ناپدید شدن مرد میانسال و دستگیری عاملان قتل او یکی از خاطرات سرهنگ عامری رئیس سابق اداره یازدهم پلیس آگاهی است

راز خروج بدون برگشت مرد دلار فروش از پاساژ

داخل اداره مشغول رسیدگی به پرونده‌ای بودم که زن جوانی وارد اتاق شد و هراسان خبر ناپدید شدن همسر دلار فروشش را داد. با شکایت زن جوان تحقیقات را شروع کردم.
کد خبر: ۱۱۳۵۱۲۹

مرد ناپدید شده وحید نام داشت؛ دلار فروش سیاری که در کنار یکی از خیابانهای پایتخت دلارهایش را میفروخت. تقریبا تمامی کسبه و مغازهداران آن اطراف او را میشناختند.

ناپدیدن شدن مرموز مرد جوان

در بررسیهای میدانی مشخص شد که آخرینبار مرد دلار فروش با دو جوان دیده شده است. دو جوانی که قصد خرید دلار از او داشتند. آنطور که شاهدان میگفتند مرد دلار فروش و دو جوان را دیده بودند که باهم وارد پاساژی شده بودند.

اما هیچ کسی خروج مرد دلار فروش و دو خریدار دلار را از پاساژ ندیده بود. سراغ پاساژ مورد نظر رفتیم؛ هیچ ردی از مرد دلار فروش بهدست نیاوردیم. از طرفی پاساژ در خروجی دیگری نداشت. انتهای آن مغازه بود و هیچ راهی حتی از طریق دیوار برای خروج وجود نداشت. شاهدان ورود او را به داخل پاساژ دیده بودند، راهی هم برای خروج غیر از این ورودی وجود نداشت.

سراغ مغازهها رفتیم؛ به بازرسی مغازهها پرداختیم اما هیچ تغییراتی در آن رخ نداده بود و مورد مشکوکی بهدست نیامد. ناپدید شدن او، فرضیه جنایت را با انگیزه سرقت دلارهای مرد جوان مطرح میکرد. اما اگر جنایتی در کار باشد باید بعد از گذشت زمان بوی جسد به مشام میرسید.

تنها افرادی که میتوانستند به ما در حل این معما کمک کنند، دو مرد خریدار دلارها بودند. در تحقیقات متوجه شدیم که یکی از افرادی که خریدار دلارها بوده؛ مرد مغازه داری است که در همان پاساژ مغازه خیاطی دارد. سراغ مرد خیاط رفتیم و از او در رابطه با سیروس سوال کردیم.

دستگیری مرد خیاط و دوستش

او ابتدا سعی کرد وانمود کند که نمیداند در مورد چه چیزی صحبت میکنیم. سعی میکرد با این ترفند ما را مجاب کند که اصلا خرید دلاری در کار نبوده است. اما زمانی که با مدارک ما مواجه شد، گفت: «من و یکی از دوستانم به نام حسن، چند روز پیش سراغ وحید رفتیم. او به مغازهام آمد، چند دلار از او خریداری کردیم و بعد هم رفت. بعد از آن هم دیگر خبری از او ندارم.»

همدست مرد خیاط هم همان صحبتهایی را میکرد که مرد خیاط میگفت اما مشخص بود که آنها حقیقت را نمیگویند و تلاش دارند رازی را از ما پنهان کنند. چرا که اگر آنها راست میگفتند و وحید پس از فروش دلارها مغازهشان را ترک کرده بود پس چرا هیچکسی خروج او را از پاساژ ندیده بود.

تنها یک سرنخ

با آنکه مطمئن بودم تکه گمشده پازل دست این دو دوست است و آنها از سرنوشت وحید با خبر هستند؛ اما هیچ مدرکی برای اثبات ماجرا نداشتم. ناگهان فکری به ذهنم رسید. اگر آنها در قتل مرد دلار فروش نقش داشته باشند بی شک باید آثار درگیری روی تن آنها دیده شود. به همین دلیل با کمک همکاران به تنپیمایی و بازبینی بدنی از آنها پرداختیم. چیزی که نظر ما را جلب کرد خراش روی پای هر دو نفر آنها بود.

از مرد خیاط درخصوص علت خراش روی پایش پرسیدم و او گفت: «چند روز پیش سوار بر موتورسیکلت بوده و در خیابان تصادف میکند.» از حسن در رابطه با خراش روی پایش پرسیدم او هم گفت با موتورسیکلت تصادف کرده است.

شگردی برای رسیدن به حقیقت

میدانستم هر دو دروغ میگویند به همین دلیل هر کدام از آنها را به اتاقی جداگانه برده و بهصورت جداگانه از آنها تحقیق کردم. زمانی که مرد خیاط را به اتاق بردم تا از او تحقیق کنم، از چهرهاش میشد خواند که نگران و مضطرب است .

از او پرسیدم: «پایت چه شده است؟»

او مضطرب پاسخ داد: «گفتم که با حسن سوار موتورسیکلت بودیم که یک دفعه ماشینی جلوی ما پیچید و تعادلم را از دست دادم و هر دویمان به زمین پرتاب شدیم. این پرتاب باعث شد که پای هر دوی ما زخم شود.»

به او گفتم: «کدام خیابان این اتفاق افتاد؟» او در پاسخ یکی از خیابانهای شمال شهر را گفت.

نگاهی به او انداختم و گفتم تو اینجا منتظر باش، من چند دقیقه دیگر برمیگردم. بلافاصله به اتاقی که حسن در آن بازداشت بود رفتم. حسن هم حال و روزی بهتر از مرد خیاط نداشت. از او پرسیدم پایت چه شده است؟ او گفت: «سوار موتورسیکلت بودیم؛ عابری جلویم پیچید، تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم.»

سوالی که از مرد خیاط پرسیده بودم را از او هم پرسیدم: «در کدام خیابان این اتفاق برایتان افتاد؟»

و او در پاسخ یکی از خیابانهای نزدیک محل کارشان را گفت.

حالا مطمئن بودم که آنها حقیقت را نمیگویند و به او گفتم راستش را بگو.

اعتراف به جنایت

زمان زیادی طول نکشید که او شروع به صحبت کرد: «قبول دارم، جنایت را ما انجام دادهایم. وحید دلار داشت و ما میتوانستیم با دلارهای او پولدار شویم. چند روزی بود که با حسن نقشه سرقت را کشیده بودیم. به بهانه خریدن دلار او را به مغازه خیاطیام داخل پاساژ کشاندم. وحید که نمیدانست چه نقشهای در سر داریم دلارهایش را به ما نشان داد و ما او را به قتل رساندیم. بعد از آن جسد را داخل پارچهای پیچیدیم و زمانی که همه مغازهداران پاساژ را ترک کرده بودند جنازه را داخل خودرو گذاشتیم. به همراه حسن به سمت ورامین رفتیم و جسد او را آتش زدیم.»

با اعتراف مرد خیاط، حسن نیز به قتل اعتراف کرد. آنها از این جنایت مقدار کمی دلار بهدست آورده بودند، دلارهایی که ارزش جان سه انسان را نداشت. با اعتراف آنها راز خارج نشدن مرد دلارفروش از پاساژ نیز برملا شد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها