با معصومه عطایی، زن جوانی که 8 سال پیش قربانی اسیدپاشی شده و حالا یک هنرمند سفالگر است

رویش دوباره با خاک

در کوچه پس کوچه‌های منتهی به میدان انقلاب تهران، زیر سقف نمایشگاهی که آثار هنرمندان توانیاب را به نمایش گذاشته، روبه‌روی زنی می‌نشینم که اسید، هشت سال و سه ماه و هشت روز پیش زندگی‌اش را سوزانده است؛ چشم‌هایش را برای همیشه از او گرفته و چهره‌ای دیگری به او داده؛ حالا انبوهی از گوشت و پوست ورآمده روی صورت، گردن و دست‌های او نشسته‌اند. چهره‌ای که کمترین شباهتی به روزهای قبل از اسیدپاشی، روزهای قبل از 12شهریور89 ندارد. قصه زندگی معصومه عطایی اما همین‌جا تمام نمی‌شود، معصومه بعد از گذراندن تمام روزهای سخت و پر از درد و رنج این چند سال، حالا دوباره زندگی را از صفر شروع کرده ؛ دست‌هایش با سفال آشنا شده و تلخی گذر زمان را در این آشنایی فراموش کرده. او یکی از قربانیان اسیدپاشی در کشورمان است؛ مثل بقیه قربانیان از ضعف قوانین مربوط به اسیدپاشی گلایه دارد و با این حال معتقد است قربانیان اسیدپاشی نباید منزوی و خانه‌نشین شوند، که خانه نشینی برای قربانیان اسیدپاشی ارمغانی جز فراموشی ندارد!
کد خبر: ۱۱۸۹۳۴۹

خانم عطایی شما چهره شناخته شده‌ای هستید، حداقل حوادث خوان‌ها شما را خوب می‌شناسند.
بله بعد از حادثه‌ای که برایم پیش آمد، چندین و چندبار ماجرای من را در روزنامه‌ها نوشتند و تا همین امروز هم این اتفاق فراموش نشده است.
قبل از این اتفاق چه کار می‌کردید؟
یک زندگی ساده داشتم، از همسرم جدا شده بودم و سرپرستی پسر دوساله ام را به عهده داشتم. در یک آرایشگاه کار می‌کردم و خرجی خودم درمی‌آوردم. چون دیپلم گرافیک هم داشتم، در یک آموزشگاه نقاشی هم مشغول بودم، همه چیز زندگی‌ام عادی بود.
و بعد از این حادثه زندگی‌تان عوض شد؟
دقیقا کل زندگی من عوض شد، شاید حالا اصلا اینجا در این نمایشگاه مخصوص هنرمندان توانیاب نبودم. من قبل از این اتفاق همه جا را می‌دیدم، اما اسید چشم هایم را از من گرفت، سخت ترین مساله هم بعد از این اتفاق کنار آمدن با نابینایی بود. از لحظه‌ای که پدر شوهر سابقم اسید را روی صورتم پاشید، فقط 5 یا 10 درصد از بینایی من باقی ماند، در حد این‌که سایه افراد دوروبرم را ببینم، اما بعد به خاطر شرایط مالی و رسیدگی نامناسب در بیمارستان، همین چنددرصد هم از بین رفت و الان سال‌هاست که هردو چشمم به طور کامل نابینا شده است.
چطور با این نابینایی کنار آمدید؟
سخت بود، باید زندگی ام را از صفر شروع می‌کردم، حتی خواندن و نوشتن را . باید از نوخیلی چیزها را یاد می‌گرفتم مثل خط بریل، مثل این‌که چطور در خیابان جهت یابی کنم، چطور راه بروم، چطور عصا دستم بگیرم، چطور کارهای شخصی‌ام را انجام بدهم. همه اینها بجز تحمل درد و رنج جراحی‌هایی بود که برای کاهش آثار اسید و التیام زخم‌ها روی پوست صورت و بدنم داشتم.
تا حالا چند بار جراحی کردید؟
بعد از حادثه 37 بار در اتاق عمل زیر تیغ جراحی رفتم. اما الان دو سالی است که دیگر جراحی‌ها را رها‌ کرده‌ام.
چرا؟ دیگر نیاز به جراحی ندارید؟
قطعا نیاز دارم اما بعضی وقت‌ها آدم به جایی می‌رسد که دیگر از اتاق عمل و جراحی و ... خسته می‌شود؛ دیگر نه کشش جراحی‌های مکرر را دارد نه توان مالی‌اش را. اتفاقا یکی از مشکلات ما قربانیان اسیدپاشی همین بحث درمانی است. بیمه به هیچ عنوان جراحی‌های مربوط به اسیدپاشی را تحت پوشش قرار نمی‌دهد، این جراحی‌ها را جزو جراحی‌های زیبایی می‌داند، در حالی که من قربانی اسیدپاشی که نمی‌آیم جراحی بینی یا کشش پلک یا پروتز لب انجام بدهم، من مجبورم جراحی ترمیمی انجام بدهم که شرایطم کمی عادی‌تر شود و جای زخم‌ها ترمیم شود.
چرا قربانی اسیدپاشی شدید؟ هیچ‌وقت دلیلش را فهمیدید؟
پدرشوهر سابقم می‌گفت که چون از پسرش جدا شدم، با آبروی خانوادگی‌شان بازی کرده‌ام و به همین دلیل ایشان تصمیم گرفتند که خودشان دست به انتقام بزنند.
علت جدایی‌تان چه بود؟
ما خیلی سنتی با هم آشنا شده بودیم و از همان اول که ازدواج کردیم با هم اختلاف داشتیم. به خاطر این اختلاف‌ها چند باری تا پای طلاق رفتیم و هر بار همسرم تعهد می‌داد و من دوباره برمی گشتم سر زندگی؛ اما وقتی پسرم به دنیا آمد و دو ساله شد، دیگر از تحمل این شرایط خسته شدم. به خاطر همین مهریه‌ام را بخشیدم و از همسرم جدا شدم.
چند وقت بعد از جدایی شما این اتفاق افتاد؟
حدود یک سال و نیم یا کمی بیشتر. آن موقع خانواده همسرم حق ملاقات با پسرم را داشتند، هر دو هفته یک‌بار پدرشوهر سابقم می‌آمد تا پسرم را ببیند. آرین هم چون خیلی کوچک بود تنهایی با او نمی‌رفت. من هم همراهش می‌رفتم. دو ساعت در پارک بازی می‌کردند و بعد به خانه برمی‌گشتیم. آن شب هم دقیقا همین اتفاق افتاد. موقع برگشت آرین در بغل من خوابش برد، وقتی جلوی در خانه پدرم رسیدم، این آقا صندوق عقب ماشینش را باز کرد، یک جعبه کادو را به من نشان داد و گفت برای آرین هدیه خریدم؛ آرین را داخل خانه بگذار و برگرد هدیه را بگیر. وقتی برگشتم دیدم در جعبه کادو را باز کرده است. گفت چشم‌هایت را ببند، می‌خواهم یک چیزی نشانت بدهم سوپرایز شوی! من هم چشم‌هایم را بستم. آن موقع هیچ ذهنیتی نداشتم که می‌خواهد چه کار کند! ما نه دعوایی داشتیم نه بحثی بین‌مان بود، من اصلا حتی یک درصد هم فکر نمی‌کردم که بخواهد چنین کاری بکند. اما همین که چشم‌هایم را بستم، او اسید را روی صورت من پاشید، بعد از این حادثه من اصلا نتوانستم چشم‌هایم را باز کنم، فقط صدای چرخ‌های ماشینش یادم است که با سرعت دور شد. شوکه شده بودم. صورتم هر لحظه داغ تر می‌شد، اما بازهم فکر نمی‌کردم اسید باشد، فکر می‌کردم آب جوش روی صورتم پاشیده.
کی فهمیدید که اسید است؟
چند دقیقه بعد که دیدم روسری و مانتو و لباس‌هایم تکه تکه روی زمین می‌ریزد فهمیدم اسید بوده . اصلا نمی‌توانم از درد آن لحظه‌ بگویم که چطور داخل حیاط خانه‌مان با چشم‌هایی که باز نمی‌شد خودم را به در و دیوار می‌کوبیدم و دنبال آب می‌گشتم.
قبل از این اتفاق چیزی از اسیدپاشی شنیده بودید؟
بله در روزنامه‌ها خبر اسیدپاشی را خوانده بودم، قدیمی‌ترینشان که همان آمنه بود اما قبل از او هم دوتا خواهر بودند که اسم شان یادم نیست، آنها هم قربانی اسید شده بودند، اما وقتی این خبرها را می‌خواندم فکرش را هم نمی‌کردم یک روز این اتفاق برای خودم بیفتد.
گفتید پسرتان آن موقع دوساله بوده، چطور با این حادثه کنار آمد؟
پسرم خیلی کوچک بود اما دقیقا فهمیده بود که یک اتفاق خیلی بد برای من افتاده، تمام داد و فریادهای من را در آن شب حادثه شنیده و تا صبح خوابش نبرده بود و مدام بهانه من را می‌گرفت. فردای آن روز من با این‌که شرایط جسمی و روحی خوبی نداشتم اما با رضایت خودم از بیمارستان مرخص شدم تا کنار پسرم باشم، اما با یک صورت کاملا سوخته و باندپیچی شده و دست‌هایی که ورم کرده بود و تکان نمی‌خورد به خانه برگشتم و حتی نتوانستم آرین را بغل کنم. آرین خیلی کوچک بود اما می‌فهمید که من درد می‌کشم، فکر می‌کرد روی صورتم یک ماسک گذاشته‌ام و نمی‌دانست چرا این ماسک را برنمی‌دارم.
الان آرین با شما زندگی می‌کند؟
بله، من دیه و قصاص را بخشیدم و کلا از پرونده‌ام گذشتم و در مقابل، حضانت بی‌قید و شرط پسرم را از آنها گرفتم. البته این بخشش از سر اجبار بود، نه رضایت. پسرم شرایط روحی خوبی نداشت، می‌ترسید به آن خانواده برگردد و من به خاطر این‌که کنار خودم بماند از همه حق و حقوقم در قبال جرمی که انجام شده بود، گذشتم.

سفالگری ذهنم را از اتفاقات منفی گذشته پاک کرد

فکر می‌کرد یک کابوس است کابوسی که بالاخره تمام می‌شود، چشم هایش را باز می‌کند و دیگر خبری از اسید نیست، چشم هایش می‌بیند، صورتش همان است که بود، اما کابوسش تمام نشد، کش آمد و روی تمام روزهای زندگی اش سایه انداخت، آنقدر که معصومه عطایی خودش بخواهد و این کابوس را برای همیشه تمام کند: من این اتفاقات خوب و بازگشتم به زندگی را بعد از اسیدپاشی مدیون خانم نیکوکاری هستم که وقتی برای بحث درمان من پیش قدم شد، همزمان با درمان، به حال و هوای روحی من هم توجه کرد و اصرار داشت حتما کاری را شروع کنم، البته من خودم هم واقعا مشتاق بودم همه چیز را از صفر شروع کنم، چون نمی‌خواستم استقلالم را از دست بدهم. به خاطر همین وقتی به مرکز عصای سفید معرفی شدم و با افراد دیگری که نابینا بودند آشنا شدم، آمدم.
معصومه در عصای سفید، جزو گروه کر شد، در کلاس‌های صنایع دستی و مرواریدبافی ثبت‌نام کرد و بالاخره راهش به کلاس سفال افتاد و انگار گمشده‌اش را همینجا پیدا کرد. اتفاقی که درباره‌اش می‌گوید: سفال خیلی به دلم نشست، چون واقعا به من آرامش می‌داد. از طرف دیگر وقتی با گِل کار می‌کردم، ذهنم از تمام اتفاقات و تفکرات منفی گذشته خالی می‌شد و این برایم لذت بخش بود. به خاطر همین تصمیم گرفتم سفال را به‌صورت پیشرفته دنبال کنم. از عصای سفید جدا شدم و در کلاس‌های آزاد سفالگری ثبت‌نام کردم. اما در مرحله اول استاد آموزشگاه بسختی مرا به‌عنوان شاگردش قبول کرد. می‌گفت اصلا امکان ندارد یک نابینا بتواند با چرخ کار کند، چون نیاز به شناخت بُعد و حجم دارد. اما بعد از ترم اول خودش جزو حامیان من شد و الان چهار سال است در کارگاه ایشان بدون پرداخت شهریه سفال‌کاری می‌کنم.

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها