پیرمرد و پاساژ

سرشب است، ساعت 7. در نم‌نم باران زمستانی، دو طرف بلوار میرداماد آن‌قدر ترافیک است که ماشین‌ها تکان نمی‌خورند. کل خیابان ماشین است.
کد خبر: ۹۹۴۸۹۸
پیرمرد و پاساژ

در کنار گذرها هم همین‌طور. توی ماشین کلافه نشسته‌ام و فکر می‌کنم که با این وضعیت تا یک‌ساعت دیگر هم به مقصد نمی‌رسم. با این‌که چندان از محل مورد نظر دور نیستم، اما ماشین‌ها سانتی‌متری تکان می‌خورند و مسافت 3 دقیقه‌ای عادی لااقل یک‌ساعت زمان می‌خواهد. ناگهان به طور غریزی محاسبه می‌کنم که پیاده بروم زودتر می‌رسم و در ادامه، چشم‌هایم دنبال جای پارک می‌گردد. روبه‌روی پله‌های اصلی پاساژ آرین؛ تنها جای خالی وی‌آی‌پی در آن وانفسا! دل به دریا می‌زنم و با باز شدن چند سانتی‌متری جلو، می‌پیچم به راست و حمله به سوی جای خالی...

انتظارش را داشتم، اما نه این‌‌قدر بلند. صدای اعتراض به اشغال آن جای پارک را می‌گویم. منبع صدا شخص نیست. دارم از آینه دنبالش می‌گردم که یکدفعه از سمت راننده می‌زند به شیشه. پیرمردی لاغر، کوتاه قد، خمیده اما با چشمانی نافذ و گیرا: اینجا نمی‌شه بچه! اینجا جلو در پاساژه.

تاکسی‌ها پارک می‌کنن. برو جلو خدا خیرت بده!

ناامید و مردد، شیشه را پایین می‌کشم و پیرمرد سرش را به داخل می‌آورد: حاجی جان، کار دارم. جان ما نمی‌شه؟! راه نداره؟ راه داره!.. پیرمرد می‌خندد و همان‌جا می‌فهمم که پارک‌نگهدار است و همه چیز به تصمیمش ختم می‌شود. باید خدمتش برسم که در آن وانفسا، می‌رسم: آقا پولش مهم نیست، پارک کنم؟ عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند:‌ پول که باید بدی! ‌زیادم بدی! الان اینجا طلاست!‌ اما الان کسی ازت پول نخواست. بذار و برو. فقط من تا 9 بیشتر نیستما!... شادی به صورتم می‌ریزد، جلوی چند ماشین که می‌خواهند در ترافیک هم از آب کره بگیرند را می‌گیرد و می‌پیچم تو جا پارک طلایی!...

ساعت 8 و 45 دقیقه است. حالا نم باران فروکش کرده و گره ترافیک نیز بفهمی نفهمی باز شده. در کنار میرداماد، با ژست قدم زدن فلسفی در باران، به سوی پاساژ آرین رهنمون می‌شوم!

پیرمرد در شیب پارکینگ یکی از ساختمان‌ها کز کرده. آرام و شاید حسرت‌زده و (این حس را حالت صورتش بهم می‌دهد) به طرفم می‌آید. تشکر می‌کنم و دو تا اسکناس درشت برای جاپارک طلایی در دستش می‌گذارم. غافلگیرانه و پدرانه می‌پرسد: به کارت رسیدی؟ سرم را با رضایت تکان می‌دهم. ادامه می‌دهد: منو این‌طوری نبین. یه زمان لبنان و سوریه بودم. مامور می‌شدم واسه وزارت داخله اون زمان. اما خیانت یک کسی از کار بیکارم کرد. بعدشم زنم مرد، عشقم مرد و دیدم خیابون بهتر از قبره. اومدم اینجا با رئیس پاساژ حرف زدم و اجازه دادن پارک‌نگهدار باشم. الان شش هفت سالی هست؛ بلکه بیشتر، اینجام. می‌گذره. من که دیگه از زندگی چیز زیادی نمی‌خوام. فقط می‌خوام بفهمن آدم حسابیا هم پارک‌نگهدار میشن... من آدم حسابی‌ام!

پنج دقیقه‌ای هست که حرف می‌زند و مطابق معمول کم‌حوصله‌ام. می‌فهمد و این‌طوری تمام می‌کند: از دیدن شما جوونا شاد می‌شم. نگاه کردن آدما به معلومات آدم اضافه می‌کنه. بس که گوناگونن! از یکی انتظار نداری و به قیافش نمیاد، توهین می‌شنوی، اونم واسه چقدر؟ واسه 2 تومن، اما تا میری از دومی همون انتظارو داشته باشی، می‌بینی واست غذا گرفته. به رستوران طبقه بالای پاساژ اشاره می‌کنه: از اونجا!‌ حتی بهم کتاب هم دادن. از همین شهرکتاب اینجا گرفتن... دیدن آدمای خوش‌لباس شادم می‌کنه. خودمو می‌ذارم جاشون. بجاشون کیف می‌کنم. بخصوص عیدا. نزدیک عید، قیافه کسایی که لباس خریدن و ـ‌ اینجا خنده‌ای ریز می‌کند و ادامه می‌دهد ـ با هر کسی از عزیزاشون(!) میان بیرون، دیدنیه. کیف می‌کنن و منم خودمو می‌ذارم جای اونا. بهت گفته بودم که خیابون خیلی بهتر از قبره... .

بهمن موسوی - روزنامه نگار

ضمیمه چمدان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها