
این عملیات پر فراز و نشیب خاطرات رنگارنگی را رقم زده که مرور برخی از آنها خالی از لطف نیست .
راه را اشتباه رفتیم
قایقی که پر از نیرو شده بود حدود 30 دقیقهای لابهلای نیزارها به سمت عراق در حرکت بود و گاهی هم صدای خمپاره میآمد. وقتی به ساحل رسیدیم بچههای گروهان ما آنجا بودند. وقتی رفقایم را دیدم همه خوشحال شدیم و شروع کردیم به شوخی و خندیدن. فرمانده گروهانمان اما خوشحال نشد. بعد از این دیدارکوتاه دوباره با قایق جلوتر رفتیم، من پیاده شدم و محلی شبیه اسکله دیدم. چند قدم که جلوتر رفتم یک تپه از آرپیجی دیدم. همان جا یاد حاج کمال افتادم که میگفت آرپیجی کم است.
آن موقع نادر، فرمانده گروهان بود و تا من را دید یقهام را چسبید که اینجا چه کار میکنی؟ من هم توضیح دادم کارها را به گروهبانی از ارتش سپردهام. فرمانده حسابی ناراحت بود و میخواست بداند من با اجازه چه کسی این کار را کردهام که چون چیزی به ذهنم نرسید و نمیخواستم کم بیاورم گفتم حاج کمال گفته از تیپ ذوالفقار.
فرمانده که خیلی ناراحت بود به کلی بیخیال من شد، نادر هم که دوستم بود هوایم را داشت و میدانست من دوست ندارم عقب جبهه باشم. چند ساعتی در آن محل ماندیم و تا قصد خوابیدن کردیم، فرمان حرکت دادند و شروع کردیم به راهپیمایی. راه طولانی بود و چون چند بار هم راه را اشتباهی رفته بودیم پیادهرویمان تا ساعت 3 صبح طول کشید. دیگر کمکم همه فهمیده بودند مسیر را اشتباه رفتهایم؛ بنابراین نفر به نفر پیغام میدادیم که بیسر و صدا از همان راهی که آمدهاید، برگردید.
بعد متوجه شدیم چند کیلومتری تا خاک عراق هم پیش رفتهایم و ستون 250 نفره جلو نیز تا 20 متری عراقیها رفته است. خدا میداند اگر یک عراقی هوس آمدن لب ساحل را میکرد چه اتفاقی میافتاد، اما آنچنان بیسر و صدا عقب نشستیم که خدا را شکر کسی مجروح یا شهید نشد.
همکاری ارتش و سپاه
دی 63 بود. از پایگاه ابوذر با چند نفر از رفقای هم محلهای به دوکوهه رفتیم و بعد از تقسیم به عضویت گردان انصار الرسول درآمدیم.
پس ازچند روز که تقسیم بندی گروهانها انجام شد، اعلام کردند گروهان ما باید به خرمشهر برود، بدون بقیه گروهانها. ما اما متعجب بودیم چرا همه ما را با هم به خط مقدم نمیفرستند. چند بار هم این سوال را مطرح کردیم که البته پاسخی نگرفتیم. به این ترتیب ما بدون رفقایمان به اطراف خرمشهر رفتیم در مقری متعلق به نیروی زمینی ارتش که چیزی نبود جز چند اتاق روستایی.
بعد از این که مستقر شدیم یک افسر ارتش همراه حاج عباس کریمی، فرمانده لشکر27 محمد رسولالله سراغمان آمدند و توضیح دادند حضرت امام(ره)، فرمانده کل قوا دستور به وحدت ارتش و سپاه و ادغام برخی واحدهای رزمی این نیروها دادهاند. بعد از آن جلسه بود که فهمیدیم چرا فقط یک گروهان از گردان انصار را به خرمشهر فرستاده بودند.
تدارکاتچی
چند شب قبل از عملیات بدر، ما را سوار ماشینهای ارتشی کردند و به محورهای عملیاتی بردند. آنجا در دل زمین با لودر زمین را کنده بودند و با صفحههای آهنی برایش سقف ساخته بودند، روی این سقف را هم با خاک پوشانده بودند تا از آسمان دید نداشته باشد.
به هر حال شب عملیات فرا رسید و پنج شش کامیون آمد و رزمندهها را سوار کرد و برد. فرمانده گروهان اما از من خواست بمانم. علت را که پرسیدم گفت اینجا باید یک نفر برای تدارکات بماند اما من اعتراض کردم که چرا من؟
بر سر این موضوع کمی جر و بحث کردیم که البته نتیجه هم نداد و فرمانده گردانمان که ارتشی بود بحث را عوض کرد. به این ترتیب من مسئول پشتیبانی و تدارکات گروهان شدم.
چند ساعت بعد از این اتفاق و پس از حرکت کامیونها به سمت منطقه عملیاتی، من هم همراه یک گروهبان به منطقهای رسیدم که یک طرفش آب بود و قایقها داشتند نیروها را سوار میکردند آن هم زیر صدای خمپارههای دشمن. ما آنجا ایستاده بودیم که یکی از فرماندهان تیپ ذوالفقار به نام حاج کمال را دیدم. حاجی میگفت خدا را شکر پیشروی خوب است، اما گلوله آرپیجی کم داریم. من به او گفتم خب من برایتان میآورم و در حالی که حاجی متعجب بود سرگروهبان ارتش را صدا کردم و از او خواستم به پشت جبهه برود و هرچه آرپی جی موجود است با خود بیاورد.
حاج کمال که تا این لحظه ساکت مانده بود از من پرسید ببینم تو بالاخره ارتشی هستی یا بسیجی؟ جوابی به او ندادم و فقط پرسیدم حاجی چطور میتوانم برم خط مقدم.
راوی: حاج حسن مختاری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفت وگوی اختصاصی تپش با سرپرست دادسرای اطفال و نوجوانان تهران:
بهروز عطایی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با حجتالاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان