هنگام زن همسایه رو به مرد کرد و گفت: «البته این تا دیروز بود.» مرد پرسید: «چطور مگر؟ دیروز طوری شد؟» زن همسایه گفت: «دیروز ماشین‌تان را بردند.» مرد با نگرانی پرسید: «چرا؟» زن همسایه گفت: «سقفش قر شد.» مرد با نگرانی بیشتر پرسید: «قر شد؟ چرا؟» زن همسایه گفت: «خانم‌تان از روی بالکن خانه‌تان واقع در طبقه ششم رویش افتاد و سقفش را قر کرد.»
مرد با نگرانی بیشترتر گفت: «خانمم افتاد؟ الان کجاست؟» زن همسایه گفت: «نفهمیدیم. آمبولانس آمد و او را بردند.» مرد با نگرانی شدید پرسید: «چرا افتاد؟» زن همسایه گفت: «مشغول آب دادن به گلدان‌ها بود که خبر به کما رفتن پسرتان را تلفنی به او دادند، حالش به‌هم خورد و افتاد.» مرد که رنگی به رویش نمانده بود گفت: «پسرم به کما رفت؟ کی؟ چرا؟» زن همسایه گفت: «در یک نزاع خیابانی از ناحیه کتف چپ مورد اصابت چاقو قرار گرفت و در اثر شدت خونریزی به کما رفت.»
در این لحظه زانوان مرد سست شد و روی زمین نشست. دوستان مرد که این صحنه را دیدند، جلو آمدند و مرد را جمع کردند و با خود بردند. مرد همسایه که تا این‌ لحظه ساکت بود رو به همسرش کرد و گفت: «جلوی او نخواستم بگویم، اما این سخنان دروغ چه بود که به وی گفتی؟» زن همسایه گفت: «این مرد خانواده خود را رها کرده و با دوستانش به شمال آمده و مشغول عیش و عشرت‌های آنچنانی شده و این‌طور که پیداست در غیاب خانواده‌اش به او بسیار هم خوش گذشته است. خواستم از دماغش دربیاید.» مرد همسایه گفت: «با این حرف‌ها که به او زدی، قطعا از دماغش درآمد.» سپس سوار ماشین شدند تا به کنار دریا بروند و به‌طور خانوادگی به تفریحات سالم بپردازند.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها