دلربایی‌های یک شهرستان زیبا در نزدیکی رشت؛ سنگر

قدم زدن میان کارت پستال‌ها

هر جا جنگ است، مبارزان در سنگرها می‌جنگند. میدان جنگ هم که نباشد، در برابر تهاجمات فرهنگی و اتفاقات مشابهش کشورها در سنگرهایی معنوی می‌جنگند و از خود دفاع می‌کنند.
کد خبر: ۱۱۷۸۹۲۶

خلاصه سنگر هر جا که باشد، حس دفاع را در آدم زنده میکند و این خودش اتفاق خیلی خوبی است. حالا فکرش را بکنید سنگر اسم یک مکان خاص باشد روی نقشه جغرافیا. اگر قرار باشد تصورش کنید، احتمالا شهری را میبینید به رنگ خاکی سنگرها، همین اول کار باید بگویم نه جانم، سنگرهای دیگری هم در دنیا هستند. مثلا یکیاش شهری زیبا در ایالت تگزاس آمریکاست. حالا اگر سنگِر هم تلفظ شود، ما کاری نداریم و همان سنگر خودمان صدایش میزنیم. اصلا چرا این همه راه را برویم و از آمریکا بگوییم، در همین ایران زیبا و رعنای خودمان هم چند تا روستا داریم که اسمشان سنگر است، یک سنگر در شهر سرخس داریم، یک سنگر دیگر در میرعبدا... ارومیه، سنگر بعدی به دهستان چم سنگر معروف است و در خرم آباد است. یک سنگرتپه در استان گلستان است و دو تا هم در استان مازندران. سنگر آخر همان جایی است که من راهیاش شدم؛ شهرستانی از توابع رشت در استان گیلان. شهرستانی که در آن چندین و چند روستای مختلف و زیبا کنار هم قرار گرفتهاند. در این شهرستان سروندان شده گوشهای از سفر همیشگیام، یعنی محال است گیلان بروم و پایم به سنگر و روستاهایش نرسد و در سروندان توقف نکنم.

سروندان، روستایی است که سفیدرود میانش خودنمایی میکند و تا چشم کار میکند، درخت و سبزه دارد. نارون، بید، توسکا، شمشاد، آلوچه، افرا، گردو و... میشود ساعتها از درختانش حرف زد. در این روستای سبز که گلها و درختان از هر جایی روییدهاند و ترکیب زیبایی از رنگ زمین و گیاهان خلق کردهاند، پشت حصارها زیبایی هیجانانگیز دیگری چشمک میزند. همین که با پای پیاده روستا را گز کنی و از آدمها و کوچهها بگذری، همین که از کنار گاوهای آرام و سر براهی که در حال چریدن هستند، بگذری میرسی به آبی ـ سبز زیبایی که قلب شمال ایران است؛ شالیزار... جایی که تصویر آسمان در زمین منعکس میشود و آدم میماند در برابر این زیبایی زمین را نگاه کند یا آسمان را. میگویند 12 هکتار شالیزار در سنگر وجود دارد. فکرش را بکنید 12 هکتار آسمان در زمین منعکس شده را! من که همین حالا دلم سفر به این سنگر سبز را خواست، حتی همین حالا که زمستان نزدیک است و این روستا چهره دیگری به خود میگیرد.

تکلیف من و 4 فصل

راستش را بخواهید همه فصلهای سنگر را دیدهام و در سروندانش هم توقف کردهام، زمستان سرد و برفی اش، بهار خنک، پرشکوفه و بارانیاش، تابستانهای داغ و پرحرارتش و پاییزهای هزار رنگش را. اهل سنگر نیستم ولی فرصت دیدن چهار فصلش را داشتهام و اگر بپرسید کدام فصلش زیباتر است، پاسخی برای این سوال ندارم. مگر میشود در برابر این پدیده زیبا که هر رنگ و شکلش شکوه خاص خودش را دارد، یکی را انتخاب کرد و دیگری را کنار گذاشت؟ نه نمیشود، لااقل من نمیتوانم...

سروندان یک امامزاده هم دارد. آقا سیداحمد که پر است از دخیلهایی که مردم روستا بستهاند و حاجت روا شدهاند. یک مسجد هم دارد؛ جایی که در خوشیها و ناخوشیها، مناسبتهای مذهبی و... مردمش را در خود جمع میکند. هم محل خواندن نماز جماعت است و هم جایتان خالی بارها در ایام مختلف به نذریهای خوشمزهاش رسیدهام. از یک آش خوشمزه و خاص گرفته تا پلوقیمههای ماه محرمش. همگی طعم اصیل و ساده روستا را داشتهاند. طعم همانجا که عکس آسمانش در زمین منعکس میشود و زیبایی زندگی ساده و روستایی مردمانش میشود یکی از لذتها و خوشیهایم در روزهای شلوغ تهران.

کارت پستالهای کودکی

راستش را بخواهید حالا سنگر برای من یک شهرستان ساده مثل بقیه جاها نیست. سروندان یک روستای ساده در گوشهای از نقشه ایران نیست. اینجا برای من، سرزمین تصویرهای کارت پستالی است که در کودکی و نوجوانی همیشه تماشایشان کرده و فکر کرده بودیم جایی آن دورها هستند، خیلی دور... و شاید هیچوقت نشود در هوایشان نفس بکشیم و ببینیمشان. سنگر حالا مریم خاله است که بارها دیده بودم تند تند کوچهها را پشت سر میگذاشت، به مرغ و خروسها غذا میداد و با همان زبان گیلکیاش تند و تند قربان صدقهمان میرفت. آنقدر تند حرف میزد که نصف حرفهایش را نمیفهمیدم و با شادی و لذت تماشایش میکردم. یک تکه دیگرش هم عمو نصرا... است که تا آخر عمرش یک کلمه از حرفهایش را نفهمیدهام و گیلکیاش آنقدر کهنه و اصیل بوده که برای من تهرانی قابل فهم نباشد، اما حالا که نیست، هر بار بروم و یادم بیفتد او روزگاری خیلی نزدیک، همین چند سال پیش زنده بوده و همیشه به او سر میزدهایم. روزگار نه فقط درختها و شالیزارها و رودها را که آدمها را هم قاب میگیرد و کارت پستال میکند. این که واقعیت کوچکی نیست...

نجواهایی نه چندان شیرین برای آینده

وقت رفتن

حالا که از رفتهها گفتم، باید از رفتن هم بگویم، رفتن خودم را میگویم... هربار که پایم به مسجد سنگر میرسد، به رفتن هم فکر میکنم. قبرستان سروندان درست کنار مسجد است. قبرستان ساده روستا، با سنگ قبرهای ساده، با یک آفتاب ساده، آسمان ساده، گاهی با بارانها و برفهای ساده... پایم به اینجا که میرسد، دلم میخواهد همین جا بمیرم. همیشه هم میگویم، من که مردم بیاوریدم اینجا. همراهان هم طبق عادت ما ایرانیها چهره در هم میکشند و من هم طبق عادت دیگرمان یادآوری میکنم، ای بابا! مرگ حق است، اما لطفا مرا بیاورید اینجا، این همه راه بیایید، اما مرا به جایی برسانید که اگر روی زمین دراز بکشی و آسمانش را تماشا کنی، میشود آن را بغل گرفت و بوسید، مثلا من هم روزی که عمرم تمام شد، به اینجا برسم، آسمان را در آغوش بگیرم و برای همیشه میان این همه خلوت و سکوت و زیبایی آرام بخوابم.

حالا شما این بخش ماجرا را نادیده بگیرید، سنگر بروید، سروندان هم حتما بروید، چشمهایتان را از زیبایی پر کنید و به زندگی لبخند بزنید.

زینب مرتضاییفرد

روزنامهنگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها